eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
34.2هزار ویدیو
308 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
جلسه شصت و سوم - حجة الاسلام امینی خواه.mp3
28.19M
✖️شرح و بررسی کتاب ▫️جلسه 63 🔺تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📚 شرح و بررسی رخدادهای کتاب و احاديث و روايات مرتبط با موضوع کتاب @Masafe_akhar
صورتش سه تیغه بود و موهاش بلند! راننده تاکسی بود از این لاتای قدیمی... بهش گفتم ببخشید مخاطب این جمله کیه؟ با لحن لاتی گفت: «هر کی یه عشقی داره،یکی کفتربازی یکی چاقوکشی...مام عشقمون اربابمونه،اینو نوشتم که اگر یه شبی یا نصفه شبی سوار ماشین ما شد و ما نشناختیم حمل بر بد ادبی نشه» @masafe_akhar
787.8K
⭕️روضه حضرت علی اصغر علیه السلام برای کربلا نیومده ها @Masafe_akhar
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 اصل امر به معروف و نهی از منکر در بیانات رهبر معظم انقلاب 👈 رهبر معظم انقلاب بالاترین تخلف‌هایی را که نیاز به امر به معروف و نهی از منکر دارند، برمی‌شمارند. @masafe_akhar
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
43.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 مستند «زیارت جاده ۲» 🔸سفرنامه اربعین استاد - سال ۱۳۹۴ ☑️ لینک فایل تصویری قسمت اول👇 https://t.me/masaf/55880 ☑️ لینک فایل تصویری قسمت سوم👇 https://t.me/masaf/55882 📥 لینک دانلود با کیفیت بالا👇 🌐 http://dl.masaf.ir/film/Mostanad/Mostanad-Ziarat%20Jade%202-HD720p.mp4 @Masafe_akhar
📚 حکم دزدی دزدي را آوردند پيش خليفه تا حكمش را صادر كند.معتصم،دانشمندان را جمع كرد. قاضي القضات گفت:"چون آيه تيمم حد دست را از مچ تعين كرده ،پس بايد دستش را از مچ قطع كرد." ديگري گفت :"خداوند براي وضو دست را از آرنج مي داند پس بايد از آرنج قطع شود." معتصم هم گفت چون بعضي دست را از انگشتان تا شانه ميدانند، بهتر است دست را تا شانه قطع كنيم.نظر تو چيست ابو جعفر؟ديگران حكم صادر كردند و تو هم شنيدي." همه اشتباه كردند . بايد فقط انگشتانش قطع شود.چون كف دست از هفت جا ، جايگاه سجده است و جايگاه هاي سجده مال خداست. ما نمي توانيم به جايگاه هاي سجده آسيبي برسانيم. همه شان ساكت شدند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌@Masafe_akhar
📚 یکی از بزرگان می گوید: بر مریضی که در حالت مرگ بود وارد شدم ، شهادتین را به او تلقین کردم ولی زبانش بدان نطق نمی کرد. وقتی به هوش آمد از او پرسیدم چرا شهادتین را نمی گفتی؟ گفت: ترازویی را بر دهانم گذاشته بودند، مرا از نطق به شهادتین منع می کرد. به او گفتم آیا کم فروشی می کردی؟ جواب داد: به خدا قسم نه، ولی وقتی چیزی را وزن می کردم عجله داشتم و نمی گذاشتم دو کفه ترازو با هم جفت شوند. این حال کسی است که ترازویش دقیق نیست ، پس حال آن کس که کم فروشی می کند چه گونه خواهد بود؟ حال آنکه در ترازو دزدی می کند چگونه می باشد ؟! به راستی این کار دزدی و خیانت و حرام خواری است، خداوند کسی را که چنین کند به آتش جهنم وعده داده است، جهنمی که کوه های سخت و محکم دنیا را به راحتی ذوب می کند. @Masafe_akhar
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زائران عراقی: به نیابت از حاج‌قاسم پیاده‌روی می‌کنیم ▪️جای ایرانی‌ها در پیاده‌روی اربعین خیلی خالی است. @Masafe_akhar
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻دستور امام به شورای عالی انقلاب فرهنگی و دانشجویان در برخورد با اساتید ضد دین که پاسخگوی منطق‌ها نیستند. برشی از سخنرانی استاد رحیم پورازغدی @Masafe_akhar
🔥🔥🔥🔥🔥 🔥فرار کننده از آتش🔥 این نوشته داستان توبه جوانی از جوانان صدر اسلام به اسم💥 ثعلبة بن عبدالرحمن 💥است که مرتکب گناه نگاه به نامحرم می شود وچنان توبه ای می کند که خداوند در مغفرت او جبرئیل را بسوی پیامبر می فرستد. 🌟⭐️🌟⭐️🌟⭐️🌟⭐️🌟⭐️🌟🌟 در اوان جوانی مسلمان شد ، با خودش نذر کرد که خدمتگذار رسول الله صلی الله علیه وسلم باشد، جوانی از انصار که خود را وقف رسول الله صلی الله علیه وسلم نموده بود . روزی رسول خدا او را برای کاری فرستاد. او خارج شد تا خواسته ی رسول الله صلی الله علیه وسلم را انجام دهد. در مسیر از خانه ای گذر می کرد که درب آن خانه نیمه باز بود وزنی عریان مشغول آب تنی کردن ، آتش شهوت بر او غالب شد و نگاهش را به عورت یک زن مسلمان ادامه داد و با تکرار نظر مرتکب گناه شد بلافاصله متوجه گناه خود شد این آیه را بیاد آورد که خداوند مومنین را به محافظت چشم امر می کند « قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِكَ أَزْكَى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ» خوف از خدا و رسول سراسر وجودش را فرا گرفته بود می ترسید که خدا با نزول وحی او را رسوا کند. ماجرای عبدالله بن أبی بن سلول سر دسته ی منافقین مدینه که می خواست کنیزش معاذة بنت عبدالله را که مسلمان شده بود با کتک زدن به فحشاء و فساد بکشاند وخدا او را با نزول وحی رسوا ساخته بود وآیه « وَلا تُكْرِهُوا فَتَيَاتِكُمْ عَلَى الْبِغَاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّنًا لِتَبْتَغُوا عَرَضَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَنْ يُكْرِهُّنَّ فَإِنَّ اللَّهَ مِنْ بَعْدِ إِكْرَاهِهِنَّ غَفُورٌ رَحِيمٌ » در مورد او نازل شده بود را بیاد آورد. داستان أبی بن سلول با کنیزش دیروز در شهر مدینه موضوع صحبت مردم بود ثعلبة این قسمت آیه را خوب درک کرده بود« إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ» خدا به هر آنچه که در نهان و آشکار است آگاه و با خبر است از قلب و ضمایر انسان اطلاع دارد همه اینها تمام وجودش را در بر گرفته بود روی برگشتن به نزد رسول خدا را نداشت. اشک ندامت و پشیمانی از معصیت و نافرمانی خدا و رسول از چشمانش جاری شد، سر به کوه وبیابان گذاشت از گناه خود به کوهها فرار کرد تا نفس خود را اصلاح کند. « فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ » را در خود عملی کرد . پیامبر تا چهل روز او را جستجو می کرد اما هیچ کس اطلاعی از او نداشت بعد از گذشت این مدت جبرئیل بر پیامبر نازل شد وگفت : ای محمد پروردگارت بر تو سلام کرد و گفت : ( إن الهارب من أمتك في هذه الجبال يتعوذ بي من ناري ) فرار کندده ای از امت تو در این کوههاست که از آتش جهنم به من پناه می برد. پیامبر بلافاصله عمر و سلمان رضی الله عنهما را طلبید و به آنها گفت : (يا عمر ويا سلمان انطلقا حتى تأتياني بثعلبة بن عبد الرحمن) ای عمر و ای سلمان بروید و ثعلبة بن عبدالرحمن را به نزد من بیاورید . عمر و سلمان برای انجام این مأموریت خارج شدند. در راه چوپانی از چوپانان مدینه را دیدند که اسمش ذفافه بود عمر از او پرسید آیا از جوانی که در میان این کوههاست اطلاع داری؟ چوپان گفت: شاید منظورت فرار کننده از آتش است. عمر تعجب کرد چرا که ماجرای نزول جبرئیل بر پیامبر را کسی جز آنها نمی دانست، لذا از ذفافه سوال کرد تو از کجا می دانی که او فرار کننده از آتش است؟ چوپان گفت: در دل شب جوانی از بین این کوهها خارج می شود و دستش را بر سر می گذارد و پیوسته می گوید: یا رب ای کاش مرا می کشتی و جسدم را نابود می ساختی . آن چوپان عمر و سلمان را بسوی ثعلبه راهنمایی کرد و آنها او را همراه خود به مدینه نزد رسول الله صلی الله علیه وسلم بردند . ثعلبة بن عبدالرحمن هنوز از رویارویی با رسول خدا شرم داشت و گناهش همانند کوهی بر دوشش سنگینی می کرد وقتی که به نزد رسول خدا رسیدند رسول الله صلی الله علیه وسلم او را در آغوش گرفت . ثعلبه گفت: این بدن پر از گناه است ولیاقت قرار کردن نزد رسول خدا را ندارد من از خدا می خواهم که مرا بیامرزد. پیامبر او را به رحمت و مغفرت خدا بشارت داد . دیری نپایید که ثعلبه بیمار شد و از دنیا رفت . گفته شده در هنگام تشییع پیکر ثعلبه، رسول الله بخاطر کثرت فرشتگان حاضر، نمی توانست قدم بر دارد و بر گوشه ی پا حرکت می کرد. این بود داستان صحابی و جوانی از جوانان صدر اسلام که تربیت شده مکتب رسول الله صلی الله علیه و سلم بود @Masafe_akhar
. ✍روزی امیر المومنین علی (علیه السّلام) داخل مسجد شد . جوانی گریان را دید که چند نفر اطرافش را گرفته او را از گریه باز می دارند . به سوی او آمد و فرمود : چرا گریه می کنی ؟ جوان گفت : شریح قاضی درباره ام حکمی کرده که معلوم نیست حکمش روی چه اصلی است ؟ این چند پدرم را ا خود به مسافرت بردند ، اینان از سفر برگشتند ولی او برنگشته است از حال او می پرسم می گویند : مرده است ، از اموالش جویا می شوم می گویند : چیزی نداشته است ، چون قسم یاد کردند . گفت حقی بر آنان نداری زیرا قسم خورده اند پدرت چیزی نداشته است . ولی پدرم که از اینجا حرکت کرد ، اموال بسیار همراه داشت . امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود : پیش شریح برگرد . برگشتند ، آن حضرت به شریح فرمود : بین اینها چطور داوری کردی ؟ شریح جواب داد : چون ادعا کرده ، پدرش اموالی همراه داشته است و چون بر ادعای خود گواه نداشت ، از ایشان قسم خواستم ، همگی قسم خوردند که او مرده است و اموالی هم نداشته است . حضرت فرمودند : ای شریح اینگونه بین مردم حکم می کنی ؟ شریح گفت : پس چه کاری انجام دهم ؟ حضرت فرمودند : به خدا قسم الان طوری میان اینها داوری کنم که تا کنون هیچ کس به جز داوود پیغمبر چنین داوری نکرده است ! آنگاه رو به قنبر کرد و فرمود : ای قنبر چند نگهبان حاضر کن . چون حاضر شدند هر یک از آنها را مأمور 5نفر کرد . آنگاه حضرت به آنان خیره شد و فرمود : خیال می کنید نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید ؟ به نگهبانان فرمودند که : سر و صورت هر یک پوشانده و در پشت یکی از ستون های مسجد جای دهند . نویسنده خود عبید الله بن ابی رافع را پیش خواند و فرمود : کاغذ و قلم بردار و اقرارشان را بنویس . امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر مسند قضاوت تکیه زد ، مردم نیز گرد آمدند . آنگاه به مردم فرمودند : هر وقت من تکبیر گفتم شما نیز همه با هم تکبیر بگویید . یکی از 5 نفر را طلبید و سر و صورتش را باز کرد و به نویسنده خود فرمود : قلم در دست بگیر و آماده نوشتن باش . امیر المومنین علی (علیه السّلام) از آن نفر پرسید : در چه روزی با پدر این جوان بیرون آمدید ؟ فلان روز ، در چه ماهی از سال ؟ فلان ماه ، در چه سالی ؟ فلان سال ، کجا رسیدید که پدر این جوان مرد ؟ فلان جا ، در خانه چه کسی ؟ فلان شخص ، مرضش چه بود ؟ چند روز بیمار بود ؟ در چه روزی مرده است ؟ چه کسی او را کفن و دفن کرد ؟ پارچه کفنش چه بود ؟ چه کسی بر او نماز خواند ؟ چه کسی او را در قبر نهاد ؟ چون بازجوئی کامل شد ، حضرت تکبیر گفت و مردم هم همگی تکبیر گفتند . گواهان دیگر که صدای تکبیر را شنیدند ، یقین کردند که رفیقشان اقرار کرده است . آنگاه سر و صورت اولی را بسته و به زندان بردند . حضرت دیگری را خواست و سر و صورتش را باز کرد و فرمود : گمان می کنید نمی دانم چه کرده اید ؟ آن مرد گفت : به خدا من یکی از 5 نفر بودم و به کشتنش مایل نبودم . حضرت یک یک آنان را طلبید و همگی به کشتن و بردن اموالش اعتراف کردند ، زندانی را آوردند او نیز اقرار کرد . لذا حضرت آنان را به پرداخت خونبها و اموال مجبور کرد . داوری که به پایان رسید ، شریح پرسید داستان داوری داوود پیغمبر چه بوده است ؟ حضرت فرمودند : حضرت داوود در کوچه به بچه هایی که بازی می کردند برخورد کرد دید ، یکی از آنها را مات الدین یعنی (( دین مرده )) می خوانند ، داوود او را صدا زد و فرمود چه نام داری ؟ گفت مات الدین ، فرمود : چه کسی تو را به این اسم نامیده است ؟ گفت : پدرم ، داوود نزد مادرش رفته و نام فرزندش را پرسید ؟ زن گفت : مات الدین ، فرمود : چه کسی او را مات الدین نام گذاشت ؟ گفت پدرش ، حضرت علتش را پرسید ؟ مادر گفت : چندی قبل که این پسر را در شکم داشتم ، پدرش به اتفاق چند نفر به سفر رفته بود همراهانش برگشتند ولی او بر نگشت ، از حالش جویا شدم گفتند مرده است ، اموالش را مطالبه کردم گفتند چیزی نداشته است ، گفتم وصیتی نکرده است ؟ گفتند چون می دانست تو آبستنی وصیت کرد فرزندت را چه پسر و چه دختر مات الدین نام گذاری . من هم بنا به وصیتی که او کرده بود ، او را به این اسم نامیدم . داوود فرمودند : همراهان شوهرت را می شناسی ؟ گفت : آری ، فرمود: زنده اند یا مرده ؟ گفت : زنده اند ، فرمود : مرا نزد آنان ببر . زن ، حضرت داوود را نزد آنان برد ، حضرت هم همین حکم را بین آنان اجراء کرد و خونبها و اموال مقتول را برایشان ثابت نمود و به زن فرمود : فرزندت را عاش الدین (دین زنده ) نام گذاری کن. @Masafe_akhar
. ✍ داستانی شنیدنی و واقعی ابو علی سینا در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگ وید شرط شما چیست؟ حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود پدر دختر با خوشحالی قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا  دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند همه متعجب می شوند چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند همه دستورات مو به مو اجرا می شود حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند شاگردان برای گاو آب می ریزند گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر می شود دختر از درد جیغ می  کشد حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند دختر از درد غش می کند و بیهوش می شود حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود این نوشته افسانه یا داستانی ساختگی نیست آن حکیم کسی نیست جز بوعلی سینا طبیب نامدار ایرانی !❤️ ┅❅❈❅┅ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌@Masafe_akhar
📚 📚 یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند. هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است. او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت. بر یکی از بالهايش نوشتند : «یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.» روی بال ديگرش نوشتند : «هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.» @Masafe_akhar
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 دختر خانمهایی که از دیدن این شهدا شوکه شدند! 🔺چقدر از اون‌هایی که آرزوی زندگی با شهدا رو تو دل دارن، تو واقعیت تحمل زندگی با شهدا رو هم دارن؟! واقعیت زندگی یه شهید، گاهی کیلومترها از ایده‌آل‌ها و معیارهای آدم‌‌هایی که فانتزی‌شون داشتن همسری مثل شهداست دوره! @Masafe_akhar
🔴اثر بی توجهی و بی اعتنایی به پدر! ✳️فرزند آیت الله کوهستانی، درباره احترام به پدر، از دیدگاه پدر گرامی خود چنین حکایت می کند: 💠روزی در حیاط منزل مشغول انجام کاری بودم، آقا چند بار مرا صدا کرد، ولی من چون نشنیده بودم متوجه خطاب ایشان نشدم. 🔰برای مرتبه آخر که مقداری بلندتر مرا مورد خطاب قرار داد صدای مبارک ایشان را شنیدم و بلافاصله به محضرشان رسیدم. 🌸با ناراحتی فرمود: ❓«چرا جواب ندادی؟» ♻️عرض کردم: صدای شما را نشنیدم، اگر کوتاهی کردم حاضرم مؤاخذه شوم. 🌹فرمود: من که تو را بخشیدم ولی از اثرش می ترسم... ❄️گویا مراد معظم له این بود که فرزند نباید در مراقبت و اطاعت از والدین خود کوتاهی کند و باید همواره گوش به فرمان پدر و آماده خدمت گزاری باشد ❌زیرا که سهل انگاری در این زمینه آثار نامطلوبی روی فرزند خواهد داشت.  @Masafe_akhar 🌻🌿🌼🌿🌻🌿🌼🌿🌻🌿🌼 📕بر قله پارسایی،کرامات آیت الله کوهستانی