#خاطرات_زایمان😍
منو همسرم همیشه وقتی صحبت زایمان میکردیم، با هم اختلاف نظر داشتیم . شوهرم میگفت فقط طبیعی ، منم میگفتم من قراره دردشو بکشم تو چرا نظر میدی.
ولی به مرور روزای بارداری که میگذشت خودم بیشتر به این اطمینان پیدا میکردم که زایمان طبیعی خیلی بهتره .
۳۸ هفته بودم ، روز جمعه بود
صبح از خواب بیدار شدم ، احساس کردم به کم خیسم . رفتم دستشویی دیدم یه کم لکه بینی دارم . به خنده به شوهرم گفتم امروز قراره این وروجک بیادا .
ساعت ۶.۵ صبح رفتم اورژانس ، یه معاینه کرد و یه ازمایش دادم اما گفت مهم نیست ، اما ساعت ۴ و ۵ عصر یه بار دیگه بیا .
از اونجا رفتم خونه مامانم ، تا عصر کم کم انقباضارو حس میکردم . ساعت ۶ بازم رفتم اورژانس ، دکتر بازم معاینه کرد و با دکترم مشورت کرد و گفت بشین رو ویلچر برو بخش بستری .
یه کم شوکه شدم اما حسابی ذوق داشتم .
وقتی دکتر خودم رسید ازم پرسید مطمئنی طبیعی میخوای ، گفتم اره . گفت مجبوریم به خاطر خونریزیت بهت امپول فشار بزنیم ، چون هنوز بچه پایین نیومده . ممکنه بعد از اینکه کلی درد کشیدی بازم سزارین کنیم
یه کم ترسیدم اما گفتم مهم نیست .خیلی شجاع شده بودم اون موقع . رفتم تو اتاق بستری . کم کم دردام بیشتر شد ، همسرمم اومد کنارم تو اتاق زایمان
تقریبا ساعت ۹ بود که کیسه ابم پاره شد و دردای اصلی شروع شد . حالا وسط اون همه درد برام غذا اورده بودن . زرشک پلو با سوپ
از من انکار که نمیخوام ، از همسر و مامای همراه اصرار که باید بخوری . تا وقتی که راه میرفتم یا با توپ کار میکردم دردش میشد تحمل کرد ، اما وقتی بهم میگفتن ، بخواب رو تخت میخوام ضربان قلب بچه رو چک کنیم ، عزا میگرفتم.
حدود ساعت ۱۱.۵ بود که دیگه دردا ممتد شده بود ، که گفتن باید بری بخوابی رو تخت زایمان چون وقتشه .
دکتر خودمم اومد . تمام مدتی که داشتم درد میکشیدم ماماها با دکتر در تماس بودن
دکتر اومد با یه جفت چکمه پلاستیکی ، از اینا که تو گاوداری میپوشن . کلی خندم گرفت تو او وضعیت
با دو تا زور اول سر بچه اومد بیرون ، با زور بعدی کلا اومد بیرون . بچه رو انداخت رو شکمم. یه بچه سیاه و لزج
بچه رو بردن و به شوهرم گفتن بیا بند نافشو ببر . تمیزش کردنو دادن بغلم . انقدر حس خوبی بود که حد نداشت . همون موقع هم بهش شیر دادم . شوهرمو و بچه رفتن ، منم یه سرم بهم زدن .
یکساعتی طول کشید تقریبا اما دیگه هیچ دردی نداشتم . بعدشم منو اوردن تو اتاق ، گفتن برو یه دوش بگیر لباساتو عوض کن . منم از رو تخت بلند شدم رفتم دوش گرفتمو اومدم خوابیدم رو تخت.
بعد از زایمانم از اینکه شوهرم انقدر رو زایمان طبیعی اصرار داشت کلی خدارو شکر کردم.
@mama_bardari👶
#خاطرات_زایمان❤️
سلام ساعت 4 صبح بود که فهمیدم دیگه جدی جدی کیسه آبم پاره شده ....
شوشو که همیشه خیلیییییییییییییی خونسرده بدجوری استرس داشت ...
اما من خیلی هیجان داشتم و شاد بودم
رفتم حمام ... شوشو عصبانی شد که چرا عجله نمیکنم ... بچه در خطر است ... من با آرامش با نی نی حرف زدم ... غسل کردم ... از حمام بیرون اومدم ...سشوار کشیدم و کمی آرایش کردم ...شوشو هم کلافه بود و ....
وسایل را در تاریکی صبح بیرون برد و در ماشین گذاشت ...
رفتم طبقه بالا ... پدر شوهر داشت نماز میخوند ... اتاقش تاریک تاریک بود ... مثل روح سرگردان رفتم پیشش و گفتم : پدر من دارم میرم برای زایمان ... بیچاره نفهمید خوابه یا بیداره و گفت به سلامتی ( چون بعدا به مادر شوهرم گفته بود : نمیدونم خواب دیدم یا بیداری بود که عروس اومد بهم گفت باید بره برای زایمان و مادر شوهرم خندیده گفته خواب دیدی اون 8 روز دیگه زایمان داره ... بعد یهو ترسیده و از جاش پریده به برادر شوهرم زنگ میزنه و اون میگه آماده شید باید بریم بیمارستان ) ...
بوی نم باران میامد و در تاریکی خیابانها رفتیم به سوی بیمارستان ..
رسیدیم بیمارستان همه جا خلوت و خنک بود ...
صاف رقتم بخش زایمان ....
منو آماده کردن و گفتن امروز چون میلاده 27 زایمان در پیش دارن و من خوش شانسم که اولین نفرم ...
زنگ زدم به مامانم و گفتم زود بیاد که دخترک داره میاد ... اون از تعجب زد زیر گریه و مضطرب شده بود ... گفتم که اصلا مشکلی نیست و آرومش کردم .... من تند و تند به این و اون زنگ میزدم و پرستاران سند و سرم وصل میکردن و از دست من میخندیدن ... یادمه به همکارانم هم خبر دادم و از خوشحالی و تعجب گریه کردن ...
موقع رفتن به اتاق عمل شوشو جلوی ملت منو حسابی بوسهای آزتیستی کرد و مامان هم رسید و برام دعا کرد ....
اتاق عمل خنک و قشنگ بود و برام موسیقی آرام پخش میکردن
از کمر منو اپیدورال کردن و منو خوابوندن و دستهام رو بستن ... وسایل جراحی رو آوردن و ....
عمل من شروع شد ...
ساعت 8:20 صبح 20/8 صدای گریه دخترم اشک به چشمهام اورد ... اونو تمیز کردن و رو سینه ام گذاشتن و اونو بوسیدم و باهاش حرف زدم ....
عمل که تمام شد در ریکاوری کلی زاوو دیدم که بیهوش بودن و جیغ و داد میکردن و من خوشحال منتظر بیرون رفتن بودم ...
بیرون در شوهرم و برادرش با دوربین ... و همه فامیل و دختردایی هام منتظرم بودن ... حسابی باران میبارید
من از زایمان سزارینم با اپیدورال خیلییییییییییییییییییی راضی بودم ........ الهی شکر
الان هم دخترم 15 ماه داره و هنوز خاطره تولدش اشک شوق به چشمام میاره
@mama_bardari👶
#خاطرات_زایمان❤️
سلام به همه دوستای گلم خاطره زایمان شما رو خوندم و واقعا اشک به چشمام اومد....
منم دی ماه سزارین شدم و الان هزار بار میگم ای کاش طبیعی رو انتخاب میکردم چون تبدیل شد به یکی از بدترین خاطرات زندگیم...
بعد از 9 ماه انتظار و فراز و نشیب دوران بارداری بالاخره آخر هفته 39 دکتر گفت که نی نی رو بیرون میاره
صبح روز عمل بیدار شدم و حموم رفتم و سوره مریم رو خوندم و به همراه مامان و خواهر و همسرم راهی بیمارستان عرفان شدم راستش دلم خوش بود بیمارستان خصوصیه و رسیدگی در حد عالی اماااااااااااا.......
خلاصه تا رفتیم بهم گفتن برو بلوک زایمان من که فکر میکردم دوباره شوشو و مامانمو میبینم خوشحال و خندان رفتم تو بلوک که دیدم یه سری لباس بهم دادن و لباسامو تو یه پلاستیک دادن به همراهام
اون روز تعطیل بود و به جز من 9 نفر دیگه هم برای سزارین اومده بودن یه سری سوال و بعدم سرم و سوند وصل کردن تا اینجاش قابل تحمل بود ولی وقتی اومدن ببرنم اتاق عمل باورم نمیشد دیگه شوشو رو نمیبینم آخه خداحافظی نکرده بودم و خیلی دلم گرفت
منو به یه اتاق سرد بردن و دست و پامو بستن و چون بیهوشی عمومی میخواستم دکتر بیهوشی بالا سرم بود و ماسک رو گذاشته بود رو دهنم احساس خفگی میکردم این وسط فیلم بردار هم مدام ازم میپرسید چه احساسی داری..........دلم میخواست داد بزنمممممممم
خلاصه یه پرستار بهم گفت میخوایم شکمتو بشوریم و احساس سرمای فوق العاده ای رو شکمم کردم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم تا...........
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه وقتی به هوش اومدم احساس کردم دارن با چاقو شکمم رو پاره پاره میکنن داد میزدم که درد دارم بچممممممم بچم سالمه؟؟ اما نرسهای بداخلاق ریکاوری به جای دلداری میگفتن بیخود داد نزن مسکن برات زدیم چه نازنازی........دلم میخواست بمیرم و از این درد لعنتی راحت شم حالا هیچکس راجع به دخترم چیزی نمیگفت داشتم از ترس میمردم...آخرش اینقدر با آه و ناله پرسیدم یکی گفت سالمه بابا کشتی ما رو نوبرشو آوردی؟؟؟!!!!واقعا از لحاظ روحی و جسمی داغون بودم به شوهرم احتیاج داشتم که نازمو بکشه و به مامانم که حسابی بهم دلدذاری بده واقعا نرسینگ عرفان افتضاحه من که هیچوقت نمیبخشمشوووووووووون
خلاصه بعد از نیم ساعت با درد وحشتناک منو به بخش و اتاق خصوصی منتقل کردن و بعد دوباره سرم و ...بعد از نیم ساعت دخترم رو آوردن وایییییییی مثل فرشته ها بووووووود نمیتونم بگم چه حسی داشتم ولی واقعا حس قشنگی بود یه نرس اومد و مثل بچه گربه گذاشتش رو سینم و یه کمی شیر خورد و خوابید
اینم بگم که من ساعت 10 صبح عمل شدم و تا ساعت 10 شب با درد شدید دست و پنجه نرم میکردم شیاف و مسکن هم اثری نداشت سینم هم زخم شده بود ساعت 11 شب یه نرس بسیار بداخلاق اومد سوندم رو به طرز وحشتناکی کشید بدون اینکه بهم بگه و داد من درومد گفتم تورو خداااااااااااا یواش گجفت من میخوام برم خونه اگه قرار باشه برا هرکی اینقدر وقت بذارم نمیشههههههه!!!! بعدم با بداخلاقی گفت یالا پاشو راه برو وگرنه بخیه ات خوب نمیشه التماس کردم بذار شوهرم بیاد کمکم کنه گفت نه تو لختی من خجالت میکشم!!!
خلاصه کشون کشون و با اشک و آه منو برد تا دستشویی اونجا گفت بشین و ببخشید ادرار کن نشستنم حکم مرگ رو برام داشت بعدم آب جوشو باز کرد که مثلا منو بشوره گفتم سوختم داغه یهو گفت وایییییییییی چقدر نازک نارنجی هستی با بدبختی برگشتم رو تخت هنوز دردم آروم نشده 2 تا شیاف چپوند و با بیحوصلگی رفت.....هیچوقت رفتارش یادم نمیره هیچوقتتتتتتتتتتت
از درد به خودم میپیچیدم خواهرشوهرم شب پیشم بود و شوشو بیرون تو ماشین آماده نشته بود
کرانه چند بار با بدبختی شیر خورد فردا شد....بدترین شب عمرم گذشت
یه نرس دیگه اومد مثلا آموزش شیردهی بده سینه زخم منو آنچنان فشار داد که ناخودآگاه پام پرید و بخیه هام از رو خونریزی کرد از شدت درد هلش دادم و دیگه طاقتم طاق شد و داد زدم تورو خدا فکر بخیه های من باشید اصلا خودم بچمو شیر میدم اصلا نمیخوام شیر بدم...که با حالت عصبانی یه ایششششششششش گفت و رفت بیرون
خلاصهساعت 11 دکترم اومد انگار فرشته نجاتمو دیده باشم گریه افتادم گفتم رفتار پرسنل افتضاحه دلداریم داد . معاینه کرد و اجازه مرخصی داد
گفتم من شنیده بودم سزارین اینقدر درد نداره چرا من اینجوریم؟؟گفت به خاطر ورزش حرفه ای که میکردی عضلات شکمت خیلییییی سفت بود و من دولایه دوختم و همون موقع که داشتم میبریدم میدونستم درد زیادی خواهی کشید
خلاصه12 مرخص شدیم بماند که فیلممون هم سوخت و واحد سمعی بصری فقط یه ببخشید گفت گفتم واییییییی حالا من دوباره بچمو بکنم تو شکمم که فیلم و عکس بگیرم؟بدتر اینکه به هوای اینکه کاملترین پکیج رو انتخاب کرده بودیم(فیلم و عکس و میکس) خودمون دوربین نبردیم و قشنگترین لحظات تولد دخترم رو از دست دادیم
خوشحال بودم که از اون بیمارستان لعنتی خلاص میشم سرراه رفتیم یه گوسفند کشتیم
#خاطرات_زایمان❤️
سلام دوستان:
خاطراتتون بسیار زیبا بود.
من قلمم به خوبی شما نیست ولی خاطره زایمان طبیعی خودم رو که روز 31 فروردین 88 انجام شد رو براتون می نویسم.
اسم دخترمم کاملیا هست. خودم 26 سالمه...
من هم نیمه شب دردم گرفت و ساعت 6 صبح زایمان داشتم. درد خیلی زیادی داشتم از سر شبش و زیاد جدیشون نمی گرفتم (این رو بگم که من هفته 38 بودم) و چون خواهرم که آمریکا طبیعی زایمان کرده هفته 40 زایمان کرده بود من هم انتظار داشتم زایمانم دیرتر اتفاق بیفته ، خلاصه از ساعت 12 تا حدود 2 من داشتم با خودم کلنجار میرفتم و عرق نعنا می خوردم چون فکر می کردم درد دلم مال مسمویت یا مثلاً سنگینی هست ولی به تدریج فاصله دردهام کمتر و کمتر شد و ساعت 2 و نیم با بیمارستان تماس گرفتم و اونها هم گفتن خودت رو برسون. مامای خیلی خوبی داشتم. من اولش کم آورده بودم و استرس داشت منو دیوونه می کرد. بخصوص که کیسه آبم هم توی ماشین پاره شد و آب زیادی ازم خارج می شد. شوهرم هم دستپاچه شده بود. من که اونجا منتظر بودم دکتر برسن و ماما داشت دقیقه به دقیقه دهانه رحمم روبررسی می کرد که ببینه چه قدر باز شده ، خانم های سزارینی رو می دیدم که خوشگل و آراسته می اومدن و با ترس و وحشت به من که بیحال افتاده بودم روی تخت نگاه می کردن!
دکتر شادانلو خیلی زود خودشون رو رسوندن و برام عجیب بود که اون وقت شب باز هم خوشگل و مرتب و زیبا بودن. خودشون هم دهانه رحم رو بررسی کردن و گفتن 6 سانت بازه و چیزی نمونده تا نی نی بیاد. دردم هم لحظه به لجظه بیش تر می شد و دکتر دعوام کردن که چرا دیر خودمو رسوندم و باید زودتر می اومدم و چون دیگه دهانه رحم حسابی باز شده بود امکان اپیدورال ازم سلب شد. شوهر خانم دکتر آقای دکتر امینی متخصص بیهوشی هستن و قرار بود متخصص بیهوشی من ایشون باشن که دیگه خانم دکتر باهاشون تماس گرفتن و گفتن نیا! راهنمایی های تنفسی و راهنمایی های زور زدن (ببخشید) که دکتر شادانلو بهم کردن رو توی هیچ کتابی نخونده بودم طوری که وقتی موقع زور زدن شد من همون بار اول کارم رو درست انجام دادم و ماما کلی تشویقم کرد و گفت معمولاً همه خانومها طول می کشه تا راه بیفتن و تو همون بار اول کارت رو خوب انجام دادی. بعدشم دیگه دکتر شادانلو به ماما گفتن تو برو و خودشون بالا سرم بودن. بار ششم زور زدنم بود که احساس خوبی کردم. سر کاملیا رو خانم دکتر دیده بودن و بعد با کمک پرستار و ماما روی ویلچر رفتم اتاق زایمان. درسته درد زیادی داشتم ولی واقعاً احساس آرامش می کردم ، طفلی ماما هم خیلی برام مایه می گذاشت و می گفت هر وقت خیلی درد داشتی دست منو فشار بده. خود خانم دکترم خیلی مهربون بودن و اخلاق خوبشون و ظاهر آراسته و روی گشاده شون زایمان رو برام راحت و دلنشین می کرد.اون روز خانم دکتر قرار بود بعد از من یک خانم دیگه رو هم سزارین کنن .ماما ازشون سوال کرد: حالا خانم دکتر چه طور به اون یکی می رسین؟ خسته نمی شین؟ که خانم دکتر خندیدن و گفتن: من و خستگی؟! و پرستاری هم که اونجا بود و وظیفه خنک کردن پیشانی من با پنبه و آب رو داشت گفت: خانم دکتر واقعاً لنگه ندارن و دکترهای دیگه بعد از کلی استراحت و ...می ان اینجا بازم خسته هستن و همش غر می زنن ولی دکتر شادانلو با یک فنجان نسکافه رو به راه و پرانرژی می شن ( و واقعاً هم همین طور بود...)
دوباره باید زور می زدم. دستم رو ماما گرفته بود و خانم دکتر راهنمایی می کردن که چه طور زور بزنم . منم خیلی جیغ و داد راه انداخته بودم و دکتر شادانلو مدام می گفتن به جای این که انرژیت رو برای جیغ زدن صرف کنی ، صرف زور زدنش کن! :) و حق هم داشتن. بالاخره حس سبکی کردم. احساس کردم یه چیزی از وجود جدا شد. سر کاملیا اومده بود بیرون و دکتر گفتن این بار قوی تر زور بزن تا بدنش کاملاً خارج بشه چون موقعیتش الان خطرناکه و گردنش گیر کرده و این جمله باعث شد با تمام وجودم زور بزنم و بعد یه صدای گریه شنیدم که زیباترین صدایی بود که توی زندگیم شنیده بودم و بعد دیدم خانم دکتر دارن با مهربانی به دخترم خوشامد می گن و کلی بامحبت نوازشش می کنن و بعد گفتن بذار تمیزش کنیم بدیم ببینیش. یه آن دخملی رو توی دستان توانمند خانم دکتر خوشگلمون دیدم و دلم براش ضعف رفت. یه آن هم احساس کردم چه قدر روزای بارداریم خوب بود و چه انس و الفتی با کاملیا پیدا کرده بودم و این که از وجودم جدا شده بود یه جورایی باورش برام سخت بود. بعدم یه سوزن کوچیک بهم زدن و خانم دکتر بخیه های ظریفی رو برام زدن که حقیقتاً هیچ وقت اذیتم نکرد و مطمئناً خیلی بهتر از بخیه های سراسری سزارینی ها بود! وقتی نی نی رو گذاشتن رو سینه ام خیلی حس خوبی بود. دختر خوشگلم با چشمهای درشتش به من خیره شده بود و من هم با عشق نگاهش می کردم .خانم دکتر گفتن اسمشو چی می ذاری؟ قرارمون این بود که بین اسامی نازنین و کاملیا یکی رو انتخاب کنیم.
#خاطرات_زایمان❤️
سلام به همه عزیزان.
ان شاالله که همگی بارداری وزایمان خوبی داشته باشید.
منم یه خاطره متاسفانه بد از زایمان دارم که بخاطرش افسردگی گرفتم و هیچوقت یادم نمیره.
تقریبا دوسال پیش من بچه دومم رو زایمان طبیعی کردم.
میخواستم برم یکی از بیمارستانای شیراز ولی چون زایمانم یهو شد،رفتم بیمارستان مرودشت.علارقم اینکه اصلا خاطره خوبی ازین بیمارستان از کسی نشنیده بودم.
متاسفانه حرکت بچم کم شده بود ومن فقط برای معاینه رفتم،ولی گفتن باید سریع زایمان کنی که برای بچت خطرناکه.
خلاصه با دستکاریهای بیهوده و پاره کردن کیسه آب توسط خودشون و درآخر هم که دهانه رحمم باز نمیشد و بعد چقدر زجر کشیدن،یه آمپول زدن که دهانه رحمم باز بشه،دخترم متولدشد ولی نابود شدم.
درآخر هم با بی رحمی تمام بدون اینکه بی حسی بزنن بخیم کردن.من اعتراض کردم،به دروغ گفتن زدیم.
اصلا سوزن بی حسی نزدن بهم.
واقعا نمیبخشمشون که هروقت یادم میفته،زجر میکشم.
بعدش فهمیدم کلا بیمارستان مرودشت بی حسی نمیزنه برای بخیه کردن زایمان طبیعی.
خوب دردتون چیه،پولشو بگیرید بی حسی بزنید.
بخدا توی این دوسالی که بچم بدنیا اومده،روز خوش ندیدم ازبس افسردگی بدی گرفتم.اصلا نمیتونم از کنار بیمارستان رد بشم.
خدا کنه هیچکس مثل من زجر نکشه.
التماس دعا.سالم و شاد باشید.
@mama_bardari👶
#خاطرات_زایمان❤️
سلام منم اومدم بنویسم
انتظار خیلی سخته ماه آخر پیش خودت میگی فقط ببینمشششششش
هر دردی تو کمرت میپیچه میگی خودشههههه خدایا یعنی امشب میزاریش تو بغلم؟؟
منم مثل همه بودم روزای آخر مثل مرگ بود برام از هفته 38 داشتم چوب خط مینداختم به هر دری میزدم گل گاو زبون زعفرون
هی استرس....
هر هفته که بیمارستان میرفتم یه سونو برام مینوشتن ای خدا یه روز میگفتن رشدش عقب افتاده یه روز میگفتن وزنش خوبه یه روز میگفتن... یکی میگفت آخر ماه بیا بستری شو یکی میگفت بزار دردت بگیرهههه...
دیگه هیچی حالیم نبود فقط میخواستم بدونم این درد زایمان چیه که منو انقدر معطل خودش کردههه
هفته 39 تموم شد دردا زیاد شد انتظار هم باهاش بیشتر میشد
حساس شده بودم شوهرم و نمیفهمیدم اونم منو نمیفهمید.. من منتظر یه موجودی بودم که با تمام وجودم حسش میکردم اما اون فقط یه شکم میدید که روز به روز بزرگتر شده...و زنی که هر روز بیشتر غر میزنه...
2روز بود 39 هفته تموم شده بود و وارد هفته 40 شده بودم رفتم خرید رنگ مو خریدم موهامو رنگ کردم حمام کردم
گفتم این روزا خیلی ژولیده بودم موهامو سشوار کردم یه ته آرایش مادر شوهرم اومد مهمونی بهم گفت دیگه وقتشه هااااا دل تو دلم نبودددد
ساعت 11 شب شوهرم هنوز نیومده بود از دنیا بریده بودم از خونه زدم بیرون سر راه دیدمش هر کار کرد سوار ماشین نشدم گفتم می خوام راه برم دیگه فردا باید پسرم رو ببینم قرار شد من برم تا اونم ماشین رو بزاره خونه بیاد دنبالم
قدمام رو با هدف میزاشتم رو زمین دیگه انتظار داشت خفم میکرد شوهرم سر رسید گفتم دلم الویه می خواد سر راه از سوپر خریدیم شام خوردیم و با درد خوابیدم...
این روزای آخر هر صبح تو رختخواب خودمو چک میکردم که خونریزی دارم یا نه..
7 صبح احساس کردم سه بار یه مایع غلیظ ازم خارج شد گفتم بازم ترشح... یه نوار برداشتم گفتم خدایا میشه کیسه آبم پاره شده باشه به دستشویی که رسیدم دیدم مخاط دهانه رحم خارج شده با ترس و شوق فریاد زدم علی پاشووو بریم بیمارستان شوهرم از جا پرید
تا آژانس بیاد دردا شرو ع شد یه دردی که تو کمرم میپیچید هی بیشتر و بیشتر میشد تو طول راه وصیتامو کردم ...
_برای بجم پدر خوبی باش اگه من ازون اتاق بیرون نیومدم پسرم و تنها نزاری خوب بزرگش کن این که پیشت میزارم تمام دارو ندارمههههه مواظبش باشششش
رسیدیم بیمارستان بدون نوبت رفتم اتاق معاینه پرسیدم دهانه رحمم باز شده گفتن 2 سانت برو پیش دکتر ببین بستری میکنه؟
دکتر تا پرونده رو دید گفت تو که باید بستری بشی دوباره رفتم اتاق معاینه برگه های بستری رو گرفتم با همسرم رفتیم پذیرفش خدایا دردا هی میگرفت ول میکرد زن و مرد نگاهشون به من بود بعشی ها میومدن سوال میکردن
درد داشتم حوصله نداشتم سوال اول رو با روی خوش و دومی رو با تندی جواب میدادم بلاخره فرستادنم بخش زایمان گفتن همراه خانوم زنگ زدم مامانم گفتم بیا...
شوهرم تا دم بخش اومد وسایل رو گرفت و رفت دوباره معاینه.. تنقیه ... از فرصت استفاده کدم تو راهرو میچرخیدم
پرستار اومد گفت اینجا چکار میکنی برو رو تخت
آنژیو وصل شد دوباره معاینه.... ماما داد زد بچه ها این خوبه 3 سانته بیاید اینجا یهو 7-8 نفر بالا سرم جمع شدن یه میله دیدم این چیه؟؟
_میخوام کمکت کنم...
یهو یه آب گرمی پاهام رو خیس کرددد کیسه آبو پاره کردن داد زد این که لجن شده ساحل....
من نفهمیدم چی میگه گفت سرم وصل نکنید آمادش کنید بره زایمان پیش خودم گفتم چه زوووود!
سوند وصل کردن دهنم باز موند مگه زایمان طبیعی هم سوند میخواد!
دست و پام میلرزید یه پرستار جوون بالا سرم گفت سردته؟؟ _نه! _میترسی؟؟
_نمی دونم ! _نترس دکترت خیلی خوبه الانم بیهوش میشی چیزی متوجه نمیشی!
_مگه طبیعی نیسـت؟؟ _نه بچت پیپی کرده باید سزارین بشیییی
اشک تو چشام جمع شد خدایا پسرم سالم باششههه
بلند شدم تا بخش سزارین قدمام میلرزید هم درد هم استرس ..
رو تخت خوابیدم یه آنژیوکت دیگه احساس شستشوی پوست شکمم قلقلکم میداد ماسک هواااا خوااااب
.
یکی صدا زد با درد چشمام رو باز کردم
اینجا کجاست بچم کووووو؟؟؟
ریکاوری بچت رو تو بخش بهت میدن
درد دارم ..
مخدر بهت زدیم بهتر میشی
کلی انتطار مثل سال میگذشت خیلی سخت بود مه آلود بود همه جا
تو اتاق رو تخت که رفتم مامانم اومد بالا سرم بچم کو؟؟؟؟
عکسشو نشونم داد
خودشو میخواستم نه عکسش
بلاخره اومد پسر کوچولوی من... خدایا دوسش دارم ...دوست دارم که این هدیه بهشتی رو بهم دادی
@mama_bardari👶
#خاطرات_زایمان ❤️
سلام
بالاخره آقا شروین ما هم به دنیا اومد. و من الان اومدم تا خاطره زایمانم رو براتون تعریف کنم .
من روی هم رفته بارداری خیلی راحت و بی دردسری داشتم ، نه ویاری نه چیزی نه مشکل خاصی ،خدارو شکر وضعیت خیلی مناسبی داشتم . دکتر تاریخ زایمان رو برای من 5 مهر زده بود .
23 شهریور بود ، ( 24 ماه رمضان ) که من با یه دردی زیر شکمم از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 2:30 شبه . نگران شدم . دردش یه جوری بود 1 دقیقه درد داشتم 5_6 دقیقه آروم بودم . رفتم دستشوویی که ببینم کیسه آبم پاره شده یا نه،آخه تو خاطرات زایمان خونده بودم که با شروع درد ممکنه که کیسه آب پاره بشه . ولی دیدم خبری از آب اضافی نیست . نمیدونم چرا هی دستشوییم می گرفت ؟ خونه بابام اینا هم بودم .خلاصه تا ساعت 4:30 خوابم نبرد از شدت درد . دیگه نمی تونستم روی جام دراز بکشم . کمردرد خیلی شدیدی هم گرفته بودم . پا شدم و رفتم توی آشپزخونه تا برای مجید ( شوهرم ) و مرجان (خواهرم ) سحری آماده کنم. وقتی که بیدارشون کردم برای سحری به خواهرم گفتم که مرجان نمیدونم چرا زیر دلم درد می کنه هی میگیره ول میکنه . گفت آخخخییی نکنه بچه میخواد به دنیا بیاد؟ بعد از سحری به مجید گفتم ، اونم گفت نگران نباش اگه دردت زیاد شد میریم بیمارستان .منم تا صبح ازشدت درد خوابم نبرد .همش نگران بودم. ساعت 8:30 صبح بود که بابام بلند شد که بره سر کار. منم که خجالت میکشیدم که به کسی بگم درد دارم خودمو زدم به خواب تا بابام بره. بعدش که بابام رفت پاشدم تا برم حموم .که اگه موقع زایمانم بود تمیز باشم. مجید رو از خواب بیدار کردم . اون روز مجید خیلی کار داشت ولی به خاطر من سره کارش نرفت. توی حموم احساس کردم ادرار دارم . وقتی ادرار کردم دیدم همراه با ادرارم چند لخته خون اومد . دیگه با خودم گفتم زایمانم حتما امروزه .بس که دردم زیاد بود نمیدونم چرا هیچ احساسی نداشتم .انگار خوشحال نبودم که نی نیم میخواد بیاد.. نمیدونم چرا احساس تنهایی می کردم . دلم میخواست گریه کنم. توی حموم غسل کردم که خدا بهم صبرو تحمل درد کشیدن رو بده. بعد از اینکه از حمام اومدم موهامو سشوار کشیدم و آرایش کردم ولی با بیحالی . لباسامو پوشیدم و ساک بیمارستانمو برداشتم و از مامانم و خواهرم خداحافظی کردم و از زیر قران رد شدم و با بغض خیلی زیاد من و مجید تنهایی رفتیم بیمارستان.)مامان من 6 ساله که سکته کرده ،به همین خاطر قادر به راه رفتن نیست، اگه حالش خوب بود هیچ وقت نمیذاشت تنهایی برم بیمارستان ). دلم نمیخواست فعلا به کسی بگم . وقتی رسیدیم بیمارستان اول رفتیم بلوک زایمان تا معاینه بشم . جلوی در بلوک کلی خانوم نشسته بودن و تسبیح و قرآن دستشون بود داشتن دعا می کردن . درو باز کردن و من رفتم تو . یه خانوم ماما بود اول کلی سوال ازم پرسید بعد گفت بخواب معاینه کنم. وای من که از معاینه داخلی کلی بد شنیده بودم توی نی نی سایت حالا موقعش بود که خودم معاینه بشم با ترس و لرز خوابیدم گفتم تورو خدا یواش .وقتی معاینه کرد ضعف کردم از درد . خیلی بد بود.
ولی زود تموم شد . گفت دهانه رحمت 2 سانت بازه . گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی باید بستری بشی امروز زایمان میکنی . هم خوشحال بودم هم مضطرب .از توی سالن اون وری همش صدای جیغ و دادو فریاد میومد. به اون خانوم ماما گفتم اینا دارن زایمان میکنن ؟ گفت نه، دردشون زیاد شده ولی هنوز نزاییدن.من کلی ترسیدم .ماما گفت برید پرونده تشکیل بدید و بعداز اون برید آماده سازی برای آزمایش خون . آخه دکترم چند روز پیش که برای ویزیت رفته بودم پیشش برام نامه بستری و آزمایش خون و ادرار نوشته بود . اومدم از اتاق معاینه بیرون مجید بیرون وایساده بود . گفت چی شد معاینه کرد؟ گفتم آره امروز نی نی بدنیا میاد . کلی خوشحال شد . رفتیم پرونده تشکیل دادیم و بعدش برام آنژیوکت زدن و خون گرفتن .اومدیم دوباره بلوک زایمان پرونده رو دادیم . گفت لباساتو درار بده همراهت و لباس بیمارستان بپوش. یه خانومی دخترش میخواست زایمان کنه خدا خیرش بده اومد کمکم تا من لباسامو عوض کنم و بعدش برد داد به مجید حتی فرصت نکردم درست و حسابی با مجید خداحافظی کنم فقط از لای در دیدمش و براش دست تکون دادم همین . بغض داشت خفم می کرد . گفتم نمیشه موبایل پیشم باشه ؟ گفتن نه...
وارد یه سالنی شدم که 5 تا تخت توش داشت .بهش میگفتن اتاق درد!!! 4 تا از تختها پر بود همه داشتن داد میزدن و جیغ . یهو دیدم که همه به پاهاشون و پشتشون کلی خونابه ریخته . با خودم گفتم خدایا اینا چرا اینجورین؟ یه خانومی گفت برو بخواب رو تخت 5 . منم رفتم و خوابیدم. همش صلوات میفرستادم . با خودم گفتم اینا چرا اینقدر جیغ می کشن این که دردش اونجورا هم غیر قابل تحمل نیست . یهو دیدم یه ماما اومد با یه وسیله ای سراغم مثل یه چوب باریک بود می خواست کیسه آبم رو پاره کنه باهاش . گفت پاهاتو باز کن
#ادامه_دارد
#خاطرات_زایمان❤️
خاطره زایمان طبیعی من!!!!!!!!
روز ٢٩ بهمن رفتم دکتر آخه خیلی دیر شده بود و هفته چهلمم تموم شده بود نه دردی نه نشونه ای از اومدن پسرم بود معاینه شدم و توی سونو مشخص شد وزن پسرم ٣٩٦٠ گرم هست و وزایمان طبیعی کمی مشکل اما به گفته دکترم غیر ممکن نبود و من با تمام عزمی که کرده بودم تصمیم به زایمان صددرصد طبیعی داشتم دکترم روغن کرچک تجویز کرد و من اون شب دوقاشق غذاخوری خوردم و کاملا ناامید از شروع دردها
نصف شب که رفتم دستشویی لکه خونی که طی اون نه ماه ندیده بودم دیدم و حس کردم خبریه از خوشحالی دیدن اون لکه تا صبح خوابم نبرد مدام منتظر شروع دردها بودم اما دردهای پریودی خفیفی میومد و میرفت و من ذوق زده از صبح پاشدم کارامو انجام دادم حمام رفتم موهامو سشوار کردم و خوشکل کردم تا لحظه بدنیا اومدن پسرم قیافه ای تمیز و مرتب داشته باشم کویا واقعا باورم شده بود که دیگه وقتشه اونروز بقدری مطمین بودم که نزاشتم همسری بره سرکار خلاصه تا ظهر سپری شد و ناهار سبکی خوردیم یادمه کوکو سبزی داشتیم خیلی بهم چسبید. ساعت ٥ بعدازظهر دیدم واقعا دردایی دارم راه افتادیم بسمت بیمارستان خاتم الانبیا واقع در خیابان ولیعصر ترافیک عصر تهران رو همه میدونن دیگه دردا بقدری منظم و دردناک شده بود که همسرم مجبور شد از خط اتوبوسها منو برسونه. اصلا داد نمیزدم. دردها رو تحمل میکردم خیلی ذوق داشتم ساعت ٦:١٥ رسیدیم دم بیمارستان و من ویلچر رو رد کردم و با پای خودم رفتم سمن آسانسور. بخش زایمان در طبقه دوم بود ازونجا هم باید کمی پیاده میرفتم و رسیدم به بخش. همه خانم و ماما بودن ازم با خونسردی سوال شد که برای چی اومدی و بیمار کدوم پزشک هستی و من با وجود دردی که داشتم کفتم برای زایمان اومدم و دردهام کاملا ریتمیک شده. توسط ماما معاینه شدم دردناک نبود گرد گفتن اینکه هنوز یک سانت دهانه رحم بازه دنیا رو سرم خراب شد باخودم گفتم تازه یک سانت با اینهمه درد!!!!!! خلاصه همسری رو فرستادن برای تشکیل پرونده با دکترم تماس گرفتن و منو بردند داخل اتاق درد که کاملا خصوصی بود اتاق به رنگ صورتی بود خیلی ارامش بخش بود اما دردها زیاد بود. بهم گان سفیدرنگی دادن پوشیدم دمپایی پوشیدم یادمه خیلی دمپایی ها به پام بزرگ بود روی تخت دراز کشیدم و سرم وصل شد دیدم امپولی داخل سرم ریختن که بعدها متوجه شدم اسمش همون امپول فشار مشهوره!!!!!! چشمتون روز بد نبینه دردها هر یک دقیقه یکبار اومد سراغم و خیلی دردناک و طاقت فرسا بود بین دردهام فقط اسم امام ها و پیامبرا و خدا رو میاوردم. برای تک تک اونایی که سپرده بودن دعا میکردم حتی همه دوستای نینی سایتیم. کاملا هوشیار بودم مادرم پیشم بود مادر شوهرم هم گهکاهی میومد داخل سر میزد و میرفت همسری طفلک بیرون بخش منتظر بود خدا میدونه اون جه حالی داشته!
دردها غیر قابل تحمل شده بودن!! شاید با تاثیرکذاری امپول فشار!!!!!! دوساعتی کذشت ومعاونه مجدد و دهانه رحم فقط ٢ سانت. باخودم کفتم حتما دست اخر سزارین میشم! خیلی ناامید شدم! دردها آدامه داشت خلاصه أش کنم. ساعت ١٢ شب بود دکترم أمد دکتر روغنی زاده که بهش اعتماد کامل داشتم با دیدنش خیلی خوشحال شدم و امیدم هزار برابر. بقدری درد داشتم گفتم اکه پیش رفتی ندارم معطلش نکنیم من تحملم تموم شده کفت نه تا الان صبر کردی دو سه ساعت هم صبر کن! دو سه ساعت!؟؟!؟؟؟ این یعنی مرگ!!! تحمل درد. نه اصلا!!! دیگه بریده بودم دیگه یادم نیست بین دردهای کنول کنم نبودن جیکار میکردم داشتم میمردم واقعا حس میکردم دیگه از درد باید بمیرم. فقط خدا رو صدا میکردم جیغ نمیزدم اما خدا رو خیلی بلند صدا میکردم !! معاینه یک نصف شب دکترم کفت تبریک میکم هشت سانت و عالیه کم مونده!! من خوشحال و البته ناتوان افتاده بودم و امید به تموم شدن همه چیز!! ساعت ٢ ونیم بود که کاملا حس دفع بهم دست داد و از مطالعات قبلم متوجه شدم دیکه وقت رسیده!
با پای خودم از اتاق درد که فاصله ای با اتاق زایمان نداشت رفتم دراز کشیدم روی تخت که شبیه تخت معاینه مطب بود با کمی تفاوت وترس توی وجودم نبود. فقط انتظارم بسر رسیده بود خدا یعنی من هم میتونم فرزندمو که از وجودمه ببینم یعنی میشه!!!!!! بعد از کلی زور زدن و فشار دادن و کمک ماماها و دکترم در عرض بیست دقیقه پسرم از وجودم اومد بیرون مثل یک ماهی سر خورد و کذاشتن روی شکمم که هیچ وقت اون لحظه ناب فراموشم نمیشه!! تنها جیزی که میکفتم شکر بود و بس. شاکر خدای مهربونم بودم. خیلی خسته بود از حال رفتم فقط صداها رو میشنیدم که دکتر نوزادان بالا سر امیر سامم بود و چک میکرد یادمه سوال کردم خوبه حالش و وقتی جواب مثبت رو شنیدم باز هم بخواب فرو رفتم. الهی شکرت بخاطر توانی که بهم دادی!!! من هم بالاخره تونسته بودم زایمان طبیعی کنم زایمانی که همیشه برام دست نیافتنی بود ساعت تولد پسرم٣:٠٥ صبح ١اسفند بود. پسرم اسفندی شد
@mama_bardari👶
#خاطرات_زایمان❤️
سلام
روز جمعه بود. هفته ی ۳۹ از بارداریم رو سپری میکردم. منتظر بودم یکشنبه از راه برسه تا برای معاینه ی لگنی و اینکه ببینم میتونم طبیعی زایمان کنم یا نه برم مطب دکترم. صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم لباس زیرم خیس شده. نگاه کردم و یهو حالت سکته بهم دست داد. لباس زیرم خونی شده بود. همینجور داشتم میلرزیدم. از این که دارم به لحظات درد و زایمان نزدیک میشدم خییییلی ترسیده بودم. ولی یه حس خوشحالی هم داشتم که دیگه از این سنگینی دارم راحت میشم. راستش اصلا الان انتظارش رو نداشتم. دوس داشتم اول معاینه بشم ببینم اصلا میتونم طبیعی یا نه. ولی خوب دیگه اتفاق افتاده بود. مامانم و شوهرمو صدا زدم و همینجور که داشتم میلرزیدم گفتم که لباس زیرم خونی شده. مامانم که دید من خیلی ترسیدم بهم گفت چرا میترسی؟ نی نی داره دنیا میاد ترس نداره که. شوهرم گفت به دکترت زنگ بزن. قرار بود توی یه بیمارستان دولتی با دکتر خصوصی که خودم گرفته بودم و فقط زایمان در اب انجام میداد زایمان کنم. به دکترم زنگ زدم و بهش جریان رو گفتم. دکترم گفت که اگه خونریزی زیاد نیست مشکلی نداره چون رحمت داره اماده میشه واسه زایمان ولی اگر خونریزی ادامه پیدا کرد و زیاد بود نشونه ی اینه که جفتت جدا شده و باید سریع سزارین بشی. گفتم خانم دکتر شما کجایید؟ ( چون میدونستم که قراره بره مسافرت و به من امیدواری داده بود که با زایمان من تداخل نداره و اگر تداخل داشت یکی از همکارانشون زایمان در اب رو انجام میدن ) وقتی گفت رفتم قشم و کیش دنیا رو سرم خراب شد. گفتم خانم دکتر تورو خدا بیاین زودتر ممکنه من زایمان کنم و دوس دارم فقط خودتون پیشم باشید. بهم امیدواری داد که نه مشکلی نیست و ممکنه تا یک هفته این لکه بینی و خونریزی رو داشته باشی. پس نگران نباش
توی دوران بارداری کلاس های امادگی زایمان رو میرفتم که اونجا توی یکی از جلسه ها با خانم دکتر اشنا شدم. اون جلسه قرار بود در مورد زایمان طبیعی و زایمان در اب صحبت کنه. توی صحبتاشون میگفتن که تلاشتون رو کنید برای زایمان طبیعی. سزارین خیلی خطرناکه. توی دنیا سزارین بعد از عمل قلب رتبه ی دوم رو داره ولی اینقدر توی کشور ما داره راحت انجام میشه. خلاصه خیلی صحبتای خوبی کردن. البته من از همون اول دوس داشتم طبیعی باشه ولی وقتی زایمان در اب رو هم توضیح میدادن اشتیاق پیدا کردم برای زایمان در اب. بهمون توضیح داد که اتاق زایمان در اب یک اتاق کاملا مجزا با همه ی امکانات هستش همسر یا مادر یا خواهر و هر کسی که دوس داشته باشی میتونه بیاد پیشت. اگر بخواین حین زایمان براتون موزیک میزاره یا صوت قران. در کل خیلی خوب بود نسبت به زایمان طبیعی خشک و خالی. من اصلا دوس نداشتم ماما یا پرستارا بیان بالا سرم واسه زایمان چون زیاد شنیده بودم که بداخلاقی میکنن و ... زایمان در اب توی اون بیمارستان رایگان بود ولی من چون میخواستم دکترم بیاد بالا سرم باید ۵۰۰به دکتر میدادم اون موقع. خلاصه همه ی کارا رو با دکترم هماهنگ کرده بودم واسه زایمان.
بعد از اینکه از بابت دکتر خیالم راحت شد به کارای روزمره پرداختم. هیییییچ دردی نداشتم فقط بعضی وقتاش یه دردی مثل پریودی البته خییییلی کمتر از درد پریودی داشتم و همچنان لکه بینی هم ادامه داشت. من از ماه هشتم به توصیه ی دکترم روزی یکساعت پیاده روی میکردم تا لگنم اماده بشه و زایمان راحت تری داشته باشم. اون روز هم بخاطر لکه بینی دودل بودم برای پیاده روی ولی وقتی دکترم گفت مشکلی نیست منم به پیاده روی رفتم. داشتم پیاده روی میکردم که یکی از دوستای قدیمیم رو دیدم. وقتی جریان رو فهمید بهم گفت از روز اول اخرین پریودیت حساب کن به ماه قمری. اگه امروز ۹ماه و ۹روز و۹ساعت باشه پس وقت زایمانت امروزه. تو دلم گفتم این چیزا الکیه ولی وقتی حساب کردم دیدم اره واقعا امروز میشه ۹ماه و ۹روز!!!!! بهم گفت پس تا امشب زایمان میکنی
.خلاصه به بیمارستان که رسیدیم دردای من هر دو دقیقه شده بود. درد وحشتناکی بود. همش خودمو لعنت میکردم که چرا سزارینو انتخاب نکردم. توی حیاط بیمارستان منتظر دکترم نشستیم ولی دردام وحشتناک زیاد و نزدیک هم بودن. رفتیم بخش زنان. اونجا منو تحویل گرفتن و همون موقع که معاینه کردن به همدیگه میگفتن فوله. من اول نفهمیدم یعنی چی ولی بعدش متوجه شدم که دهانه رحمم کامل ده سانت باز شده و بچه موقعشه که بیاد. خییییلی درد بدی بود مثل مار به خودم می پیچیدم. قرار بود مامانم و همسرم توی اتاق زایمان کنارم باشن ولی خوب چون هنوز توی بخش زنان بودم اونارو راه ندادن. مرتب با دکترم در تماس بودن و اونم میگفت که داره خودشو میرسونه. اینقدر دردام زیاد بود که داد میزدم غلط کردم غلط کردم. یکی از پرستارا یا نمیدونم ماما که خیلی بداخلاق بود اومد که برام سرم وصل کنه گفتم نمیخوام چون خییلی درد داشتم نمیتونستم یه جا بند بشم. بعد که نذاشتم بهم سرم وصل کنه بهم گفت بچه اتم مث