eitaa logo
روزمرِگی های من و مامان
53.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
آغوش مادرانه ام برایت گسترده است🫂 اینجا تجربه هامو باهات به اشتراک میذارم❤️ با کلی تَرفَنــــــــــــــدِ: 🔸آشپزی 🔸مشاوره 🔸خانه داری 📲با جان و دل می‌شنوم: @ghorbani_29 ⭕️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/520225055Cabc0a1c423 @yazahra205
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 «هذا فراق بيني و بينك» (کهف: ۷۸). چهل ونه روز بود که مهمان سلطان نجف بودیم. سید علی در نزدیکیهای شارع الرسول ، خانه ای کوچک اجاره کرده بود. سه دختربچه کوچک داشتیم که هرکدام ساز خود را می زد و من را مشغول میکرد؛ رقیه، فاطمه و زینب. زینب هفت سال داشت، فاطمه چهار سال و رقیه دو سال و نیم. تبریز که بودیم، رفت و آمدی با آشنایان داشتیم و بادی به سربچه ها می خورد؛ اما در نجف آن هم در این اتاق کوچک، نمی دانستم باید چه کنم. دلم می خواست به سید علی بگویم تا تکلیف ماندن یا نماندنمان در نجف معلوم شود تا جایی بزرگتر اجاره کند؛ خودم قرار گذاشته بودم همه چیز را به مولا بسیارم و از پیش خود تصمیمی نگیرم . کاروان تجار تبریزی که با آنها آمده بودیم، رهسپار تبریز شده بودند، اما ما در نجف ماندیم، سید علی نامه ای برای پدرش نوشت و اجازه خواست چند ماهی بیشتر بتواند از محضر امیرالمؤمنین ع و دروس حوزه نجف بیشتر استفاده کند. برای پاسخ نامه منتظر بودیم . سید علی این روزها نسبت به روزهایی که در تبریز بودیم، خیلی غمگین بود. پس از چند سال زندگی زیر یک سقف و دیدن او با چهره ای آرام، حالا تحمل غصه دار بودنش کار سختی می نمود؛🧡 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
📚 پس از چند سال زندگی زیر یک سقف دیدن او با چهره‌ای آرام و عمیق و صبور حالا تحمل غصه دار بودنش کار سختی می نمود ؛ پسر عموی خوش استعداد مهربان و با ملاحظه ای که در تبریز به خواستگاری آمده بود حالش فرق کرده بود . وقتی به نجف رسیدیم به امیرالمومنین گفتم یا علی تو خودت میدانی من از زندگی و مال و منال در تبریز چیزی کم نداشتم وارث زمین و قصبه و بخش‌های بزرگی از ده های اطراف تبریز بودم! اما همه را گذاشته ام و در راه علم و عالم شدن سید علی می خواهم همراه وکمک کار او باشم فهمیده بودم این زندگی گذراست و آدمها روزی صحنه ی بازیشان دراین دنیا را رها کرده و خواهند رفت و اگر خداوند از من خواسته بود در خدمت زندگیم باشد و ضبط و ربط بچه ها و همسرم را برعهده بگیرم با جان و دل پذیرا بودم مگر من چه میخواستم جز رضایت او اگر مال و منال برایم مهم بود با طلبه‌ ای ازدواج نمیکردم که از همان روز نخست احتمال می دادم مسیری را پیش پایم بگذارد که از خانواده و ثروتم به کلی فاصله بگیرم مگر امیر مومنان نفرموده بود جهاد زن در حسن شوهر داری اوست.🤔 📚 الله قاضی_طباطبائی 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ با سید علی کاروانی راه انداخته بودیم و مدتی بود که پس از طی کردن مسیر نجف تا مکه به این شهر مقدس رسیده بودیم کاروانی متشکل از افرادی مختلف که عرب و ایرانی در آن حاضر بودند. رقیه و فاطمه و زینب دیگر بزرگ شده بودند و کم کم وقت شوهر کردن دختر بزرگتر بود سید مهدی هم که نزدیک به دو سال داشت کنار پدرش مثل یک مرد کوچک راه می‌رفت آن زمان وقتی کسی عازم بیت الله الحرام می شد رفت و برگشت نزدیک به یکسال طول می‌کشید کمی قبل از سفر متوجه شدم باردارم تمام این راه را در حالی که طی کردم که انتظار به دنیا امدن پنجمین فرزندم را داشتم سید علی هم نگران احوالم بود آیت_الله_قاضی_طباطبائی 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
ص343 . رویم را برگرداندم دیدم قاسم فاسق است که یقه یک عربانه چی را گرفته و بر روی زمین می کشد و فریاد می زند.🙄 همان لحظه فهمیدم استاد با چشمان تیزش همچون صاعقه‌ای کوبنده در حال نگاه کردن به اوست قاسم و نوچه هایش با داد و بیداد در حالی که عربانه چی را روی زمین میکشیدند زمین به سمت پایین بازار می آمدند آقا دست من را گرفت وگفت بیا برویم و به سمت قاسم حرکت کرد. من که ترسیده بودم ،پشت استاد به راه افتادم و او را دنبال کردم قاسم فاسق که داشداشه سیاهی داشت که شکم بزرگش از زیر آن بر آمده شده بود فریاد کشان در مقابل استاد ایستاد .سرش را بالا گرفت و با او چشم در چشم شد. به محض اینکه تلاقی چشمانشان رخ داد نوچه ها عقب کشیدند و قاسم یقه عربانه چی را رها کرد و در حالی که صدایش می‌لرزید گفت: آقا سید غلط کردم .آقا که در سکوت محض با نگاهی گیرا به او نگاه می کرد ،پس از لحظاتی طولانی گفت: از این کارها دست بردار قاسم! "قاسم در حالی که لرزه خفیف در اندامش قابل مشاهده بود "گفت: آقا خبط کردم!شما ببخشید، غلام شما هستم ، هرچه شما بفرمایید. استاد نگاه نافذی به او کرد رو به من با مهربانی گفت: آقا شیخ علی‌محمد، از لطف شما ممنونم ،میروم برای علویه انگور بخرم .عبایش را جمع کرد و با لبخند کم رنگی که بر لب داشت، از میانه خارج شد و من و جماعتی از کسبه بازار را که به خاطر داد و فریاد بیرون آمده بودند و گرد قاسم فاسق و آقا حلقه زده بودند، در حیرتی تماشایی مبهوت قدرت اثر نفس الهی خویش کرد. همان جا بی اختیار این شعر زیر زبانم زمزمه شد: قوت می بشکند ابریق را.... نیستی به روایت از علی محمد بروجردی میتونید این کتابو با ده درصد تخفیف از مجموعه کتابهای خوب تهیه کنید👇 https://zarinp.al/452607 هرسوالی داشتید از پشتیبانی‌شون بپرسید @ketab_adm .