🔹🔹🔶🔹🔹
تا میگویند محسن حججی، نیشِ تا بناگوش بازش جلوی صورتم نقش میبندد. وقتی بهش میرسیدی ،فقط میخندید و میخنداند. دفعهی اول که یکی از رفقا در خیابان گل بهار گفت آقا محسن هم رفته سوریه، زدم زیر خنده: «بابا بیخیال! ما رو دست ننداز!»
اصلاً به این روحیهی طنز و بذلهگو نمیخورد اهل این حرفها باشد. میآمد داخل مغازه عطرفروشی که آنجا کار میکردم. از بس شوخی میکرد، دلم را می گرفتم و ریسه میرفتم.
از وقتی فهمید فرزند شهید هستم حساب ویژهای رویم باز کرد. با اینکه هفت سال کوچکتر از محسن بودم و مربیام بود، خیلی عزت و احترامم میگذاشت؛ آن هم به حساب پدرم.
🔹🔶
عید غدیر رفتیم جشن عقدش. وسط جشن رفته بود داخل اتاق نماز میخواند.گفتم : «حالا یه روز نخون؛ دیرتر بخون، چی میشه مگه؟!»
🔹🔶
کلهی سحر بیدار میشد که: سید پاشو نماز صبح بریم مسجد جامع! میگفتم :دیوانه! توی این سوز سرما کجا میخوای بری؟ خب همین جا تو خونه بخون!
نماز مغربش را هم کنار شهید گمنام نزدیک خانهاش میخواند.
🔹🔶
دراز کشیده بودیم .با کلی ذوق و شوق بهش گفتم : «اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطهی اصفهان، سفرهای خارج، گشت و گذار ...
ازش پرسیدم : «خب محسن تو آرزوت چیه؟
نه گذاشت نه برداشت ،گفت: شهادت
🔹🔹🔶🔹🔹
#گزیده_کتاب #سربلند
#شهید_محسن_حجی #مدافعان_حرم
#گروه_فرهنگی_تبار
@mangenechi