#خاطره پیاده روی
از جوانی ایرانی 👇
حوالی ظهر به کربلا رسیده و گرسنه، خسته و تشنه بودم در کنار خیابان منتهی به حرم نشستم و سعی داشتم با مشت و مال پاهایم خستگی خود را
کم کنم در حال استراحت و مرتب کردن وسایلم بودم که یک جوان عراقی بدن ورزیدهای هم داشت با ایستادن در مقابل من مانع تابش گرمای خورشید عراق به سر و صورت خستهام شد و از من خواست تا برای استراحت به منزل آنها بروم.
از او پرسیدم اهل کجایی گفت، اهل کوفه هستم و نوکر زائران حسین(ع)، بعد از معرفی خود من را در آغوش گرفت و من رو به سمت خانهاش همراهی کرد.
به خانه حسن رسیدیم، خانه کوچک و بسیار سادهای داشت، به محض این که رسیدیم حسن زنگ زد، مادرش با پای لنگان دم در حاضر شد و شروع کرد به دعای خیر کردن برای زائران حسینی و من را با عزت و احترام به داخل هدایت کرد
شرمنده این همه لطف و محبت این مادر و فرزند عراقی شده بودم از این که زائر آقایی هستم به این بزرگی و عزیزی به خود می بالیدم.
از وضع خانه مشخص بود که ثروتمند نیستند و وضع مالی خوبی هم ندارند، بعد از استحمام، غذا خوردن و استراحت کردن، پای صحبت مادر و پسر عراقی نشستم که انصافاً میزبانان با صفا و خوبی بودند
جوان خدمت به زائران حسینی را افتخاری بزرگ و برکتی فوق العاده برای زندگی خود و مادرش دانست و بیان کرد: از وقتی که زائران حسینی با پای پیاده به کربلا می آیند از هر روز و شب میروم با خواهش و تمنا یک زائر برای پذیرایی به منزل میآورم و تا به امروز این مهم را ترک نکرده و انشاالله تا زنده ام ترک نخواهم کرد.
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره از پیاده روی
#ارسالی
همسر من از سالها پیش یه خاطره میگه از اون موقع که انقدرررر زائر اربعین تو مسیر مشایه نبود چه برسه به مسیر علما که هر کسی نمیشناسه اون مسیر و از اونجا نمیرفته ۱۵ سال پیش،
میگه ما از راه مسیر العلما رفتیم پشت نخلستونها، علما و اولیا مسیر نجف کربلا رو از اونجا میرفتن که الان هم به همین نام مسیر العلما میشناسن ،میگه یه ایرانی هم نبود رفتیم مردی اومد مارو اورد خونش برا استراحت و خواب ویه ساعت بعد در خونش به شدت کوبیده شد درو باز کردن و سرو صدا بالا گرفت و دعوا گرفت رفتیم حیاطشون اون مرد تازه وارد میگفت که اینا باید خونه ما بیان استراحت صاحب خانه قسم میخورد هرگز نمیدم میگفت کم موند به کتک کاری برسه و جمع شدن مردم و بعد صاحب خونه ای که منزلش بودیم کوتاه اومد و نشست به شدت گریه میکرد
🥺پرسیدیم چی شده گفتن که گویا اونی که گریه میکنه پسرش سالها پیش پسر این یکی رو کشته تو یه دعوا و زندان منتظر اعدام و این دو تا پدرای اون دو پسر هستن اونی که پسرش کشته شده یعنی بابای مقتول امشب زائری پیدا نکرده ببره خونش فهمیده که شما اومدین خونه این بابای قاتل پسرش،گفته به شرطی از خون پسرت میگذرم که این مهمونات برا من باشن که اول دعوا کردن بعد رضایت داد
میگه گریه ای میکرددددد صاحب خانه و اون مرد هم به شرط مهمان رفتن ما از خون پسرش گذشت
عجیببببب حرمت زائر میدونن و این فلسفه اش بین عراقی ها جا افتاده سالهاست اذوقه جمع میکنن طول سال فقط برای ده روز اربعین 🥺🥺🥺
اینم خاطره همسرم از مشایه
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره شما از روز خواستگاری
سلام از خاطرات خنده دار منم اینه که وقتی شوهرم با خانواده اومده بودن خواستگاری من خواستم چایی ببرم به تعداد نفرات استکان گذاشتم چایی ریختم ولی بعد پخش کردن چایی برگشتم سینی رو بزارم آشپزخونه گفتم چرا یه استکان اضافه اومده بعد رفتم نشستم مامانم یه ریزه زد بهم گفت به داماد چایی ندادی😂😂😂انقد خجالت کشیدم شوهرم که قهر کرده بود فکر میکرد از قصد بهش چایی ندادم
ولی شد خاطره خوب😂
🌸بمناسبت امروز روز ازدواج حضرت خدیجه ع و حضرت محمد ص خاطره جالب از روز خواستگاری خودتون برامون بفرستید در کانال گذاشته میشه🌸
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره بامزه شما از خواستگاری
سلام خوبید
خواستم خاطره کوتاه و شیرینی از روز خواستگاریم بگم
روز خواستگاری چون آخرهای خرداد بود و هوا گرم
تصمیم گرفتیم به جای چای شربت بدیم خانواده شوهرم با داماد و پدر داماد هم آمدند شربتها را که ریختیم کمی طول کشید ببریم یخ ها آب شد لیوانهامون هم خیلی بزرگ نبود وقتی به پدرشوهرم رسیدیم بنده خدا با احتیاط شربت را برداشت چون شربت آلبالو بود رنگش تیره و شبیه به چای بود و با خنده گفت فکر کردم چای خواستگاری هست نگو شربت خواستگاریه😁😁
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره با مزه شما از خواستگاری
سلام
یه خاطره از روزای خواستگاریم دارم
حدود بیست و دوسال پیش که همسرم اومد خواستگاری من ،ما رسم نداشتیم قبل از عقد با هم صحبت کنیم😐 شبی که اومدن خواستگاری، من و برادرای کوچکترم از اتاق کناری که ،بین اون و اتاقی که همسرم با خانوادش نشسته بودن یه در چوبی با شیشه های کوچیک بود، به حرف های اونا گوش می دادیم و نوبتی از سوراخ کلید در،اتاق را نگاه می کردیم😁
از شانس هر وقت که اونا می اومدن داماد دقیقا روبروی اون سوراخ می نشست😁 من که داماد را فقط تو بچگی دیده بودم حسابی برندازش می کردم😉
بعدا که ازدواج کردیم متوجه شدم سایه ی ما از پشت شیشه مشخص بوده و ایشون دقیقا می فهمیده ما نوبتی از جای کلید داریم نگاه می کنیم😅
جالب اینه یه روز که داشت این خاطره را تعریف می کرد شوهر خواهرم با خنده گفت اتفاقا منم که اومدم خواستگاری متوجه دعوای بچه ها سر نگاه کردن از جای کلید شدم 😅
البته اینم بگم که من خیلی حواسم بود از پایین سرم را بالا بیارم از کنار شیشه نرم☺️
ولی نمی دونم چطوری ایشون متوجه شدن 🤔
همش تقصیر برادرامه همش می گفتن برو کنار نوبت منه نگاه کنم😠
ولی هرچی بود یه خاطره خنده دار شد که هروقت تعریفش می کنیم شاد میشیم☺️
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره جالب خواستگاری😄
وقتی مادر شوهرم به مامانم اصرار کرد که بیان خواستگاری من به مامانم گفتم بهشون بگو داماد نیادهااااااااا..فقط مثل ی مهمان با پدر شوهرم بیان و برن
مامانم هم ی جور غیر مستقیم بهشون گفت ..
چون من اصلا قصد ازدواج نداشتم......اونها خیلی اصرار داشتن
بعد که اومدن چون با برادر شوهر بزرگم اومدن من دیدم ی آقای دیگه ای هم باهاشونه گفتم خوب این اون یکی برادرشونه در صورتی که همسرم بود .منم بعد 1 ساعت که به مامانم گفتم اون آقاهه کیه باهاشون اومده.. فهمیدم داماد را هم با خودشون آوردن.....
تا همسرم نگام کرد ی اخمی بهش کردم که طفلک میگه نمیدونستم اون لحظه من چه کاری کردم که تو اخم کردی.بعد هم همون شب ی دل نه صد دل اون عاشقم شد ولی من هنوز در شوک اومدن داماد بودم
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره بامزه خواستگاری 😄
یه خواستگار داشتم جوابمون منفی بودا ولی بازم مادرش وقت و بیوقت میومد یه بار صبح اومد زمستون بود ما رو بخاری از شب سیب زمینی گذاشتیم بپزه برای صبحانه بعد خانومه یهو صبح زود در زد ما هنوز رخت خوابمون زمین بود تند تند همه رو جمع کردیم ریختیم اتاق درو بستیم لحظه ی آخر مامانم گفت بدو سیب زمینی ها رو بیار منم همه رو ریختم تو پیرهنم داشتم میبردم خانومه اومد تو همش ریختن کف خونه یکیش که قل خورد رفت پیش پای اون افتاد من دیگه مردم از خجالت 😂🥴🥴البته تا سالها برامون همین سوژه خنده بود
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره ای از پدرم
خواهرم تازه ازدواج کرده بودن با همسرشون حرفشون شده بود
شوهر خواهرم با توپ پر خواهرم را آورده بود خونه مامانم بذاره و بره
وقتی که وارد خونمون شدند
پدرم از چهره درهمشون به قضیه پی برد
خواهرم را صدا کرد توی آشپزخونه که چی شده خواهرم گفت دعوا مون شده منو برداشته گفته میبرم میذارمت خونه بابات آقام برمیگرده توی اتاق با شرمندگی به شوهر خواهرم میگه من ازتون معذرت میخوام این قسمتش از زبان شوهر خواهرم که هنوز هم تعریف میکنه شنیدنیه میگه من با توپ پر رفته بودم بگم دخترت را آوردم بگردونم بخودتون یه دفعه اومد توی اتاق گفت من از شما معذرت میخوام میگه یه دفعه انگار آب شدم رفتم تو زمین گفتم نه حاج آقا .....😭😱
و شوهر خواهرم با شرمندگی میره سر کارش و شب که برمیگرده با جعبه شیرینی و دیگه این داستان تکرار نشد.
🌸روز پدر بر بابای خوبم مبارک
برای شادی روحش و شادی روح همه پدر های آسمانی ۷ صلوات قرائت بفرمائید .🩷🌸
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره بامزه از اعتکاف👇
من خیلی ادم کنجکاوی بودم اعتکاف که بودم رفتم پیش همسایمون سلام واحوال پرسی حالا دوست همسایمون امتحان داشت دانشگاه کتاباشو سپرد به همسایمون و رفت منم کنجکاویم گل کرد نشستم جای دعا خوندن تک تک کتاباشو زیرورو کردم وقتی اومد و منو تو اون حالت کتاب خوندن دید عصبانی شدچرا بدون اجازه دست زدی منم گفتم چقدر بداخلاقی بیچاره شوهرت😒بلند شدم رفتم شیش ماه بعد از مدرسه اومدم دیدم مهمون داریم حالا خانواده نمیگن کیه به زورلباس پوشوندن منو دره خونه رو که زدن دیدم مدیر مدرسم و اون خانمی که اعتکاف سرکتاباش رفتم باکلی خانم دیگه دم درن ازدیدن همدیگه هنگ کردیم 😳حالا اومده بودن خاستگاری برادرشون برای من حالا وقتی منو دیدن هرکاری کردن برادره منصرف نمیشد میگفت فقط همین اونا میگفتن این زبون داره ماحریف نمیشیم ولی تقدیر ما اینجوری بود که زنداداش خوبی مثل من نصیبشون بشه 😎
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره با مزه روز خواستگاری
روز خواستگاری وقتی من چای بردم همسرم را ندیدم چون سرم پایین بود زن داداشم گفت دیدیش گفتم نه از گلدان یه سنگ کوچیک برداشت گفت می خوای بزنم توسرش برگرده ببینیش گفتم نه زشته داشت منو میترسوند که واقعا سنگ از دستش پرت شد خورد تو سرش برگشت و من دیدمش الان هرجا میشینیم میگه هم اون اول منو با سنگ زدی😆
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
خاطره اولین روزه
من از اولین روزی که روزه گرفتم هیچ خاطره ای ندارم کلاس اولی بودم و با روزه کله گنجشکی به خیل روزه داران پیوستم.
سحرهای ماه رمضونو رو خیلی دوست داشتم نمی دونید چقدر التماس می کردم منو از خواب بیدار کنند . می گفتم روم آب بریزید و هزار تا کار دیگه که من از خواب بیدار شوم و روزه بگیرم.
آخ چه کیفی داشت سحر ، سحری خوردن ها و نماز و دعای سحر .آنقدر که در کودکی لذت می بردم الان نمی برم.
افطار هم با "صوت ربنا" لذت دیگه ای داشت هیچ وقت آن لحظه ها رو فراموش نمی کنم.
آن قدر دلم می خواست یادم بره روزه ام و یه لیوان آب خنک بخورم که نگو و این داداش من مرتب یادش می رفت و هم آب می خورد و هم غذا ولی من همیشه یادم بود تا اینکه حدودا دو سال پیش بود که یه روز برای انجام دادن کاری رفته بودم اداره ، وقتی برگشتم آن قدر فکرم مشغول بود و کلی خسته و تشنه شده بودم که کلا ماه رمضون رو فراموش کردم و با اجازتون برای خودم شیر موز درست کردم و یک لیوان بزررررررگ از ان را خوردم 😄و این فقط یک بار در تاریخ زندگی من اتفاق افتاد و دیگر تکرار نخواهد شد.... احتمالاً 🤭
خاطره اولین روز روزه داری تون یادتونه؟؟!!؟؟؟
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌼
#خاطره
#اولین_روزه
خاطره شیرین از عید غدیر
خاله مهربونم هرسال عیدغدیر یه مراسم متفاوت داشت. یه مراسم مخصوص بچه ها...
من و داداشم و تموم بچه های فامیل و گاهی حتی دوستامون تو خونه اش جمع می شدیم. حدودا ۱۰ نفری می شدیم
خاله ام همه وسایل خونه اشو جمع می کرد یه گوشه و کل پذیراییش که اونموقع به چشم ما خیلی بزرگ بود رو خالی میکرد. ما بچه ها هم اون وسط انواع و اقسام بازی های گروهی رو با مدیریت خاله ام و یکی دوتا بزرگتر دیگه انجام میدادیم. کلی بازی و خنده و تفریح بدون هیچ نکن و نپر و ندو....ه شیرینی هم خاله ام درست می کرد که بقیه روزهای سال هروقت ازش می خواستیم اون شیرینی رو درست کنه می گفت اون شیرینی مخصوص جشن عید غدیر
بعد از همه خوش گدرونیای بچه گونه امون نوبت پخش نذری های خاله می افتاد.
هر سال خاله ام یه نذری داشت حتی شده شکلات. اون وقت من و بقیه بچه های فامیلم با دل و جون می رفتیم و این نذریا رو بین مغازه دارای محل و عابرا پخش می کردیم. چقد خوش می گذشت...الان خاله ام یکم پیر شده... الان که فکرشو میکنم میبینم خاله ام زن باتدبیری بود... و ریزبین
اون موقع ها کسی توجهی به بچه ها نداشت... همچین کاری ۱۵ سال پیش واقعا کار خاصیه
همه ما بچه ها هم بزرگ شدیم و هرکدوم رفتیم زندگی خودمون
خیلی دوست دارم. من هم این کارو برای بچه های فامیل انجام بدم...
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#خاطره
#عید_غدیر
#ارسالی
🌼