eitaa logo
مدارس امین
23هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
7.6هزار فایل
✅ کانال آموزشی و محتوایی مدارس امین ✅ کانال اطلاع رسانی مدارس امین https://eitaa.com/amouzeshamin
مشاهده در ایتا
دانلود
درسنامه انتظار.pdf
حجم: 260K
موضوع : عنوان درس: انتظار مقطع تدوین: آقای عبدالصمد پورقاسم از مبلغان شهرستان https://eitaa.com/mamin110
fc925a4a9c35dad7f39305c24dd5ef302a4f4e1f.docx
حجم: 1.69M
تدوین سرکار خانم ام البنین عابدی از مبلغات امین استان شهرستان آمل با تشکر مدیریت مدارس امین https://eitaa.com/mamin110
dap_dc7c14ec06936992a32f876f46717b9b.docx
حجم: 25K
مقطع تدوین فاطمه رحمانی از مبلغات امین استان باتشکر مدیریت مدارس امین https://eitaa.com/mamin110
سیده مریم حسینی - گام دوم انقلاب .pdf
حجم: 124.2K
تهيه كننده : سيد مريم حسيني از مبلغات امین استان با تشکر مدیریت مدارس امین https://eitaa.com/mamin110
طرح_درس_نماز_مرضیه_شهاب_شهمیرزادی.pdf
حجم: 205.6K
مقطع تهیه کننده : مرضیه شهاب شهمیرزادی از مبلغات امین استان با تشکر مدیریت مدارس امین https://eitaa.com/mamin110
df4dd516bb8d5df072f3de087f17a027718890ba.docx
حجم: 894.6K
، گفتگو با خدا مقطع تهیه کننده : خدیجه اسدی از مبلغات امین استان با تشکر مدیریت مدارس امین https://eitaa.com/mamin110
6861e1335616370345109872a24dbbce8bb65957.docx
حجم: 2.64M
مقطع تهیه کننده : سمانه پیله کوهی از مبلغات امین استان با تشکر مدیریت مدارس امین https://eitaa.com/mamin110
a2d8b69898d2986c4af7205ea777037bbc0c2a26.pdf
حجم: 129.1K
مقطع: تهیه کننده: زینب عموزاد از مبلغات امین استان با تشکر مدیریت مدارس امین https://eitaa.com/mamin110
4d75107cfc1b1c536bcfd2a971df0de49409cae0.pdf
حجم: 389.8K
مقطع : تهیه کننده : آسیه حسین پور از مبلغات امین استان با تشکر مدیریت مدارس امین https://eitaa.com/mamin110
سیده مریم حسینی - نماز .pdf
حجم: 102K
و راه رسيدن به مقطع : تهيه كننده: سيده مريم حسيني از مبلغات امین استان با تشکر مدیریت مدارس امین https://eitaa.com/mamin110
طرح درس صداقت و راستگویی-یعقوبی.docx
حجم: 25.8K
موضوع: و راستگویی مقطع متوسطه اول تدوین سرکار خانم لیلا یعقوبی از مبلغات امین استان با تشکر مدیریت مدارس‌ امین https://eitaa.com/mamin110
کاش بعضی ها پشه آنوفل بودند! برای دیدن‌ یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است. فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد. که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق ها سری بزنم. اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از دو دست. و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها... جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای عکس بگیری؟" گفتم نه! ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم. می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات! همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد. خیلی زود رفیق شدیم. وقتی فهمید من هم در همان عملیاتی بوده ام که او ترکش خورده. پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد! توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع دیگر بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست. یاد دوست شهیدم اسماعیل فرجوانی افتادم. دستش که عملیات والفجر هشت قطع شده بود نگران هزینه های بیمارستانی بود، نکند زیاد شوند! گفتم: بی حرکت دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! حکایت تکاندهنده ای برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است! پشه های آنوفل را می گفت. "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت نگاهم را که می بینند خودشان رعایت می کنند و زود بلند می شوند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند. می‌گفت ما که خوبیم اگه می‌خواهی جانباز ببینی برو آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان و اونها رو ببین ، ما آزادیم و ... برو ببین جانبازان موجی چی میکشن و چه جوری زندگی می‌کنن و چه جوری دست‌ و پاهشون را بستند به تخت و مثل ما آزاد نیستند و همش با داروهای خواب آور یا خوابند و یا منگ و بیحال یه گوشه‌ای نشستند و همدیگه‌رو نگاه می‌کنند نوجوان و 16 ساله بوده که ترکش به پشت گردنش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود. سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم بیرون بیاید، تا بارش باران نرمی که شروع شده بود را ببیند. چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده. خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و فضای دم کرده داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی اروپایی... می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، همه بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم. می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند. خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی قبلی را نداشت. از همان وقتی که حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد! یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف پرسه می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد از تظاهر بدم می آمد از فراموش کاری ها بدم می آمد از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر همشان! از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند و این روزها هم نه جانبازها را می بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را... بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!