شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید میآید، در خواب با کسی صحبت میکرد و میگفت، یازهرا(س)
چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمیشدند در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم بیدارشان کنم، ناراحت شد به سمت اتاق دیگری رفت، من نیز پشت سرش رفتم
دیدم گوشهای نشست، اسم حضرت فاطمه(س) را صدا میزد و از شدت گریه شانههایش میلرزد؛
آرامتر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه(س) میگرفتم...
همسر#شهیدعبدالحسینبرونسی
🌱|@martyr_314
زیاد پیش می آمد
نصف شب برویم مزارِ شهدا
میگشت قبر آماده و خالی پیدا می کرد
و داخلش میخوابید؛
بعد به خودش نهیب میزد:
محمد!!
تصور کن از دنیا رفتی
گذاشتنت توی قبر
خروار ها خاک ریختن روت و رفتن.
تک و تنهایی ...
ملائکه سوال و جواب هم اومدن
اگه ازت بپرسن محمد خون جگری!!
چه کار کردی؟ چی آوردی با خودت؟!
چه جوابی داری بهشون بدی ...؟
ساعتی بعد می آمد بیرون
زانو میزد روی زمین
و از ته دل اشک میریخت💔
دستانش را می گرفت بالا، رو به خدا و می گفت:
خدایا دستام خالیه می بینی؟!
چیزی ندارم ...
همه امیدم به لطف و رحمت توئه :))
#شهیدمحمدخونجگری
🌱|@martyr_314
_ درد داری..؟!
+ نه زیاد
_ میخوای مسکن بهت بدم..؟!
+ نه
_ هرطور راحتی
لجم گرفته با خودم میگویم:
این دیگه کیه
دستش قطع شده صداش در نمیاد..
همرزم#شهیدحسینخرازی
🌱|@martyr_314
در طول زندگی مشترکمان هاشم به ماموریت زیاد می رفت؛ و اینبار هم ما فکر می کردیم این ماموریتش هم مثل سایر مأموریت ها است!
خودش نیز زیاد سخت نمی گرفت ولی من با رفتن این ماموریت آخری کمی مخالفت کردم و گفتم که دوست ندارم بروی؛ آنجا جنگ است ولی هاشم مطمئن کردند که حتما بر می گردد.
و گفت که مراقب دو قلوها باشم و من هم برای خودم فکر می کردم که نهایتا 45 روز رفتن او را می توانم تحمل کنم.
ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که این اعزام به آخرین مأموریت او تبدیل شود.💔
همسر#شهیدهاشمدهقانینیا
🌱|@martyr_314