eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45هزار عکس
20هزار ویدیو
435 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 رزمندگان اسلام دفاع مقدس تفاوت جبهه هاي جنگ ايران و عراق ، در زمينه امكانات و تسليحات، زياد بود. اين تفاوت ها به حدي بود كه همه كارشناسان نظامي، بي هيچ ترديدي، جبهه پيروز را نيروهاي عراقي تا دندان مسلح، مي دانستند. اما آنچه كارشناسان نظامي هميشه از آن غفلت مي كردند و در نتيجه درمقابل شكست نيروهاي عراقي، انگشت حيرت به دندان مي گزيدند، معنويت حاكم بر نيروهاي ايراني بود. به خاطر همين معنويت، كمبودهايي كه مي توانست هر سپاهي را به شكست بكشاند، در بين آنان معنا نداشت! در جبهه ايران، مواد غذايي هم مانند تسليحات، حكم كيميا داشت! كبود مواد غذايي در خطوط مقدم نبرد، معنويت خاصي به نيروها داده بود! آنجا كه هر خرما ساعت ها دهان به دهان مي گذشت و هر قطره آب كه تنها باعث تر شدن لب هاي خشكيده مي شد، دست به دست مي چرخيد تا اولين نفر كه لبش را تر مي كند، كس ديگري باشد! هنوز هم بين بازمانده هاي جنگ، حلواي ماه_مبارك رمضان در جبهه، حلاوت خاصي دارد! حلوايي كه روغنش از ته مانده روغن غذاهاي گرفته مي شد، و شكرش از خاك قندهايي بود كه مربوط به جيره هر نفر مي شد يا سوغات از مرخصي برگشته ها بود. آرد آن از نان خشك هايي بود كه بيشترشان كپك زده بودند. حلواي رمضان ساده درست مي شد، ولي طعم آن به سادگي از ذهن نمي رفت . یاد باد آن روزگان یاد باد شادی روح و 🌴🕊🌹
🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊 شربت شب قدر اردوگاه ابتدا سه سوره عنکبوت، روم و دخان تلاوت می‌شد، بعد دعای افتتاح و دعای جوشن کبیر را در 2 مرحله می‌خواندیم. البته تمام اینها را به سرعت تلاوت می‌کردیم. برخی از بچه‌ها حتی دعای جوشن را نیز که حدودا 22 صفحه است را نیز حفظ می‌کردند تا نیاز به مفاتیح پیدا نکنند. در زمان استراحت کوتاه بین دعای جوشن، با لیوانی شربت از بچه‌ها پذیرایی می‌شد، شامل آب و کمی شکر! نماز یک روز نیز خوانده می‌شد و بعد از آن مناجات ابوحمزه. البته برخی 100 رکعت را نیز می‌خواندند. دعاهایی مانند ابوحمزه ‌ثمالی در طول سال نیز خوانده می‌شد و اکثر بچه‌ها به آن مسلط بودند. قرآن‌های ما نیز ترجمه نداشت اما با توجه به حضور روحانیون و افراد مسلط در بین اسرا، تقریباً تمام اسرا به ترجمه قرآن، تفسیر و اعراب تسلط داشتند. بعد از دقایقی استراحت مراسم قرآن سر گرفتن را آغاز می‌کردیم که تقریباً تا نزدیک اذان صبح طول می‌کشید. در طول این برنامه‌، بعثی‌ها دائماً ما را غافلگیر می‌کردند که با هشدار نگهبان، برنامه را بر هم می‌زدیم. اما گاهی که نگهبان نیز حال خوشی پیدا می‌کرد، آنها داخل می‌آمدند و از همه بیشتر آن نگهبان و ارشد آسایشگاه را توبیخ می‌کردند. در احیاء شب بیست‌ و یکم و بیست‌ و سوم که ایام شهادت امیرالمؤمنین علی (ع) بود، برنامه مرثیه‌سرایی نیز داشتیم. با اتمام برنامه‌ها، بعد از اذان صبح سکوت مطلق در آسایشگاه حاکم می‌شد تا همه استراحت کنند. البته رأس ساعت 8 صبح به اجبار باید از اردوگاه خارج می‌شدیم! راوی : شادی روح و و سلامتی 🕊🌹🕊
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 ماه رمضان سال 66 بود در منطقه عملياتي غرب كشور بوديم نيروهايي كه در پادگان نبي اكرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش براي اعزام بودند. هوا باراني بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود،بطوريكه راه رفتن بسيار مشكل بود و با هر گامي گلهاي زيادتري به كفشها مي چسبيد و ما هر روز صبح وقتي از خواب بيدار مي شديم متوجه مي شديم كليه ظروف غذاي سحر شسته شده است. اطراف چادرها تميز شده و حتي توالت صحرايي كاملا پاكيزه است. اين موضوع همه را به تعجب وا ميداشت كه چه كسي اين كارها را انجام مي دهد! نهايتا يك شب نخوابيدم تا متوجه شوم چه كسي اين خدمت را به رزمندگان انجام مي دهد. بعد از صرف سحر و اقامه ي نماز صبح كه همه بخواب رفتند ديدم كه روحاني گردان از خواب بيدار شد و به انجام كارهاي فوق پرداخت و اين گونه بود كه خادم بچه هاي گردان شناسايي گرديد. وقتي متوجه شد كه موضوع لو رفته گفت: من خاك پاي رزمندگان اسلام هستم . راوی : یاد باد آن روزگاران یاد باد شادی روح و 🕊 🌹🕊
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 شب چهارشنبه سوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقی‌ها زدیم. بیچاره‌ها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه می‌زدم، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم؛ تا مثلاً سنت «قاشق زنی» را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر نوروزی مسؤرل محور در سنگر بچه‌ها بود. پتو را که زد کنار، کلی کنف شدم. بچه‌ها هم از خدا خواسته، زدند زیر خنده. حسین که یک مشت فشنگ ریخته بود توی کاسه ام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و در رفت. شنبه شب، یکم فروردین ۱۳۶۱، بر خلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه‌ها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه می‌شد کرد؟ ... 🌹💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمی دانم؛ فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و می سوزد. سریع از خواب پریدم؛ غلام بود؛ از بچه‌های تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمی‌کردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم آتش گرفت و پای بنده هم بعله! بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند؛ او دیگر جوراب پایش نبود؛ یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت صد کیلومتر در ساعت، به جای تانکر آب، برود طرف عراقی‌ها. با همه اینها، کسی اخم نکرد و همه می‌خندیدند. از خنده بچه‌ها، خنده ام گرفت. حق داشتند. باید بر می‌خواستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم؛ سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنت بدی نبود. ... 🌼 💐🍀
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 درارودگاه موصل بودیم که یک روز آمدند و اسامی 20 نفر را خواندند که من و حاج آقا هم جزو آنها بودیم، گفتند: صدام حکم اعدام شما را داده اند و بلافاصله هم مأموران عراقی آمدند و ما را بردند. ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم. سربازهایی که شلاق به دست داشتند بسیار قوی و قد بلند و خشن بودند به طوری که قیافه ها و حالت های آنها ما را وحشت زده کرده بود. ما که مانده بودیم چه کار بکنیم ، حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق همه را به من بزنید. افسر عراقی وقتی جثه ی کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خنده ای کرد و گفت: اگر من 2 ضربه بزنم که تو مرده ای؟ حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مردم که مردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد، شلاقی که به دست عراقی ها بود از چند رشته سیم مسی درست شده بود که قوی ترین افراد طاقت خوردن یک ضربه ی آن را نداشتند. سربازها با قدرت تمام 5 ضربه به بدن حاج آقا زدند، در حالی که ایشان زیر لب در حال گفتن ذکر بودند که افسر عراقی گفت: دست نگهدارید و آمد جلو و لباس حاج آقا را کنار زد تا جای شلاق ها را ببیند، اما در کمال ناباوری وقتی لباس حاج آقا را کنار زد، ‌هیچ اثری از شلاق در بدن ایشان دیده نمی شد، به طوری که افسر عراقی تعجب کرده و اصلا باور نمی کرد، لذا خطاب به سربازها گفت: شلاق ها را کنار بگذارید، این آدم،‌ آدم معمولی نیست. و از حاج آقا پرسید: چطور می شود که آثار شلاق روی بدنتان نیفتاده است؟ حاج آقا هم فرمودند: بالاخره ما هم خدایی داریم! راوی : شجاع آهنگری 🕊 🌹 🌹 🌹🕊
🌴🕊🌹🏴🌹🕊🌴 برگزاری هیأت ومراسم عزاداری در دهه اول محرم، برایش از به شمارمی‌آمد وسنگ تمام می‌گذاشت، اما کیفیت اجرای آن برایش خیلی مهم‌ تر بود. طوریکه می‌توان ازهیأت عاشقان ثارالله (ع)، لشکر «۸ نجف اشرف» ، به‌عنوان یک الگوی نمونه عزاداری نام برد. از چند وقت پیش بزرگ ‌ترها و معتمدین خود را در لشکر خبر می‌کرد؛ چندتا بسیجی و یکی،دوتا پیرغلام امام حسین(ع) . بعدهم تقسیم کارمی‌کرد. «حاج حسین ، حاج عباس، سیدناصر، حاج فاضل، حاج رضا ،حاج غلام‌علی، حاج‌آقا جنتیان، برادر احمدپور» و بسیجی‌ها،هرکدام براساس و توانشان، مسئولیتی را برعهده می‌گرفتند. آن‌ها هم حاجی را خوب می‌شناختند؛ باوجود و ، اما جدی ، و ریزبین . اول کار تذکرات را می‌داد، سخنران و تک‌ تک موضوعات و مطالب قابل بحث برایش خیلی مهم بود و می‌گفت : انقلاب ما بر گرفته از وهمین مراسم‌ها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس باید محتوای این مراسم‌ها قوی باشد. به عزاداران از بزرگ‌ ترها گرفته تا اطفال و حتی همسایگان نیز از توصیه‌های ویژه ‌اش بود . معمولا خودش و همه چیز را با دقت کنترل می‌کرد، البته مدیریتش هم اینگونه بود و همه می‌دانستند کارشان را باید به بهترین شکل انجام دهند . دیگر نیازی به تذکر مجدد نبود و کم‌تر به او مراجعه میشد‌‌. 🏴 🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 احترام ژنرال آمریکائی به در بخشی از خود در مورد تحصیلات گفته بود: دوره ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم نبود و به من نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر ، که یک آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به و یا شدنم اظهار نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های بر می‌آمد که نظر نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با و من داشت، زیرا احساس می‌کردم که دوری از و برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال است و باید و بدون دریافت به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در به صدا در آمد و شخصی خواست تا داخل شود. او ضمن ، از خواست تا برای کار به خارج از برود با رفتن ، من لحظاتی را در تنها ماندم. 🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊 به یاد دارم یک روز بعد از آمار شب که یکی دو ساعت مانده به غروب انجام می‌گرفت نگهبانان آسایشگاه‌ها را تفتیش کردند و چند قاشق برنج سهمیه ظهر را که عزیزان روزه‌دار برای افطار خود نگهداشته بودند، با بی‌رحمی و بی حرمتی تمام به سطل آشغال ریختند. یکی از نگهبانان با تمسّک به این گفته بی‌ربط که «خداوند در تمام سال ، فقط ماه مبارک رمضان را برای روزه قرار داده است؟» سعی داشت سرپوشی بر عمل خلاف دین و مروّت خودشان بگذارد. آزادگان ، برای گریز از اینگونه برخوردها و مقابله با موانع احتمالی تدابیری را اتّخاذ می‌کردند آن‌ها از مسئول نان می‌گرفتند و همینطور که زیر پتو دراز کشیده بودند با یک لیوان آب به عنوان خورشت نوش جان می‌کردند. و دوستانی که وضع مالی آنان خوب بود با خورش، روغن و شکر تهیه شده از آشپزخانه ، صرف می‌کردند و آن را اگر به قدر کافی بود، بین دیگران تقسیم می‌کردند. گاهی اوقات که نگهبان از پشت پنجره عبور می‌کرد و متوجّه قضیّه می‌شد همین که سروصدایش در می‌آمد کلیّه برادران پتو را به روی خود کشیده و مثل کسی که ساعت‌ها خواب است هیچگونه پاسخی نمی‌دادند و سرباز بیچاره را با ناکامی از آنجا دور می‌کردند. روش دیگری که بعضی از روزه داران اتّخاذ می‌کردند این بود که برنج خود را به یکی از دوستان خود می‌دادند و به جای آن نان شب او را می‌گرفتند. تا علاوه بر جلوگیری از فاسد شدن غذا در آن هوای گرم تابستانی در برابر اشکال تراشی‌ها و برخوردهای مغرضانه سربازان بعثی چاره‌ای باشد. عزیزانی دیگر بودند که به هیچ مانع و مشکلی اعتنایی نمی‌کردند و با توکّل بر خدا غذای خود را در یک ظرفی می‌ریختند و پس از مخفی کردن در یک جای خنک و مطمئن هنگام افطار، یک سفره صمیمانه و با صفایی از آن ترتیب می‌دادند. البته در مورد اصطلاح «سحری»، باید توضیح بدهم که این واژه به معنای حقیقی خود استعمال نمی‌شود. زیرا در طول اسارت، هیچ کس را ندیدم که در سحر، به معنای واقعی خود، قوت ناچیز خود را تناول کند، بلکه در اصطلاح «اردوگاه دوازده»، هرگاه که برای روزه فردا نان با خورشِ آب ، صرف می شد، اطلاق می‌شد. راوی : یاد باد آن روزگان یاد باد شادی روح و و سلامتی 🕊 🌹🕊
🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊 همه ما روزه می‌گرفتیم ولی عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند غذای سحری نیمه شب توزیع شود، به همین دلیل تصمیم گرفتیم صبحانه را برای افطار و ناهار را برای سحر نگه داریم. شام را هم قبل از سوت داخل باش می‌گرفتیم. حالا با دو مشکل اساسی مواجه بودیم. یکی اینکه ظرف کافی برای گرفتن غذای سه وعده نداشتیم؛ دیگر اینکه نمی‌دانستیم غذای افطار و سحرمان را چگونه نگهداری کنیم؛ باید فکری می‌کردیم. در هر آسایشگاه ۵۰ نفری پنج «قصعه» (ظرف مستطیلی شکل) برای غذا داشتیم با دو سطل کوچک و یک «حبانه» که از آنها برای ذخیره آب استفاده می‌کردیم. حدود ساعت ۹ صبح مسئولان غذا قصعه‌ها را بر می‌داشتند و برای گرفتن آش شوربا به آشپزخانه می‌رفتند. وقتی بر می‌گشتند همه را در یک قصعه می‌ریختند و لای پتو می‌پیچیدند. سر ظهر چهار قصعه دیگر را بر می‌داشتند و برای گرفتن ناهار به آشپزخانه می‌رفتند. آشپزها برای هر ۱۰ نفر یک بیل برنج در یک طرف قصعه و یک ملاقه خوروش در طرف دیگر آن می‌ریختند. غذای ظهر را هم با هر زحمتی که بود در دو قصعه جا می‌دادیم و لای پتو می‌پیچیدیم. حالا دو قصعه داشتیم که از آن برای گرفتن شام استفاده می‌کردیم. نگهداری غذا به خصوص در آن فصل گرم مشکلات بهداشتی زیادی را به همراه داشت. بعضی از بچه‌ها با خوردن غذایی که دست کم ۱۵ ساعت در فضایی نامناسب قرار داشت به بیماری اسهال مبتلا می‌شدند. این بیماری عفونی برای بعضی‌ها چنان شدید می‌شد که نای راه رفتن را از آنها می‌گرفت. این در حالی بود که ما از ساعت ۶ بعد از ظهر تا هشت صبح از رفتن به دستشویی محروم بودیم. راوی : شادی روح و و سلامتی 🕊 🌹🕊
🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊 شربت شب قدر اردوگاه ابتدا سه سوره عنکبوت، روم و دخان تلاوت می‌شد، بعد دعای افتتاح و دعای جوشن کبیر را در 2 مرحله می‌خواندیم. البته تمام اینها را به سرعت تلاوت می‌کردیم. برخی از بچه‌ها حتی دعای جوشن را نیز که حدودا 22 صفحه است را نیز حفظ می‌کردند تا نیاز به مفاتیح پیدا نکنند. در زمان استراحت کوتاه بین دعای جوشن، با لیوانی شربت از بچه‌ها پذیرایی می‌شد، شامل آب و کمی شکر! نماز یک روز نیز خوانده می‌شد و بعد از آن مناجات ابوحمزه. البته برخی 100 رکعت را نیز می‌خواندند. دعاهایی مانند ابوحمزه ‌ثمالی در طول سال نیز خوانده می‌شد و اکثر بچه‌ها به آن مسلط بودند. قرآن‌های ما نیز ترجمه نداشت اما با توجه به حضور روحانیون و افراد مسلط در بین اسرا، تقریباً تمام اسرا به ترجمه قرآن، تفسیر و اعراب تسلط داشتند. بعد از دقایقی استراحت مراسم قرآن سر گرفتن را آغاز می‌کردیم که تقریباً تا نزدیک اذان صبح طول می‌کشید. در طول این برنامه‌، بعثی‌ها دائماً ما را غافلگیر می‌کردند که با هشدار نگهبان، برنامه را بر هم می‌زدیم. اما گاهی که نگهبان نیز حال خوشی پیدا می‌کرد، آنها داخل می‌آمدند و از همه بیشتر آن نگهبان و ارشد آسایشگاه را توبیخ می‌کردند. در احیاء شب بیست‌ و یکم و بیست‌ و سوم که ایام شهادت امیرالمؤمنین علی (ع) بود، برنامه مرثیه‌سرایی نیز داشتیم. با اتمام برنامه‌ها، بعد از اذان صبح سکوت مطلق در آسایشگاه حاکم می‌شد تا همه استراحت کنند. البته رأس ساعت 8 صبح به اجبار باید از اردوگاه خارج می‌شدیم! راوی : شادی روح و و سلامتی 🕊 🌹🕊
تیر ران پایش را شکافته بود ،استخوان را خورد کرده و از سمت دیگر پایش خارج شده بود. مستقیم برده بودند اصفهان ، از زیر سینه تا کف پایش را گچ گرفته بودند. یازده ماه در همین وضعیت بود، دکترها هر دوماهی یکبار میطلبیدند و مصطفی را میگذاشتیم داخل آمبولانس و هر دوماه یکبار می رفتیم بیمارستان تا وضعیت پا بررسی شود.بعد از چند ماه آخر سر حوصله اش سر رفت ، طاقتش نمی آمد داخل خانه بماند آن هم این همه وقت.... چکش را برداشت و افتاد به جان گچ ، زد گچ شکمش را زخمی کرد، مشکل حل نشد که دو برابر هم شد. گچ شکسته پوست شکمش رو لای درز ها میبرد و اذیتش میکرد، ناچار بردیمش بیمارستان و گچ را جای تعویض ترمیم کردند. اما گچ سنگین شد و مجدد شکسته شد، دوباره رفتیم بعد از یازده ماه گچ پایش را باز کردند، جای خوردگی استخوان را عمل کردند و پلاتین گذاشتند، قرار شد پلاتین بعد از ترمیم از پایش خارج شود.هنوز مرخص نشده بود و دوران استراحت را در بیمارستان میگذراند بی خبر از ما به رفقایش سپرده بود برایش بلیط هواپیما برای همان روز بگیرند تا برگردد به مناطق، خانه که رسیدیم بلیط را نشانمان داد تا ببریمش فرودگاه من و برادرش بعد از کلی دعوا بلیط را پاره کردیم و نشاندیمش سر جا. انقدر خوشحال بود از مرخص شدن و برگشتن به جبهه که هرکس نگاهش میکرد خیال میکرد شب دامادی است.بعد از چندساعتی خندیدنگاهمان کرد و گفت: این صدای هواپیما رو شنیدین من الان باید با این میرفتم حالا فقط زحمت من رو زیاد کردین فردا باید دو روز تو راه باشم تا باقطار برگردم جبهه. هرچه سعی کردم نگهش دارم تا استراحت کند و پایش خوب شود حریفش نشدم.باهمان پا رفت و قسمت بود با همان پلاتین به شهادت برسد و نوبت به عمل برای خارج کردن پلاتین نرسید. راوی:مادر شهید