گنجینه خاطرات دفاع مقدس📚
#روایت_حبیب 🎤
روزي يكي از مجاهدين عراقي در آستانه يكي از عملياتها سرگذشت خود را به گونهاي بازگو كرد كه بچهها از فرط خنده روده برُ شدند، او گفت كه چند روز پيش همسرش از او تقاضا كرده به نانوايي برود و براي او نان تهيه كند، ولي او به خانه برنگشته و يكراست به جبهه آمده و همسرش همچنان چشم انتظار اوست تا با چند قرص نان به خانه برگردد، اين حكايت چند روزي نُقل و نبات بچههاي تيپ شده بود هر رزمندهاي آن را براي ديگري تعريف ميكرد ومیخندید، وقتي خبر به سردار دقايقي رسيد، بيدرنگ او را احضار كرد و به او گفت: شما با حقي به چنين كاري اقدام كرده اید؟ درست است كه به جبهه آمدهاید ولي مگر همسرتان حقي به گردن شما ندارد؟ شما كار درستي نكردهايد و باعث بدبيني او شدهاید، بايد در امور خانواده و جبهه انصاف را رعایت ميکرديد، اميدوارم چنين كارهايي از شما تكرار نشود.
#سردار_شهید_اسماعیل_دقایقی🌷
یاد عزیزش با صلوات