eitaa logo
کانال پاتوق مامان اولی ها🤰👩‍🍼👼
1.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
379 ویدیو
18 فایل
اینجا مخصوص مامان اولی های عزیز هستش و مامان هایی که چند فرزند دارن تا تجربیاتشون رو به مامان اولی ها بگن. لینک گروه👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 ارتباط با ادمین جهت سوالات👇🏻 @M68jafary @Fkalali صرفا حهت تبادل👇🏻 @Shouter_13
مشاهده در ایتا
دانلود
«آرزویی که محقق شد» (مامان ۹، زهرا ۶، ۳.۵ ساله و ۹ ماهه) فرزند یه خانوادهٔ ۴ نفره هستم. فقط یه برادر دارم که الان شهر دیگه زندگی می‌کنه و یه جورایی تک‌فرزند شدم!🥲 من و داداشم همیشه دلمون می‌خواست خواهر و برادرای دیگه‌ای می‌داشتیم. وقتی کوچیک بودیم دائم برای این مسئله دست به دعا بودیم!🥹 ولی مامانم شاغل بودن و اصلاً به بچه‌های بیشتر فکر نمی‌کردن.🙃 این خواسته همیشه همراه من موند. مثلاً وقتی ما بزرگتر شدیم، من ۱۸ ۱۹ ساله و داداشم ۱۵ ۱۶ ساله، گاهی ماشین بابامونو برمی‌داشتیم می‌رفتیم دور می‌زدیم و بستنی می‌خوردیم. قشنگ یادمه که بهشون می‌گفتم فکر کن یه خواهر کوچیک داشتیم که بهمون اصرار می‌کرد با خودمون ببریمش!😁🥰 ایشونم می‌گفتن یا یه داداش کوچولو که الان عقب نشسته بود و داشت خوراکی‌ای که براش خریده بودیم رو می‌خورد!😂 خلاصه من همیشه به دوستام که چند تا خواهر و برادر بودن حسودی‌م می‌شد. عید ما وقتی بود که خاله‌ای، دایی‌ای، کسی، به دلیلی ناچار می‌شد بچه‌ش رو پیش ما بذاره.😍 مثلاً خاله‌م تو سفر کربلا بچه‌هاشون رو پیش ما گذاشتن و ما یه هفته دارای خواهر برادر کوچکتر شدیم. واااااااای که چه حالی کردیم! تو بارداری آخر خودم، سه تا دخترام از صحبت‌هایی که با دوستام داشتم، فهمیده بودن که قصد دارم به چند تا خرما سوره مریم بخونم و برای زایمانم کنار بذارم. نشستن با هم مشورت کردن و برنامه ریختن و بعد به من گفتن شما سوره رو بخون خرماها رو ما آماده می‌کنیم.☺️ دیدم نشستن جعبهٔ خرما‌ رو گذاشتن وسط، یکی می‌شمرد، یکی هسته‌شو درمی‌آورد، یکی مغز گردو توش می‌ذاشت!🥹🥰 یه وقتایی که دخترها با هم دعواشون می‌شه، می‌گم وای نکنه اون رویای اتحاد خواهرونه‌ای که واسه‌شون داشتم هیچ وقت به وقوع نپیونده..‌.😫 ولی بعدش مثلاً وقتی یکی‌شون مریض بشه، چنان صحنه‌های رمانتیکی رو شاهدیم که شخصاً حسودیم می‌شه!😅 وقتی یه خواهر مریض باشه، دو خواهر دیگه از اول صبح تا آخر شب همهٔ کارهای روزمره از غذا خوردن تا بازی کردن و کتاب خوندن رو تو حلق خواهر بیمار انجام می‌دن که اون دلش نگیره.😄😍 برای نقاشی‌ها و کاردستی‌های پیش‌دبستانی دختر دومم اصلاً لازم نیست من وقت بذارم، سه‌تایی می‌شینن با تفریح فراوان انجامش می‌دن. با همدیگه تو خونه تئاتر مناسبتی اجرا می‌کنن! خواهر بزرگتر اون دوتای دیگه رو گریم می‌کنه، خودش می‌شه حضرت زینب، اون دو تا می‌شن حضرت رقیه و حضرت سکینه، از داداششونم به عنوان حضرت علی‌اصغر استفاده می‌کنن و ساعت‌ها مشغولن. نوجوان که بودم، یکی از دوستام که چند تا خواهر داشتن، می‌گفتن آخر شب‌ها تو رختخواب با خواهرام شروع می‌کنیم به صحبت، کلی می‌خندیم و خوش می‌گذره..‌. این تصویر برای من که فقط یه برادر داشتم و با بزرگتر شدن، عوالممون متفاوت‌تر هم می‌شد، خیلی رویایی بود.🙃😥 و حالا شب‌ها که بعد از اعلام خاموشی تو خونه، تا مدت‌ها از توی اتاق دخترام صدای پچ‌پچ و صحبت میاد خیلی براشون خوشحالم. اخیراً یه بار دو تا دختر بزرگم با هم رفتن مدرسه، دختر سومی موند با پسرم. دخترم با بغض گفت مامان هیچ‌کی نیست آبجی من باشه!😥 خدا رو شکر کردم که بچهم این نعمت خواهر و برادر رو داره‌. بهش گفتم بچه‌جان این چیزی که تو تحمل سه چهار ساعتشم نداری، من یه عمر زندگیش کردم.😉😂 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif 🆔لینک گروه پاتوق مامان اولی ها: https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 🆔لینک کانال پاتوق مامان اولی ها: https://eitaa.com/joinchat/459997849Ca67efd6f43
سلام و نور کلالی #۱ من یک مامان سه فرزندی هستم، با اینکه به نسبت تک فرزندها دورم شلوغ تره و با بچه ها خوشحالم ولی وقتی فکر می کنم که نباید تو این تعطیلات نوروزی دیدن فامیل(عمه و عمو و خاله و دایی و از همه مهم تر خواهرجونام😍 و داداش گلم☺️ ) نروم خیلی دلم می گیره 😔😔 آخه کل اسفند رو به عشق دید و بازدید فامیل درجه یک دویدم و کار کردم و خرید رفتم و ... واقعا خواهر و برادر ها پشتوانه عاطفی همدیگه اند. خدا حفظشون کنه ❤️😍😘 گروه پاتوق مامان اولی ها https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 کانال پاتوق مامان اولی ها https://eitaa.com/joinchat/459997849Ca67efd6f43
🎊🎊از قربان تا غدیر 🎊🎊 اکبری مقدم دوست عزیزمون از شیراز که این ایام هر روز تو خونشون جشن میگیرن به عشق مولامون علی❤️❤️ زندگیتون پر برکت و روزی🌺🌺 🌼🌼مولام علی🌼🌼 هدیه های زیبا به عشق مولامون علی (ع)🎁🎈🎉 ان شا الله برکت به مال و سلامتیتون🌺🌺
🎊🎊از قربان تا غدیر 🎊🎊 اکبری مقدم ان شا الله پر برکت باشه🌺🌺🌺 🌼🌼مولام علی🌼🌼 هدیه های زیبا به عشق مولامون علی (ع)🎁🎈🎉 ان شا الله برکت به مال و سلامتیتون🌺🌺 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
🎊🎊از قربان تا غدیر 🎊🎊 یه دست لباس قشنگ‌که برای پسر ۶ ماهشون برای عید غدیر دوختن🌺🌺🌺 به عشق مولا علی 🌼🌼مولام علی🌼🌼 هدیه های زیبا به عشق مولامون علی (ع)🎁🎈🎉 ان شا الله برکت به مال و سلامتیتون🌺🌺 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
*«به دنبال نیم ساعت خواب»* (مامان ۱۴.۵، ۱۰، ۸، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) - مامانی...مامانی چشم‌های غرق خوابم را از پشت پلک تکان دادم. - مامانی... مامانی چاره‌ای نبود. گوشی را نشانم داد: «زمزش رو می‌زنی؟» همان رمز را می‌گفت.🤭 بلافاصله ادامه داد. رویم را هم برمی‌گردانم که نبینم: «فقط یه کم بازی می‌کنم.» از لای پلک‌های نیمه‌باز رمز گوشی را زدم گفتم: «بذار یه کم بخوابم.» آرام از اتاق بیرون رفت. فک کردم چقدر خوابیده بودم؟ احتمالاً نیم ساعت. معمولاً بیشتر از این طاقت دوری‌ام را ندارند.😅🤦🏻‍♀️ دیشب بعد مهمانی تا دیروقت بیدار بودند و به زحمت خواباندمشان و تا نماز صبح چهار پنج ساعت بیشتر نخوابیدم و از صبح هم تا ظهر در تکاپوی فرستادن نوبتی چهار تا بچه به مدرسه و رسیدگی به کارهای خانه بودم و تازه یکی دو ساعت هم وقت برای انجام یک تحقیق گذاشته‌ام. پس حالا حقم هست نیم ساعت بیشتر بخوابم. تحقیق... نکند... دست بردم اطراف بالش پس دفترم؟😱 قبل از خوابیدن از ذهنم گذشت که بهتر است از نتیجهٔ کار عکس بگیرم ولی خستگی اجازه نداد. همهٔ دفترهایم به محض بر زمین ماندن به همین سرنوشت دچار می‌شوند. دفتر نقاشی. این هم سررسیدی مربوط به زمان دانشگاه بود. با کلی خط‌خطی که طی این سال‌ها توسط هر کدام از بچه‌ها در صفحات مختلفش به یادگار مانده. یادم افتاد وقتی بازش کردم روی یک صفحه‌اش چیزهایی در مورد برنامه‌ریزی آرمانی و تابع هدف نوشته بودم ولی هیچ یادم نیامده بود که این درس‌ها را کی خوانده ام.😉 هنوز در آن خلسهٔ شیرین بین خواب و بیداری بودم. فکر کنم حالت آلفا یا همچین چیزی باید باشد. زمانی که مغز در بیشترین حالت آرامش است. لحظاتی قبل از خواب و لحظاتی بعد از بیداری. شاید همان لحظه که تو در ناخودآگاهت تصمیم می‌گیری از دندهٔ چپ بلند شوی یا راست. باید سعی می‌کردم برگردم به عالم خواب راستی چطور می‌شود خوابید؟ آهان. فکرت را خالی کن. سعی کن صداها را نشنوی. به دفتر فکر نکن. حالا تنفس عمیق؛ دم بازدم دم... از ذهنم گذشت خوش به حال همسرم که به محض اینکه اراده می‌کند می‌خوابد و حتی اگر با صدای بچه‌ها بیدار شود باز هم بلافاصله می‌تواند بخوابد. خب معلوم است که بعد هم اخلاقش خوب است. من هم اگر... نه، نباید فکر کنم!🫢 زنگ در را زدند. سرویس طوبا بود. راستی راننده دیروز چطور یک بچهٔ دیگر را به جای مبینا از مدرسه برایم آورده بود. وای چقدر گریه کردم. بچه‌ام چه خاطره‌ای برایش ماند. روز اول مدرسهٔ یک بچهٔ پیش‌دبستانی نباید آن طور پر استرس می‌بود. آن دختر بچهٔ دیگر که فقط تلفظ اسمش شبیه مبینا بود و به خیال اینکه لابد زن می‌خواهد او را به مادرش برساند دنبال راننده راه افتاده بود و تا دم در خانهٔ ما هم آمده بود، را بگو. معلم و مادرش چه حالی داشتند.🤦🏻‍♀️ کاش بچه‌ام را نیم ساعت پیش فقط به خاطر اینکه بگذارد بخوابم و سر یک تکه لواشک انقدر با محمدمهدی کل‌کل نکند دعوا نمی‌کردم. خب من هم خسته‌ بودم. تازه من که خیلی هم دعوا نکردم. فقط فرستادمش بیرون و به فاطمه سپردم که مراقب باشد بچه‌ها به اتاق نیایند. اصلاً دیروز هم نگذاشتم بفهمد گریه کردم و ترسیده بودم. خودش هم لابد در مدرسه با دوستانش مشغول بازیگوشی بوده و حس نکرده چه اتفاقی افتاده. آخ نباید فکر کنم!😬 صدای طوبا می آید که دارد شعر پارسال کتابش را از حفظ می‌خواند. احوال‌پرسی پروانه از گل... احوال پرسید... گل گفت خوبم... پروانه خندید... صدا از اتاق کناری مثل لالایی نرمی به گوشم می‌خورد و مدام دور و نزدیک می‌شود. حدس می زنم طوبا سوار تاب باشد. احتمالاً علی هم در اتاق خودش است که هنوز سر و صدای دخترها در نیامده. نه طفلی همیشه ملاحظهٔ خواب بودن من را می‌کند. تازه گاهی چقدر هم با خواهرهایش مهربان است. تجسم نکن! به صدا گوش نده! دم... بازدم... محمدمهدی گاهی آهنگ شعر را با صدای نازک به زبان خودش تکرار می‌کند. دَدَ دَدَ دلم قنج می‌رود. نمی‌توانم گوش ندهم. گوش تیز می‌کنم و با لذت صداها را همراه دم و بازدم فرو می‌دهم.‌ دلم تنگشان می‌شود. انگار من هم بیشتر از نیم ساعت طاقت نمی‌آورم. تازه پنج شش ساعت خواب برای یک مادر خیلی هم زیاد است. حالا گیرم نیم ساعت کمتر یا بیشتر.😅 باید یک دفتر دیگر بردارم و برنامهٔ کارهایم را در آن بنویسم. یادم باشد بازی با بچه‌ها را هم اضافه کنم. یک برنامه‌ریزی آرمانی. و یادم باشد بالای همهٔ برنامه‌هایم بنویسم آن لحظه که شیرینی صدای کودکانت بر شیرینی خواب غلبه کند آلفاترین لحظه است... 🍀🍀🍀