eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.5هزار عکس
20.3هزار ویدیو
447 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 نام و نام خانوادگی شهید: حمید آسنجرانی فراهانی تولد: ۱۳۵۳/۱۲/۱، اراک. شهادت: ۱۳۸۹/۱/۳۰، سنگ‌های آذرین، شمال غرب کشور در درگیری با گروهک پژاک. گلزار شهید: گلزار شهدای اراک. 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
4.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏻نوشته: آمنه عسگری منفرد ۱۴۰۳/۹/۲۱ 🎨🖌نقاشی دیجیتال: عاطفه‌سادات میرکاظمی 🎞تدوین و تنظیم: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: الهام گرجی 🖼💻طراحان جلد: الهام رسولی، لیلا غلامی 🌷💎 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
💎 📚 گوهری در میان سنگ‌های آذرین دانه‌های اسپند را دور سرش چرخاندم. - دارم به قد و قامتت نگاه می‌کنم و کیف می‌کنم. ماشاءالله به جونت مغز بادوم من! محمد‌رضا خندید و سرش را پایین انداخت. نشستم کنار دستش. من هم سرم را پایین انداختم. - راستش یاد روزی افتادم که بابا حمیدت با لباس سبز سپاه اومد خونه، دلم براش ضعف رفت. کف دست‌ محمدرضا، نشست روی رگ‌های برجسته پشت دستم. دوست داشتم برایش حرف بزنم. دلم پر بود. - آقا صفر چند روز پیش یه تعریف تازه از بابات کرد. می‌گفت قبل از رفتن به یه عملیات خطرناک، بابات زنگ زده بوده بهش و آمار بدهی‌هاش رو داده بوده، حتی گفته بوده از فلانی که یه سیلی بهش زدم برام حلالیت بگیر! محمدرضا نگاهم کرد. توی چشم‌هایش قطره‌های بلورین باران جمع شده بود. انگار که حمید داشت نگاهم می‌کرد و با من حرف می‌زد. - مامان‌بزرگ! منم خیلی دلم براش تنگ شده! همیشه به آخرین پیغامش وسط سنگ‌های آذرین و زیر آتیش دشمن فکر می‌کنم. به اینکه گفته: «به پسرم بگین بابات مرد بود و تا آخر ایستاد.» بی‌اختیار، دستم دور گردنش حلقه شد و گونه‌هایمان بارانی شد... ✍🏻آمنه عسگری منفرد ۱۴۰۳/۹/۲۱ 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
💎 سنگ‌های آذرین شمال غرب‌ایران خاطره رشادت‌های شهید حمید آسنجرانی را هرگز فراموش نخواهد کرد.‌ در اولین روز از آخرین ماه سال ۱۳۵۳ در شهر اراک چشم به جهان گشود. در خانواده‌ای مذهبی و زحمت‌کش بزرگ شد. دوران تحصیل ابتدایی تا دبیرستان را در حالی که به پدر در کارهایش کمک می‌کرد، در اراک پشت سر گذاشت. به دلیل سن کمش نتوانسته بود دوران ۸ سال دفاع مقدس را تجربه کند. پس از اخذ دیپلم، به خیل سبز پوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌ ‌پیوست و هم‌زمان با حضور در دانشکده افسری سپاه به صورت تخصصی، رشته ورزشی تکواندو را آغاز کرد. او خیلی زود در ‌این رشته پیشرفت کرد تا جایی که چندین مقام استانی برای نیروهای مسلح را به‌دست آورد. پس از طی دوره‌های آموزشی در تیپ ۷۱ روح‌الله(قدس سره) مشغول به خدمت شد و هم‌زمان با راه اندازی گردان تکاور به درخواست خود به ‌این گردان منتقل و در سمت فرمانده گروهان مشغول به خدمت شد. در سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد و ثمره ‌این ازدواج یک فرزند پسر می‌باشد. حمید آسنجرانی در سال ۱۳۸۷ جهت مقابله با گروهک تروریستی پژاک، همراه هم‌رزمانش به شمال غرب کشور اعزام و در سی‌امین روز از فروردین ماه ۱۳۸۹ در منطقه بازرگان (سنگ‌های آذرین) بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به سرش به شهادت رسید. پیکر‌ مطهرش همراه دو تن از هم‌رزمانش در تشییع باشکوهی توسط مردم شهر اراک، در گلزار شهدای ‌این شهر به خاک سپرده شد. 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
💎 همه آزمون‌های دوره تکاوری سپاه را گذرانده بود؛ سنگ‌ نوردی،🧗‍♂ کویر نوردی،🏜 غواصی،🤿 کوه‌پیمایی🌄... به قول خودش فقط از کل دوره، چتربازی مانده بود. و آقا حمید منتظر بود تا پریدن را هم تجربه کند.🪂 اصلاً بی‌قراری و تحرکِ همیشگی، در ذاتش بود و همین بی‌قراری بود که او را به رشته تکاوری سپاه کشانده بود. اولین‌بار هم که لباس سبز پاسداری را بر تن کرد به مادرش گفت: «خوب نگاهم کن مادر! این لباس آخر منه!» آخر هم با همان لباس سبز تکاوری آسمانی شد و پرواز کرد پروازی به سوی بلندای آسمان برای همیشه.🕊 مادری که یک تنه فرزندانش را با عشق و ایمان بزرگ کرده بود و با همان عشق مادری همه‌‌ عمر برای فرزندانش دعای عاقبت‌به‌خیری کرده بود می‌گفت: «در روزهای دفاع مقدس که چند وقت یکبار عطر شهدا در روستایمان می‌پیچید، همیشه حسرت مادران شهدا را داشتم که نان حلال به فرزندانشان داده بودند و ثمره آن شهادت فرزندانشان شده بود. من هم موقع کمک به جبهه با چشم گریان، برای هدایت بچه‌هایم دعا می‌کردم.» و بالاخره دعای مادر در حق فرزند اجابت شد و شهید مدافع وطن، «شهید حمید آسنجرانی» که تا آخرین لحظه مردانه پای عزت وطن ایستاده بود، در درگیری با گروه پژاک در سی‌ام فروردین ۱۳۸۹، در سن ۳۵ سالگی همچون گوهری در میان سنگ‌های آذرین آرام گرفت و جاودانه شد. 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
💎 پیام شهید آسنجرانی به فرزندش:  روز ۳۰ فروردین ۱۳۸۹ درگیری سختی بین نیروهای تیپ ۷۱ روح الله(قدس سره) استان مرکزی و گروه تروریستی پژاک در گرفت. حمید آسنجرانی فرمانده گروهان گردان تکاور بود. منطقه سنگ‌های آذرین به دلیل پیچیدگی زمین به گونه‌ای بود که دفاع و حمله را سخت می‌کرد و با قطع شدن بیسیم،‌ این مشکلات دوچندان می‌شد. شهیدان قریشی و جودکی مجروح شده بودند. حمید آسنجرانی برای تغییر موضع هم‌رزمانش شروع به تیر اندازی کرد تا آن‌ها بتوانند تغییر موضع بدهند که خودش هدف گلوله دشمن قرار گرفت. او در آخرین تماسی که قبل از شهادتش با قرارگاه فرماندهی داشت، گفته بود: «به پسرم بگویید پدرت مرد بود و تا آخر ‌ایستاد». پس از آن، گلوله تک تیرانداز دشمن به سرش اصابت کرده و به شهادت رسید. 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷 رضوان آهنگرانی همسر شهید حمید آسنجرانی با اشاره به خاطرات خود از زندگی مشترک با شهید آسنجرانی می‌گوید:🎤 «ما با هم نسبت فامیلی داشتیم. بعد از اینکه ایشان به خواستگاری من آمد در سال ۱۳۸۱ زندگی مشترک خود را آغاز کردیم. پس از گذشت چهار سال از زندگی مشترک، خداوند فرزند پسری به ما عنایت کرد که او را «محمدرضا» نامیدیم. یکی از خصلت‌های بارز شهید آسنجرانی این بود که بسیار به حلال و حرام مقید بود و همواره ائمه‌اطهار(علیهم‌السلام) را در زندگی اسوه خود قرار می‌داد. در آخرین سفری که با یکدیگر بودیم یاد دارم که لاستیک ماشین نامیزان شد. آقا حمید در یک آپاراتی نگه داشت تا باد لاستیک ماشین را تنظیم کند. متاسفانه پول خرد به همراه نداشتیم. مبلغ آپاراتی در سال ۱۳۸۹، ۲۰۰ تومان شد. با وجود اینکه مغازه‌دار رضایت داده بود ۵۰ کیلومتر که از آنجا دور شدیم، حمید ماشین را متوقف کرد. از او پرسیدم: «چه شده است؟!» در پاسخم گفت: «احساس می‌کنم مغازه‌دار از ته دل به من نگفت حلالت باشد!» مغازه‌ای پیدا کردیم؛ چک پول را خرد کردیم و مجدد ۵۰ کیلومتر به عقب برگشتیم تا پول مغازه‌دار را بدهیم. زمانی که صاحب مغازه متوجه اقدام حمیدآقا شد او را غرق بوسه کرد و گفت: «در مدت چند سالی که من یاد دارم مشتری نظیر شما ندیده‌ام.» 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
💎 من دوست داشتم همسر یک نظامی باشم اما ایمان و اعتقاد او مرا بیشتر مجذوب خود کرده بود. در مراسم خواستگاری به من گفته بود: «ممکن است دفعات زیادی به مأموریت بروم یا همیشه در مأموریت باشم.» او عاشق شهادت بود، هر بار که از مأموریت بازمی‌گشت و از او می‌پرسیدم «اوضاع چطور است؟!» می‌گفت: «مثل سیزده بدر می‌ماند؛ اصلا سختی ندارد.» برایم هرگز زمینه‌سازی نکرده بود که شاید روزی نباشم. او از همان ابتدا به من گفت شغل نظامی‌اش سختی‌های خاص خودش را دارد؛ اما همیشه مخاطرات مأموریتش را سر بسته بیان می‌کرد. وقتی خبر شهادتش را شنیدم خیلی ناراحت شدم. شاید به خاطر خودم که او را از دست داده بودم. رفتن او به سفری بی‌بازگشت خیلی زود بود ولی برای او بسیار خوشحال شدم؛ چراکه واقعا لایق شهادت بود. زمانی که می‌گویند شهدا را گلچین می‌کنند در شهید آسنجرانی نمونه بارز این جمله را دیدم. 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
💎 در آخرین تماسی که با قرارگاه بود می‌‌‌گوید: «به پسرم بگویید پدرت مرد بود و تا آخر ایستاد.» این جمله مردانه او زینت‌بخش سنگ مزارش شد. تنها جمله‌ای که به محمدرضا می‌گویم این است که: «پدرت یک مرد بود و تو نیز سعی کن تا مانند او زندگی کنی.» شهید آسنجرانی فداکاری بالایی داشت. او مصداق واقعی ایستادن تا آخرین گلوله بود. همین پیام برای محمدرضا شاید یک وصیتنامه یک‌صد صفحه‌ای است. 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
💎 📖خاطره در کودکی باهوش و درسخوان بود. دوستان زیادی هم در مدرسه پیدا کرده بود. به شوق بازی با آنها هم که شده عاشق مدرسه بود و رفیق خوبی برای معلم‌هایش. تپل و با نمک بود و همین بیشتر باعث محبوبیتش می‌شد؛ همیشه مبصر زرنگ کلاس بود. روحیه مدیریتی داشت و با آن سن کم، ایام ۲۲ بهمن که از راه می‌رسید بچه‌های کلاس را بسیج می‌کرد همگی پول روی هم می‌گذاشتند و با کاغذ رنگی مدرسه را آذین می‌بستند و به بچه‌ها شیرینی می‌دادند. راوی: برادر شهید 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
💎 محمدرضا فقط سه سال و نیم طعم حضور پدرش را چشید. از آن سه سال و نیم هم، یک سالش به مأموریت گذشت. حمید ۲۰ روز در منطقه بود و دور از ما. ۷ روز می‌آمد کنارمان بود و دو روز هم در مسیر رفت و آمد می‌گذشت. در همین فرصت کوتاه نیمی از جز سی‌ام قرآن را به محمدرضا یاد داد. با اینکه کوچک بود و شیطنت می‌کرد حمید اما برایش حوصله داشت. قدر تمام دلتنگی‌هایش! هر وقت هم در خانه می‌خواست نماز بخواند محمدرضا کنارش جانماز می‌انداخت و دوتایی قامت می‌بستند. آن یک هفته‌ای که بود به استخر و کوه و تفریح با ما می‌گذراند. جان حمید به جان محمدرضا وصل بود. به مأموریت که می‌رفت گوشی از دستش نمی‌افتاد. صبح و شب زنگ می‌زد به شوق شنیدن سر و صداهای بچگانه محمدرضا. از دل و جان مایه می‌گذاشت. حتی وقتی خستگی چشم‌هایش را تا خواب می‌برد... راوی: همسر شهید🎤 برگرفته از کتاب تکاور شهید📙 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
قرار بود حمید را منتقل کنند به بخش آماد و پشتیبانی. تصمیمشان را گرفته و هماهنگی‌ها را هم انجام داده بودند. حمید نامه‌ای نوشت برایشان که نظرشان را عوض کرد. در نامه نوشته بود: «با توجه به علاقه اینجانب به گردان رزم، به خصوص گردان تکاور، ان‌شاءالله لباس تکاوری آخرین لباس و کفن اینجانب خواهد بود. نامه هنوز هم هست با دست خط و امضای خودش. 🎤راوی: مجید یساولی 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid