eitaa logo
🔮من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام، حرف را صریح وصادقانه میگویم. 💎
907 دنبال‌کننده
20هزار عکس
22.2هزار ویدیو
94 فایل
انقلابی بودن میعارنیست انقلابی ورهروماندن پای ارزشهاهنراست من انقلابیم ۵۷ گروه میثاق با شهدا https://eitaa.com/joinchat/2230386699C64b9b33430
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت‌و‌گو با خانواده پاسدار شهید ابوالفضل جلالی از شهدای حمله رژیم صهیونیستی 🔰 به رهبرم بگویید ابوالفضل شما را خیلی دوست داشت 👤 🔸از حیاط کوچکی عبور می‌کنم به درب ورودی خانه که می‌رسم از میان کفش‌هایی که در سکوتی محترمانه روی زمین رها شده‌اند، خود را به چارچوب ساده در می‌رسانم. خانه هفتادمتر بیشتر نبود اما حس می‌کردی دیوارهایش پر از خاطرات شیرینی است که از لبخند عکس قاب گرفته شهید می‌شود آن را خواند. 🔸پدر و برادر شهید به استقبال آمده‌اند. کمی بعد مادر شهید در حالی که نگاهش را به میزی دوخته که لباس رزم پسرش روی آن آهنگ اقتدار می‌نوازد با نگاه، نه با کلام، خوش‌آمد می‌گوید. آن‌ هم با صدایی آرام، شبیه صدای آب در پیاله‌ای کوچک و از پسرش می‌گوید: من مادر شهید ابوالفضل جلالی هستم. پسرم بچه مؤمنی بود از سال 93 وارد بسیج شد. هر سال تابستان در کلاس‌های قرآن و احکام نام‌نویسی می‌کرد. از کودکی در مراسم‌های عزاداری‌، خصوصاً عزاداری برای امام حسین(ع) شرکت می‌کرد. حرف‌هایش همچون پری که از تن آسمان رها شده است آرام و سبک‌بال به دل می‌نشیند. 🔸نگاهش را به فرش اتاق گره‌زده درست نقطه‌ای که سایه پرده اتاق پذیرایی کشیده‌تر از همیشه روی آنجا خوش کرده است و با لحنی صمیمی‌تر ادامه می‌دهد: پسرم دوست داشت پیش مقام معظم رهبری برود و او را ملاقات کند. می‌گفت: فقط دوست دارم یک‌بار آقا را ببینم. اگر شهید شدم و شما را پیش آقا بردند اگر گذاشت دست راستش را ببوسید اگر نگذاشت پایش را ببوسید. بگویید ابوالفضل خیلی شما را دوست داشت. چفیه آقا را بیاورید و روی قبرم بگذارید. هر چه هدیه داد بیاورید و سر قبرم بگذارید. 🔸پدر شهید با شنیدن این حرف‌ها نگاهش را به سقف می‌دوزد جایی که چراغ خانه هم فال گوش ایستاده و کم سوتر از همیشه رنگ از رخش پریده است. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: خدایا راضی‌ام. من وقتی خبر شهادتش را شنیدم سجده شکر به جا آوردم. 🔸مادر همان‌طور که با پیچ‌و‌تاب گوشه روسری‌اش ورمی‌رود ذهنش را همچون ورق تا خورده‌ای جمع و جور می‌کند و می‌گوید: من هم به قولم عمل کردم و وقتی که او را در قبر گذاشتند اصلاً ‌گریه نکردم. فقط ازش طلب حلالیت کردم به عنوان مادر شاید دادی، فریادی روش زده باشم. لبخند نازکی روی لبان مادر نقش می‌بندد، چشمانش را همچون بوته خشکی پهلو گرفته در آغوش باد گرد می‌کند و می‌گوید: یا خودش در عالم بچگی شیطنتی کرده باشد. من هم او را حلال کردم. 🔸کلام پدر شبیه مکث عقربه‌های ساعت روی خاطرات پسرش از حرکت بازمانده بغض نگاهش را درصندوقچه‌ای از باور عمیق رها کرده و با افتخار می‌گوید: شهید مشتاق زیارت شهدا خصوصاً شهید سردار علی‌ هاشمی بود. ساعت 2 نصف شب به بهشت‌آباد اهواز می‌رفت تا با شهدا درد دل کند به نوعی سعی می‌کرد از آنها الگو بگیرد. مراسم تشییع شهدا هم زیاد شرکت می‌کرد. 🔸روی سجاده که می‌نشست مدام از ما می‌خواست برایش دعا کنیم. دو دستش را روی سینه‌اش قرار می‌داد و می‌گفت: بابا از من راضی هستی؟ می‌گفتم: بله. صورتش را جلو می‌آورد و می‌گفت: حالا که از من راضی هستی صورتم را بوس کن بعد بلافاصله دست مرا می‌بوسید و می‌گفت: پس دعاکن شهید بشوم. https://kayhan.ir/001JkP