#داستان_کودکانه
#داستان_کتاب
📕📚 کتاب ماندگار 📚📕
کتاب پیر شده بود خسته شده بود. ورق هایش کهنه و زرد شده بود. اما دلش می خواست برای آخرین بار، قصه ای بنویسد. بعد شروع کرد به نوشتن قصه. قصه ی دیو، قصه ی فیل خرطوم دراز، قصه ی مار دو سر، قصه ی موش عینکی. اما این قصه ها برایش تازه نبود، چون آن ها را توی همه ی کتاب ها خوانده بود.
حالا که پیر شده بود دلش می خوسات یک چیز تازه بنویسد! با خودش گفت: « حالا چی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ » فکر کرد و فکر کرد. بعد شروع به نوشتن کرد.
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، چند تایی قصه بودند. نه یکی، نه دوتا، نه سه تا، اصلا ما چه کار داریم چند تا قصه بود. قصه ها راه افتادند و رفتند و رفتند و به ابرها رسیدند. ابرها تا قصه ها را خواندند، فهمیدند این قصه ی آخره. گریه شان گرفت، باریدند. قصه ها هم پریدند روی باران و آمدند پایین. کتاب، یک ورق دیگر خورد. دوباره نوشت، یک دفعه اتوبوس قصه، از راه رسید. قصه ها پریدند توی اتوبوس و راه افتادند.
اتوبوس قصه، ورق ورق رفت تا به یک سربالایی رسید. از سربالایی گذشت و به سر پایینی رسید. از یک خیابان بزرگ هم رد شد، تا به چراغ قرمز رسید.
قصه ها گفتند: « این جا آخر خط است. پیاده شویم. »
اتوبوس قصه گفت: « نه، نه، این جا چراغ قرمز است که من ایستاده ام. هنوز چند ورق دیگر مانده است. » چراغ سبز شد و اتوبوس قصه دوباره به راه افتاد. قصه ها گُل می گفتند و گُل می شنیدند. اتوبوس از پُل گذشت. از کنار جنگل هم گذشت. چند تا حیوان و پرنده هم از توی جنگل پریدند توی قصه ها. اتوبوس باز هم رفت، تا رسید به آخر کتاب. قصه ها پیاده شدند.
کنار اتوبوس مداد بود. خودکار بود. قلم بود. جوهر بود. کتاب و دفتر هم بود. آن ها بالا پریدند و پایین پریدند و هورا کشیدند. کتاب ورق آخر را هم زد، بعد گفت: « این هم قصه ی ناتمام. حالا خسته ام باید بخوابم. » و گرفت گوشه ی میز مطالعه، خوابید.
صبح که شد، کتاب بسته شده بود. رویش نوشته شده بود، بالا رفتیم ماست بود، پایین آمدیم دوغ بود، قصه ی ما همین بود. و این جوری شد که کتاب پیر، چمدانش را بست. او در کتابخانه قسمت کتاب های ماندگار ماند و تاریخی شد.
#داستان_متنی
@mama_bardari👼
#قصه_متنی
#داستان_کودکانه
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧
یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.
پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟
می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم.
مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.
پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.
هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.
یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.
پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد.
اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه.
پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود.
پنگوئن کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.
@mama_bardari👼
#داستان_کودکانه
عنوان:
میوههای غمگین !
🍎😞🍑😞🍌😞🍐😞🍇
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. 🐱🐱🐱
جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند. 😭😭😭
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. 🍐
دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند.🎉🎂🎈
من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد. ⛲️⛲️⛲️
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم.
بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم.📦📦 اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند. 🍑😩
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.🍎
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا،👣 یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه🌳 همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. 🙀معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت😿😿😿 و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت و همچنان که می رفت صدای ميوه های غمگين را می شنيد که مدام گريه می کردند.
@mama_bardari👼
#داستان
#داستان_کودکانه
عنوان: آرزوی گربه پشمالو💭🐱
موضوع:
خودباوری و پذیرش تفاوت ها
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويی زندگی می كرد .او تنها بود و هميشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .😿
به همین خاطر يكبار سعی كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
🕊🕊🕊
پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .💭🐱
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادویی خود به شانه های گربه زد.👰
صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزی روی شانه هايش سنگينی می كند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلی تعجب كرد ولی خوشحال شد.🙀
گربه پشمالو خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد او هر روز تمرين می كرد تا پرواز كردن را ياد بگیرد.
روزی كه حسابی پرواز كردن را ياد گرفته بود، در آسمان چرخب زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست.🌳
وقتی پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . 🕊🕊🕊
گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمين خورد و يكی از بالهايش شکست.
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد. 😿
فرشته كوچولو صدایش را شنید و خودش را به گربه رساند.
فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسی بايد همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . تو بايد بگردی و دوستانی روی زمين برای خودت پيدا كنی.👰
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد. 😺
ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پيدا كند.
به انتهای باغ رسيد . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .🏡
در اتاق دختر كوچكی بود که وقتی صدای ميو ميوی گربه را شنيد ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . 👧🏻
دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پيش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پيشم بمانی هر روز شير خوشمزه بهت می دم . 👧🏻🍶
گربه پشمالو وقتی دید دوستی مهربان پیدا کرده، خوشحال شد، ميو ميوی كرد و خودش را به دخترك چسباند.😻
@mama_bardari👼
#داستان
#داستان_کودکانه
عنوان: آرزوی گربه پشمالو💭🐱
موضوع:
خودباوری و پذیرش تفاوت ها
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويی زندگی می كرد .او تنها بود و هميشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .😿
به همین خاطر يكبار سعی كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
🕊🕊🕊
پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .💭🐱
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادویی خود به شانه های گربه زد.👰
صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزی روی شانه هايش سنگينی می كند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلی تعجب كرد ولی خوشحال شد.🙀
گربه پشمالو خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد او هر روز تمرين می كرد تا پرواز كردن را ياد بگیرد.
روزی كه حسابی پرواز كردن را ياد گرفته بود، در آسمان چرخب زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست.🌳
وقتی پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . 🕊🕊🕊
گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمين خورد و يكی از بالهايش شکست.
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد. 😿
فرشته كوچولو صدایش را شنید و خودش را به گربه رساند.
فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسی بايد همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . تو بايد بگردی و دوستانی روی زمين برای خودت پيدا كنی.👰
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد. 😺
ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پيدا كند.
به انتهای باغ رسيد . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .🏡
در اتاق دختر كوچكی بود که وقتی صدای ميو ميوی گربه را شنيد ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . 👧🏻
دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پيش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پيشم بمانی هر روز شير خوشمزه بهت می دم . 👧🏻🍶
گربه پشمالو وقتی دید دوستی مهربان پیدا کرده، خوشحال شد، ميو ميوی كرد و خودش را به دخترك چسباند.😻
@mama_bardari👼
#داستان_کودکانه
عنوان:
میوههای غمگین !
🍎😞🍑😞🍌😞🍐😞🍇
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. 🐱🐱🐱
جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند. 😭😭😭
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. 🍐
دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند.🎉🎂🎈
من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد. ⛲️⛲️⛲️
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم.
بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم.📦📦 اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند. 🍑😩
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.🍎
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا،👣 یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه🌳 همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. 🙀معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت😿😿😿 و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت و همچنان که می رفت صدای ميوه های غمگين را می شنيد که مدام گريه می کردند.
@mama_bardari👼
#داستان_کودکانه
عنوان:
میوههای غمگین !
🍎😞🍑😞🍌😞🍐😞🍇
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. 🐱🐱🐱
جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند. 😭😭😭
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. 🍐
دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند.🎉🎂🎈
من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد. ⛲️⛲️⛲️
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم.
بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم.📦📦 اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند. 🍑😩
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.🍎
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا،👣 یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه🌳 همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. 🙀معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت😿😿😿 و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت و همچنان که می رفت صدای ميوه های غمگين را می شنيد که مدام گريه می کردند.
@mama_bardari👼
#داستان_کودکانه
عنوان:
میوههای غمگین !
🍎😞🍑😞🍌😞🍐😞🍇
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. 🐱🐱🐱
جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند. 😭😭😭
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. 🍐
دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند.🎉🎂🎈
من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد. ⛲️⛲️⛲️
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم.
بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم.📦📦 اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند. 🍑😩
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.🍎
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا،👣 یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه🌳 همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. 🙀معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت😿😿😿 و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت و همچنان که می رفت صدای ميوه های غمگين را می شنيد که مدام گريه می کردند.
@mama_bardari👼
#داستان
#داستان_کودکانه
عنوان: آرزوی گربه پشمالو💭🐱
موضوع:
خودباوری و پذیرش تفاوت ها
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويی زندگی می كرد .او تنها بود و هميشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .😿
به همین خاطر يكبار سعی كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
🕊🕊🕊
پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .💭🐱
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادویی خود به شانه های گربه زد.👰
صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزی روی شانه هايش سنگينی می كند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلی تعجب كرد ولی خوشحال شد.🙀
گربه پشمالو خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد او هر روز تمرين می كرد تا پرواز كردن را ياد بگیرد.
روزی كه حسابی پرواز كردن را ياد گرفته بود، در آسمان چرخب زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست.🌳
وقتی پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . 🕊🕊🕊
گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمين خورد و يكی از بالهايش شکست.
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد. 😿
فرشته كوچولو صدایش را شنید و خودش را به گربه رساند.
فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسی بايد همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . تو بايد بگردی و دوستانی روی زمين برای خودت پيدا كنی.👰
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد. 😺
ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پيدا كند.
به انتهای باغ رسيد . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .🏡
در اتاق دختر كوچكی بود که وقتی صدای ميو ميوی گربه را شنيد ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . 👧🏻
دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پيش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پيشم بمانی هر روز شير خوشمزه بهت می دم . 👧🏻🍶
گربه پشمالو وقتی دید دوستی مهربان پیدا کرده، خوشحال شد، ميو ميوی كرد و خودش را به دخترك چسباند.😻
@mama_bardari👼
#داستان_کودکانه
عنوان:
میوههای غمگین !
🍎😞🍑😞🍌😞🍐😞🍇
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. 🐱🐱🐱
جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند. 😭😭😭
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. 🍐
دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند.🎉🎂🎈
من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد. ⛲️⛲️⛲️
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم.
بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم.📦📦 اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند. 🍑😩
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.🍎
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا،👣 یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه🌳 همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. 🙀معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت😿😿😿 و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت و همچنان که می رفت صدای ميوه های غمگين را می شنيد که مدام گريه می کردند.
@mama_bardari👼
#داستان
#داستان_کودکانه
عنوان: آرزوی گربه پشمالو💭🐱
موضوع:
خودباوری و پذیرش تفاوت ها
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويی زندگی می كرد .او تنها بود و هميشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .😿
به همین خاطر يكبار سعی كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
🕊🕊🕊
پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .💭🐱
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادویی خود به شانه های گربه زد.👰
صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزی روی شانه هايش سنگينی می كند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلی تعجب كرد ولی خوشحال شد.🙀
گربه پشمالو خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد او هر روز تمرين می كرد تا پرواز كردن را ياد بگیرد.
روزی كه حسابی پرواز كردن را ياد گرفته بود، در آسمان چرخب زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست.🌳
وقتی پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . 🕊🕊🕊
گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمين خورد و يكی از بالهايش شکست.
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد. 😿
فرشته كوچولو صدایش را شنید و خودش را به گربه رساند.
فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسی بايد همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . تو بايد بگردی و دوستانی روی زمين برای خودت پيدا كنی.👰
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد. 😺
ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پيدا كند.
به انتهای باغ رسيد . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .🏡
در اتاق دختر كوچكی بود که وقتی صدای ميو ميوی گربه را شنيد ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . 👧🏻
دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پيش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پيشم بمانی هر روز شير خوشمزه بهت می دم . 👧🏻🍶
گربه پشمالو وقتی دید دوستی مهربان پیدا کرده، خوشحال شد، ميو ميوی كرد و خودش را به دخترك چسباند.😻
@mama_bardari👼