┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#مجموعه_استوری یهویی این شکلی 4⃣
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#عکسنوشته #زندگی #مادرانه
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🍃🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#مجموعه_استوری یهویی این شکلی 5⃣
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#عکسنوشته #زندگی #مادرانه
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🍃🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#مجموعه_استوری یهویی این شکلی 7⃣
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#عکسنوشته #زندگی #مادرانه
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🍃🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#مجموعه_استوری یهویی این شکلی 8⃣
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#عکسنوشته #زندگی #مادرانه
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🍃🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#مجموعه_استوری یهویی این شکلی 9⃣
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#عکسنوشته #زندگی #مادرانه
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🍃🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#مجموعه_استوری یهویی این شکلی 0⃣1⃣
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#عکسنوشته #زندگی #مادرانه
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🍃🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#مجموعه_استوری یهویی این شکلی 1⃣1⃣
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#عکسنوشته #زندگی #مادرانه
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🍃🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#مجموعه_استوری یهویی این شکلی 2⃣1⃣
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅
#عکسنوشته #زندگی #مادرانه
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🍃🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.🍃🌟༺.═╝
🌸🌿
#داستانک
چند روزیست دخترم کتابهای کتابخانهام را یکی یکی قِل میدهد و پایین میاندازد؛ انگار فتح الفتوح کرده باشد!
نشانهاش هم اینکه هربار پشت سرش را نگاه میکند و میخندد!
امروز صبح، دیگر عزمِ کتابهای درست و حسابیام را کرده بود! صدایم را بلند کردم و گفتم: وای فاطمه! دیگه گالینگورها رو نهههه 😱
لب برچید! انگار که کاخ آرزوهایش خراب شده باشد!
دیگر وقت سکوت نبود. باید وارد معامله میشدم: یک طبقه میدادم و یک بغل کتاب صاف و سالم تحویل میگرفتم!
همان لحظه، طبقهی اول کتابها را برچیدم و هرچه سررسید باطله و کتابهای قدیمی بلااستفاده داشتم، به جایشان چیدم!
کتابخانهی دخترم آمادهی بهرهبرداری بود 😁
🌸🌿
کم کم میریزد؛ کم کم خط خطی میکند؛ پاره میکند و آرام آرام وارد دنیای زیبای کتاب میشود.
یک آشنایی قشنگ و البته قدیمی.
این جور دوستیها ، تمامی ندارند!
#کتاب #مادرانه #تربیت
✍ #قدوسیزاده
#گروه_فرهنگی_تبار
🌸🌿 @mangenechi
#داستانک
🌟 امان از بدبختی 🌟
با صدای طفل دوسال و نیمهاش از خواب پریده بود و حالا که در خواب به او دارو میداد، به خاطر خستگی، کلافه بود و تندی میکرد: «بخور دیگه! أه! کوفت کن!» 😡
دخترک مقاومت میکرد و نمیخواست فرو دهد. آخرش هم بالا آورد. صبر مهین تمام شد:
ای خدا! هرچه بدبختیه سر من ریخته! چقدر من بدبختم! خستهام. خوابم مییاد! 😩 اینام که نصفهشبی خواب نمیذارن برام! بدبختی هم حدی داره! 😫
همسرش از خواب بیدار شد:«چی شده خانوم؟»
_هیچی! شما بخواب. همهی بدبختیها مال ما زنای بیچاره است! 😒
_خانومی این ثوابی که شما میبری مگه با کل کارای ما قابل مقایسه است؟ خانوم همسایه رو یادت بیار که آرزو داره یه شب به خاطر بچه بدخواب بشه! حسرت همین شبای تو رو داره! 😔
زن به فکر فرو رفت. زن همسایه، همه جور دوا دکتری کرده بود و حالا دیگر هیچ امیدی به داشتن کودکی از وجود خودش، نداشت. همیشه با حسرت، بر سر کودکان او بوسه میزد. 😔
در همین فکرها بود که صدای اذان صبح بلند شد.
کورمال کورمال، وضو گرفت و خودش را به سجاده رساند.
زیر لب زمزمه کرد:
خستگیهایت را به خدا هدیه کن. بهشت بابت همین زحمتهایت زیر پای توست.
😊🌷
┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅
#خانواده #سبک_زندگی #مادرانه
#گروه_فرهنگی_تبار
✍ #زهرا_نجاتی
🔗 #منگنهچی
╔═.💠🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.💠🌟༺.═╝
بسم الله
🌼طعم شیرین جمعــه🌼
از میان روزهای تلخ و شیرین زندگی، روز تو را دوســـت دارمـــ.
طعم شیرین روز تو، از همان کودکی و با حال خوش مادر و پدرم، زیر زبانم رفته . ♥
جمعهها همیشه پر از دور هم بودن بود. پر از عطر انار صبحگاهی که خوردنش هرجمعه مستحب است و تا چهل روز دل را نورانی میکند.🌿
جمعهها پر بود از صدای #دعای_ندبه که مادر روی سجادهاش میخواند.
پر بود از عطر قرمهسبزی و سالاد. از غذاهایی که مادر تمام عمر میپخت و خانواده را پای سفرهاش مینشاند.
غروب جمعه که میشد، پدر دستمان را میگرفت و به جمکران میبرد.☘️ راستش بچه که بودم، بیشتر محو چلچراغها میشدم و نمیفهمیدم مادر چرا آن همه هقهق میزند.
کم کم اما مزهی #نماز_تحیت و #نماز_امام_زمان زیر زبانم رفت.
حالا سالها از آن روزهای خوب کودکی، دویدن درصحنهای بیانتهای #جمکران و گریههای بیامان مادر، میگذرد.
حالا مادرم دیگر نیست تا جمعهها با شنیدن هق هق میان دعایش، در رختخواب بغلطیم و ازخودمان خجالت بکشیم!
حالا دیگر مادر نیست تا عصرهای جمعه، پدر رامجبور کند شیرینی بخرد و به نوههایش بگوید حدیث کسا بخوانند و خودش از همان اول «عن جابرابن عبدلله»، هق هقش را شروع کند.
اما قلب ما به لطف مادر و جمعههایش، پر از توستـ♥
پر از طعم شیرین جمعــــه💔
پر از دلتنگیهای غریبـــــــ جمکــــران💔
پر از یـــــاد و عشق به تـــــــو💔
میدانم حواســــت هست اما
میشود لطفاً هوای مــــــــادرم را بیشـــــتر داشتــــه باشـی؟ 😔
و ما را کمـــــــک کنی مثــــــل او، جرعه جرعه، عشق به تو را در کـــــــام فرزندانمان بریزیمـــ؟!! ـ♥
مولای خوبــــــــــــــــِ همهی روزهـــا یابن الحســـــــن (عجل الله تعالی فرجه)
🌼🍃
#سبک_زندگی #جمعههای_انتظار
#مادرانه #گروه_فرهنگی_تبار
✍ #زهرا_نجاتی
🌼🍃 @mangenechi
┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅
🌟 امان از بدبختی 🌟
با صدای طفل دوسال و نیمهاش از خواب پریده بود و حالا که در خواب به او دارو میداد، به خاطر خستگی، کلافه بود و تندی میکرد: «بخور دیگه! أه! کوفت کن!» 😡
دخترک مقاومت میکرد و نمیخواست فرو دهد. آخرش هم بالا آورد. صبر مهین تمام شد:
ای خدا! هرچه بدبختیه سر من ریخته! چقدر من بدبختم! خستهام. خوابم مییاد! 😩 اینام که نصفهشبی خواب نمیذارن برام! بدبختی هم حدی داره! 😫
همسرش از خواب بیدار شد:«چی شده خانوم؟»
_هیچی! شما بخواب. همهی بدبختیها مال ما زنای بیچاره است! 😒
_خانومی این ثوابی که شما میبری مگه با کل کارای ما قابل مقایسه است؟ خانوم همسایه رو یادت بیار که آرزو داره یه شب به خاطر بچه بدخواب بشه! حسرت همین شبای تو رو داره! 😔
زن به فکر فرو رفت. زن همسایه، همه جور دوا دکتری کرده بود و حالا دیگر هیچ امیدی به داشتن کودکی از وجود خودش، نداشت. همیشه با حسرت، بر سر کودکان او بوسه میزد. 😔
در همین فکرها بود که صدای اذان صبح بلند شد.
کورمال کورمال، وضو گرفت و خودش را به سجاده رساند.
زیر لب زمزمه کرد:
خستگیهایت را به خدا هدیه کن. بهشت بابت همین زحمتهایت زیر پای توست.
😊🌷
┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅
#داستانک
#خانواده #سبک_زندگی #مادرانه
✍ #زهرا_نجاتی
╔═.💠🌟༺.══╗
@mangenechi
╚══.💠🌟༺.═╝