eitaa logo
گاهی وقت‌ها
4.1هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
گاه‌نوشت‌های «نظیفه سادات مؤذّن» سطح چهار (دکترا) حکمت متعالیه از جامعةالزهرا، مدرّس فلسفه، نویسنده و پژوهشگر.
مشاهده در ایتا
دانلود
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ یهویی این شکلی 4⃣ ┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ 🔗 ╔═.🍃🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ یهویی این شکلی 5⃣ ┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ 🔗 ╔═.🍃🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ یهویی این شکلی 7⃣ ┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ 🔗 ╔═.🍃🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ یهویی این شکلی 8⃣ ┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ 🔗 ╔═.🍃🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ یهویی این شکلی 9⃣ ┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ 🔗 ╔═.🍃🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ یهویی این شکلی 0⃣1⃣ ┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ 🔗 ╔═.🍃🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ یهویی این شکلی 1⃣1⃣ ┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ 🔗 ╔═.🍃🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.🍃🌟༺.═╝
┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ یهویی این شکلی 2⃣1⃣ ┅🌟⊰༻🍃༺⊱🌟┅ 🔗 ╔═.🍃🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.🍃🌟༺.═╝
🌸🌿 چند روزی‌ست دخترم کتاب‌های کتابخانه‌ام را یکی یکی قِل می‌دهد و پایین می‌اندازد؛ انگار فتح الفتوح کرده باشد! نشانه‌اش هم اینکه هربار پشت سرش را نگاه می‌کند و می‌خندد! امروز صبح، دیگر عزمِ کتاب‌های درست و حسابی‌ام را کرده بود! صدایم را بلند کردم و گفتم: وای فاطمه! دیگه گالینگورها رو نهههه 😱 لب برچید! انگار که کاخ آرزوهایش خراب شده باشد! دیگر وقت سکوت نبود. باید وارد معامله می‌شدم: یک طبقه می‌دادم و یک بغل کتاب صاف و سالم تحویل می‌گرفتم! همان لحظه، طبقه‌ی اول کتاب‌ها را برچیدم و هرچه سررسید باطله و کتاب‌های قدیمی بلااستفاده داشتم، به جایشان چیدم! کتابخانه‌ی دخترم آماده‌ی بهره‌برداری بود 😁 🌸🌿 کم کم می‌ریزد؛ کم کم خط خطی می‌کند؛ پاره می‌کند و آرام آرام وارد دنیای زیبای کتاب می‌شود. یک آشنایی قشنگ و البته قدیمی. این جور دوستی‌ها ، تمامی ندارند! 🌸🌿 @mangenechi
🌟 امان از بدبختی 🌟 با صدای طفل دوسال و نیمه‎اش از خواب پریده بود و حالا که در خواب به او دارو می‎داد، به خاطر خستگی، کلافه بود و تندی می‎کرد: «بخور دیگه! أه! کوفت کن!» 😡 دخترک مقاومت می‌کرد و نمی‌خواست فرو دهد. آخرش هم بالا آورد. صبر مهین تمام شد: ای خدا! هرچه بدبختیه سر من ریخته! چقدر من بدبختم! خسته‎ام. خوابم می‎یاد! 😩 اینام که نصفه‎شبی خواب نمی‌ذارن برام! بدبختی هم حدی داره! 😫 همسرش از خواب بیدار شد:«چی شده خانوم؟» _هیچی! شما بخواب. همه‌ی بدبختی‌ها مال ما زنای بیچاره است! 😒 _خانومی این ثوابی که شما می‌بری مگه با کل کارای ما قابل مقایسه است؟ خانوم همسایه رو یادت بیار که آرزو داره یه شب به خاطر بچه بدخواب بشه! حسرت همین شبای تو رو داره! 😔 زن به فکر فرو رفت. زن همسایه، همه جور دوا دکتری کرده بود و حالا دیگر هیچ امیدی به داشتن کودکی از وجود خودش، نداشت. همیشه با حسرت، بر سر کودکان او بوسه می‎زد. 😔 در همین فکرها بود که صدای اذان صبح بلند شد‌. کورمال کورمال، وضو گرفت و خودش را به سجاده رساند. زیر لب زمزمه کرد: خستگی‌هایت را به خدا هدیه کن. بهشت بابت همین زحمت‎هایت زیر پای توست. 😊🌷 ┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅ 🔗 ╔═.💠🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.💠🌟༺.═╝
بسم الله 🌼طعم شیرین جمعــه🌼 از میان روزهای تلخ و شیرین زندگی، روز تو را دوســـت دارمـــ. طعم شیرین روز تو، از همان کودکی و با حال خوش مادر و پدرم، زیر زبانم رفته . ♥ جمعه‌ها همیشه پر از دور هم بودن بود. پر از عطر انار صبحگاهی که خوردنش هرجمعه مستحب است و تا چهل روز دل را نورانی می‌کند.🌿 جمعه‌ها پر بود از صدای که مادر روی سجاده‌اش می‌خواند. پر بود از عطر قرمه‌سبزی و سالاد. از غذاهایی که مادر تمام عمر می‌پخت و خانواده را پای سفره‌اش می‌نشاند. غروب جمعه که می‌شد، پدر دستمان را می‌گرفت و به جمکران می‌برد.☘️ راستش بچه که بودم، بیشتر محو چلچراغ‌ها می‌شدم و نمی‌فهمیدم مادر چرا آن همه هق‌هق می‌زند. کم کم اما مزه‌ی و زیر زبانم رفت. حالا سال‌ها از آن روزهای خوب کودکی، دویدن در‌صحن‌های بی‌انتهای و گریه‌های بی‌امان مادر، می‌گذرد. حالا مادرم دیگر نیست تا جمعه‌ها با شنیدن هق هق میان دعایش، در رختخواب بغلطیم و ازخودمان خجالت بکشیم! حالا دیگر مادر نیست تا عصرهای جمعه، پدر رامجبور کند شیرینی بخرد و به نوه‌هایش بگوید حدیث کسا بخوانند و خودش از همان اول «عن جابرابن عبدلله»، هق هقش را شروع کند. اما قلب ما به لطف مادر و جمعه‌هایش، پر از توستـ♥ پر از طعم شیرین جمعــــه💔 پر از دلتنگی‌های غریبـــــــ جمکــــران💔 پر از یـــــاد و عشق به تـــــــو💔 می‌دانم حواســــت هست اما می‌شود لطفاً هوای مــــــــادرم را بیشـــــتر داشتــــه باشـی؟ 😔 و ما را کمـــــــک کنی مثــــــل او، جرعه جرعه، عشق به تو را در کـــــــام فرزندانمان بریزیمـــ؟!! ـ♥ مولای خوبــــــــــــــــِ همه‌ی روزهـــا یابن الحســـــــن (عجل الله تعالی فرجه) 🌼🍃 🌼🍃 @mangenechi
┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅ 🌟 امان از بدبختی 🌟 با صدای طفل دوسال و نیمه‎اش از خواب پریده بود و حالا که در خواب به او دارو می‎داد، به خاطر خستگی، کلافه بود و تندی می‎کرد: «بخور دیگه! أه! کوفت کن!» 😡 دخترک مقاومت می‌کرد و نمی‌خواست فرو دهد. آخرش هم بالا آورد. صبر مهین تمام شد: ای خدا! هرچه بدبختیه سر من ریخته! چقدر من بدبختم! خسته‎ام. خوابم می‎یاد! 😩 اینام که نصفه‎شبی خواب نمی‌ذارن برام! بدبختی هم حدی داره! 😫 همسرش از خواب بیدار شد:«چی شده خانوم؟» _هیچی! شما بخواب. همه‌ی بدبختی‌ها مال ما زنای بیچاره است! 😒 _خانومی این ثوابی که شما می‌بری مگه با کل کارای ما قابل مقایسه است؟ خانوم همسایه رو یادت بیار که آرزو داره یه شب به خاطر بچه بدخواب بشه! حسرت همین شبای تو رو داره! 😔 زن به فکر فرو رفت. زن همسایه، همه جور دوا دکتری کرده بود و حالا دیگر هیچ امیدی به داشتن کودکی از وجود خودش، نداشت. همیشه با حسرت، بر سر کودکان او بوسه می‎زد. 😔 در همین فکرها بود که صدای اذان صبح بلند شد‌. کورمال کورمال، وضو گرفت و خودش را به سجاده رساند. زیر لب زمزمه کرد: خستگی‌هایت را به خدا هدیه کن. بهشت بابت همین زحمت‎هایت زیر پای توست. 😊🌷 ┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅ ╔═.💠🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.💠🌟༺.═╝