#تیکه_کتاب📚
از همان پول طبقه بالای خانه را ساخت در حالی که آن زمان اصلا ضرورتش را احساس نمی کردم . ولی او همیشه آینده نگر بود .بعد از آن تصمیم گرفت تا وقتی مسجد ساخته نشده دهه اول محرم طبقه بالا زیارت عاشورا بخوانیم اوایل حرفی نداشتم. بعد ها که باید دو تا بچه مدرسه ای، چای و صبحانه را آماده می کردم صدایم کم کم در آمد . من دیگه برات کاری نمی کنم .خودت نذر کردی خودت هم کار هایش را بکن . خسته شده بودم . تا اینکه حساب کار را دادند دستم .
صدای در خانه آمد بچه ها در را باز کردند. تا پرسیدم کی بود. همه با هم صدایشان را جمع کردند توی گلویشان. از هر کدامشان یک چیزی دستگیرم شد. پسر عموی آقایی آمده اسمش حسین است دو تا پسر هم داره. اسم هر دو تاشون هم علی هست. تعجب کردم. سید جواد همچین فامیلی نداشت.
یک راست رفته بودند طبقه بالا ( همانجایی که زیارت عاشورا خوانده می شد. ) خودش (حسین ) پایین آمد و رفت توی آشپز خانه. هر چه به چشم هایم فشار آوردم نتوانستم صورتش را ببینم. با خودم گفتم:《سید جواد نابینا است پس چرا چشم های من نمی بینه؟ یک پارچ بزرگ شربت درست کرد. دو سه لیوان ریخت. و بقیه پارچ را به بچه ها داد و گفت: این را به مادرتان بدهید. بگویید نمی خواهد برای ما کاری کند. ما هر جا برویم خودمان برای مجلس خودمان کار میکنیم. که یکدفعه از خواب پریدم. به پهنای صورت اشک می ریختم. از حرف هایم توبه کردم. حساب کار دستم آمد.
#روایت_همسر_شهید_سید_جواد_کمال
#کتاب_چشم_روشنی
#تیکه_کتاب
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb