روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: پنجم
🔸صفحه: ۲۲۵_۲۲۷
🔻قسمت: ۱۲۹
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
نیت کرده بودم صبح جمعه بروم گلزار شهدا. صبح زمستانی بسیار سردی بود. لباس گرم پوشیدم. ماشینم را سوار شدم و رفتم. زمانی که به گلزار شهدا رسیدم، رفتم کنار قبر شهید محمدرضا کاظمی. نگاهم افتاد سمت راستم. درست می دیدم؛ حاج قاسم بود. رفتم کنارش. کتاب دعایی دستش بود و مشغول خواندن زیارت عاشورا. سلام کردم. جواب سلامم را داد. به دعا خواندنش ادامه داد. همچنان که دعا می خواند، تا آخر گلزار شهدا رفت. من هم بدون هیچ حرفی همراهی اش کردم. دعایش که تمام شد، کتاب را داد به من. گفت کتاب رو بذار قسمت کتاب ها. کتاب را گرفتم. گفتم حاجی، من کارهام رو کرده ام. دوشنبه دارم می رم. حاج قاسم، دو بار گفت نه! علاف می شی. بذار باهم می ریم. اصلا توقع نداشتم که حاجی بگوید با هم می رویم. گفتم چه جوری؟ کی؟ برادر خانمش، همراهش بود. کمی دورتر از ما ایستاده بود. صدایش کرد و بهش گفت موبایل آقای پورجعفری رو به حسین بده. قرار شد که باهام تماس بگیرد.
یک روز، آقای پورجعفری بهم زنگ زد و گفت شب، تهران باش. فوری وسایلم را جمع کردم. از خانواده ام خداحافظی کردم و رفتم تهران. شب می خواستم بروم خانه ی حاج مرتضی. آقای پور جعفری گفت نه! مهمون سرای خودمون بمون. رفتم مهمان سرای نیروی قدس. فردا صبح، یک ماشین آمد دنبال مان. رفتیم فرودگاه امام. همه ی اتفاقات، برایم عجیب بود؛ این که عازم سوریه ام؛ این که هم سفر حاج قاسم هستم! قبل نیت کرده بودم اگر چنین اتفاقی برام افتاد، توی خود هواپیما سجده ی شکر به جا بیاورم؛ ولی آنجا رویم نشد.
وقتی کنار حاجی نشستم، فرصت مناسبی پیش آمده بود. انگار بغضی چندین ساله، گلویم را فشار می داد. خیلی وقت بود منتظر چنین موقعیتی بودم. شروع کردم با حاجی درد و دل کردن؛ همه ی اتفاقاتی را که توی این مدت برایم افتاده بود، چه خوب چه بد، برای حاجی گفتم. تا این که رسیدیم سوریه. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم، مشاور ارشد حاجی برای استقبالش آمده بود. حاجی دست زد روی شانهام. گفت: این آقا، برادر منه؛ امانت منه. یه جورایی دوردونه ی کرمونه. اومده اینجا کار بکنه. می سپرمش دست شما.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای گمنامیِ حاج قاسم در عملیات فتحالمبین
#جان_فدا
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨♡
بهچهمشغولکنمدیدهودلراكهمدام،
دلتورامےطلبددیدهتورامےجوید. .
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-آخر
⚘🌱مجددا به کرمان برگشتم. مادرم نگران بود.به کرمان آمد. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود.
به دنبال سلاح می گشتم. اول یک اسلحه الکی خریداری کردم. فایده ای نداشت. دیگر ترسی به هیچ وجه در خودم احساس نمی کردم.با دوستم،فتحعلی،نقشه ای برای خَلع سلاح یک پاسبان که قبلا با یکی از دوستانم دوستی داشت، کشیدیم.
بنا شد او را به هتل دعوت کنیم.با ضربه ای به سرِ او می زنم، او را بی هوش کنیم و اسلحه او را برداریم.به هر صورتی این کار میسّر نشد.
سه ماه بعد، یک کُلت رُوِلوِر با آرم شاهنشاهی، کسی از راوَر به قیمت پنج هزار تومان برایم آورد.
⚘🌱پس از تشییع حسن توکلی، مراسم او در مسجد مَلِک (امام خمینی امروز)گرفتیم.خبر رسید نیروهای شهربانی در خیابان جولان می دادند و به نظر می رسید به سمت مسجد در حرکت اند.
ستون آن ها که به سمت مسجد پیچید، چشمم به یک کامیون آجر افتاد.با دوستم حسن، با آجر،به سمت آن ها حمله کردیم. آن ها اول تیرِ مَشقی میزدند.بعدا شروع به زدنِ تیرِ جنگی کردند.
لحظاتی بعد،سه نفر بر زمین افتاد:"شهید دادبین،نامجو،... که در دَم شهید شدند. تا ساعت یک بامداد با پلیس در خیابان و کوچه های اطراف مسجد زد و خورد داشتیم.
&بی پایان
#نشرحداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🦋~
منهنوزمنمیدونمشمابہکوهتکیہکردهبودی
یاکوهبہشماتکیہکردهبود . . .!💔
درود بر حاج قاسم دلها!
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🌷
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم: روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۲۷-۲۲۸-۲۲۹
🔻قسمت: ۱۳۰
همرزم شهید : رسول محمود آبادی
یک شب زمستانی بود. رفته بودم فرودگاه. منتظر حاج قاسم بودم.
می بایست باهم در جلسه ای در حلب شرکت می کردیم.
حاج قاسم از هواپیما با آقای دیگری از هواپیما پیاده شد.
بعد از سلام و احوال پرسی، حاج قاسم گفت«حاج رسول، این آقای بادپاست. ایشون، برادر منه. بهتره بگم من ،ایشون رو بیشتر از برادرم دوست دارم. امانت منه.
ایشون، یه جورهایی، دردونه ی کرمونه! اومده اند اینجا کار کنند.
شما لطف کنید بحث کار و آشنا شدن ایشون با اینجا رو هماهنگ کنید. ».
گفتم «چشم. ».
باهم سوار ماشین شدیم، رفتیم حلب. جلسه، چند ساعتی طول کشید.
بعد از این که جلسه تمام شد، من و آقای بادپا باهم رفتیم محل استراحت مان.
از همان زمان ورود حاج حسین به سوریه قسمت شد هم خانه شویم.
روزها وشب ها پشت سرهم می گذشت و من بیشتر با روحیه و وضعیت حاج حسین آشنا می شدم.
روز به روز علاقه ی من بهش بیشتر می شد.
باهم می رفتیم سرکار. باهم برمی گشتیم.
مدّتی کار اطلاعاتی می کرد.
به دوستان سوری هم آموزش می داد.
حاج حسین با خودش یادگاری هایی از جنگ تحمیلی داشت.
از ناحیه ی چشم اذیّت می شد.
با آن وضعیت جسمی، روحیه ای محکم برای کارهایش داشت.
سعی می کرد کاری را که بهش محول شده، به نحو احسن انجام بدهد.
روزهای اوّل ،زیادباروحیه ی حاج حسین آشنا نبودم. آدم بسیار عاطفی و خاصی بود. تقریباً آخر شب که خانه می رسیدیم ،حتماً به خانمش زنگ می زد.
صبح هم بلافاصله بعد از نماز صبح به خانمش زنگ می زد.
کم کم که صمیمی تر شدم، سر به سرش می گذاشتم و می گفتم «حاج حسین ، من تاحالا زن ذلیل زیاد دیده بودم ؛ ولی تو خدایی ،روی هر چی زن ذلیله را کم کرده ای. هم صبح زنگ می زنی و اجازه می گیری،هم شب!».
می خندید و می گفت «من عاشق خانواده ام هستم. ». این روحیه ی عاطفی و پر از مهر حسین، فقط منحصر به خانواده اش نبود؛ با نیروهایی که مار می کرد هم خیلی خاص رفتار می کرد.
زمان صبحانه، ناهارو شام اصرار می کرد آنان بنشینند تا خودش از آنان پذیرایی کند.
با همه ی بچّه ها صمیمی بود.
می گفت و می خندید.
حاج حسین،خیلی زود جای خودش را توی دل بچّه ها باز کرد.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
پنج توصیه #شهید_حاجقاسم_سلیمانی خطاب به بسیجیان:
"بسم الله الرحمن الرحیم"
برادران و عزیزان بسیجیم
سلام علیکم
خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
عزیزانم
#اولا بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید.
#ثانیا؛ به حلال خداوند وحرام آن توجه خاص خاص بفرمائید.
#ثالثا؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند وائمه معصومین توصیه فرمودهاند.
#رابعا؛ دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
#خامساً؛ نماز شب نماز شب نماز شب کلید تمام عزتهاست.
✍برادرتان قاسم
#هفته_بسیج
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از شهيد عباس محمد رعد در کنار نوزاد تازه به دنیا آمده اش.
ایشون اسم پسرش رو - سلیمانی - گذاشته بود.
#شهید_عباس_محمد_رعد
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
💢 پیکر شهیدی که اشتباهی در گلزارشهدای کرمان به خاک سپرده شد ...
🔸شهید «ابراهیم ابراهیمی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. پیکر این شهید گرانقدر به شکلی اشتباهی به گلزار شهدای کرمان منتقل و به خاک سپرده میشود.
🔸شهید ابراهیم ابراهیمی در سال ۱۳۳۲ در شهر کرج در خانواده ای بسیار مذهبی و مؤمن چشم به جهان گشود.
🔸در سال ۱۳۵۹ با اصابت ترکش خمپاره در منطقه سر پل ذهاب به شهادت می رسد و پیکر پاکش به صورت گمنام به کرمان فرستاده و در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد.
🔸بعد از هشت ماه شهید به خواب مادرش می آید که در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شده با پیگیری های انجام شده صحت آن تأیید می شود.
🗓امروز سوم آذر ماه مصادف است با سالروز شهادت شهید ابراهیمی
🔻نثار روح مطهر شهید صلوات
🪧آدرس مزار مطهر شهید ابراهیمی:
(قطعه ۱ردیف ۶ شماره ۵۲)
#سالروز_شهادت
#شهید_ابراهیم_ابراهیمی
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
دست نوشته شهید حاج قاسم سلیمانی برای فرزند شهید مغفوری👌
سردار دلها در بخشی از این نامه آورده است:
فاطمه دختر خوبم، همیشه به دعا و محبت مادرانه ات نیازمندم. دخترم مرا در همه حالات ارتباط با خدا یاد کن. بسیار نیازمند دعای تو هستم. فاطمه ام سعی کن همانند علی به فاطمه خدمت کنی و همانند علی و فاطمه فرزندانت حسین و زینب را بپرورانی.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی