🏴قلب داغدار
🥀در شهر مدینه کوچهای شاهد بغض پسر خردسالی شد. نوگلان خانهای با چشمانی گریان شنیدند. کسی فریاد زد:هیزم بیاورید.
🔥آه! از دشمنی هیزمها. شعله زبانه کشید. از آتش در خانه، دامن روزگار سخت سوخت.
🥀هنوز هم بوی دود و نالهی مادر در گلوگاه تاریخ میپیچد.
🏴قلب شیعه داغدار مادری است که پشت در بود.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تا حالا تلفنی روضه گوش دادی؟
زندگی حاج قاسم بدجوری به روضه اهل بیت (ع) گروه خورده بود. خیلی پیش میآمد دلش بهانه روضه می کرد. زنگ می زد به مداح و میگفت فلان نوحه را بخوان.
گاهی وقت ها خودش میخواند. با سوز و آه. خیلی وقتها فاصله ۲۰۰ کیلومتری کرمان تا روستا را مهمان روضه تلفنی بودیم.
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
📚 سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی،ص۱۰۱
#سیره_شهدا
#حاج_قاسم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 مزد رسالت
✅ مردم خود را نیازمند به نان، آب و سقف بالای سر دیدند، اما بینیاز از ولیّ خدا.
🔘 حضرت فاطمه سلاماللهعلیها هر شب همراه حضرت علی و حسن و حسین علیهمالسلام درِ خانههای مردم مدینه را کوبید، تا این را به آنها بفهماند، ولی...!
🔘 مردم یادشان رفت، روز غدیر حضرت فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ»۱
🔘 مزد رسالت پیامبر صلیاللهعلیهوآله هیزم جمع کردن، دست بستن و کشان کشان بردن و ... بود؟!
🔘 خدا لعنت کند کسانی را که ارزشها را تغییر دادند. مقصد گم شد. مردم معروف را رها کردند و با منکر دست بیعت دادند.
✅ حضرت فاطمه سلاماللهعلیها در مسجد خطبه خواند: ای مردم بدانید من فاطمهام و پدرم محمّد است. او پدر من بوده است نه پدر زنان شما و برادر پسر عموی من بوده است نه برادر مردان شما. چه پر افتخار است این نسب. او آمد و رسالت خویش را به خوبی انجام داد و مردم را به روشنی انذار کرد.۲
📚۱.آجری، ابوبکر، الشریعة، ج۴، ص۲۰۴۹
📚۲. فاطمة الزهراء علیهاالسلام بهجة قلب المصطفی صلیاللهعلیهوآله
احمد رحمانی همدانی، ص۴۸۳
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گل خفته
🍃عدهای اطراف خانهای در مدینه جمع شدند. کمکم افراد بیشتری دور آنها ایستادند. یکی از بین جمعیت پرسید:«چه خبره؟ چرا اینجا جمع شدین؟»
☘کسی از میان مردم فریاد زد:«ما بیعت کردیم، دست از بیعتمون برنمیداریم.»
🔹دیگری صدا بلند کرد:«این چه غوغاییه راه انداختین؟ یادتون رفته، پیامبر میاومد درِ این خونه، سلام میداد؟»
🔸همهمه شد. عمر با تندی و خشم فریاد زد:«هیزم بیارید. خونه رو با هر کی که توشه آتیش میزنیم.»
🔘مردی در آن شلوغی گفت:«این خونهی دختر پیغمبره! حضرت، این خونه و اهلش رو خیلی دوست داشت، اهل این خونه محترمند.»
🍂اما هیچ کس در آن لحظات بلوا، گوش شنوا نداشت. عدهای هیزم به دست رسیدند. کسی مشعل به دست هیزمها را به آتش کشید. کم کم آتش به درِ خانه رسید. عمر سعی کرد در را باز کند تا به داخل خانه هجوم بیاورد. در حالی که فاطمه خود را به در چسبانده بود تا مانع شود، اما عمر با تمام توان لگدی به در نیم سوخته زد که ... ۱
🍁دختر پیامبر بعد از جریان در نیم سوخته، جسمش رنجور و روز به روز حالش بدتر شد. در بستر خوابید. رنگ به چهره نداشت.
علی نگاهی به صورت رنگ پریدهی او انداخت. به سمت مسجد راهی شد.
🥀 فاطمه به سختی از بستر برخاست. لباس نو پوشید. وضو گرفت. دوباره به بستر خود برگشت و رو به قبله دراز کشید. با صدای آرام صدا زد:«اسماء! یه کم صبر کن، بعد صدام بزن. اگه جواب نشنیدی ... »
🔹اسماء کمی صبر کرد. قلبش تند تند میزد. دل نگران کنار بستر بانویش نشست. با صدای لرزان صدا زد:«بانوی من!»
🍂هرچه صدا کرد، جوابی نشنید. دستش میلرزید. پارچه را از روی صورت بانو برداشت. آهی از تمام وجودش کشید. نالهی اسماء بلند شد.
🍁همان لحظه حسن و حسین خردسال وارد اتاق شدند. رو به اسماء گفتند:« مادرمون عادت نداره، این وقت روز بخوابه!»
🥀حسین چند قدمی برداشت و کنار بستر مادر نشست. حسن خود را روی مادر انداخت و او را بوسید:«مادر! با من حرف بزن، قبل از این که روح از بدنم جدا بشه.»
🍂حسین لبهایش را روی پای مادر گذاشت، بوسهای زد:«مادر! قلبم داره از هم میپاشه، حرف بزن.»
🍁اشک از چشمان اسماء میبارید. با صدای لرزان به بچهها گفت: «برید مسجد، به پدرتون خبر بدید.»
🥀بچهها گریهکنان، دویدند. وقتی وارد مسجد شدند، حضرت علی از دیدن چشم گریان فرزندانش فهمید ... ۲
✨۱.بحارالانوار، مجلسی،ج۳۰، ص۲۹۴.
✨۲. بر گرفته از ترجمه کتاب فاطمة الزهراء(علیهاالسلام)بهجة قلب المصطفی(صلیالله علیه و آله)
تألیف: احمد رحمانی همدانی،مترجم: سیدحسن افتخارزاده، ص۷۶۲.
#داستانک
#مناسبتی
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴غربت بعد از تو
⭐️ستارگان چشم بر هم نهادند. هوا دلگیر شد. ماه خجالت میکشید، رخ از پس ابرها بگیرد. نمیخواست شاهد غربت بزرگ مرد تاریخ باشد.
🍁شیرمرد جنگهای سخت، بیصدا از غم و درد دختر پیامبر گریست.
🥀مولا بعد از او، سر درون چاه میکرد و حرفها با دل چاه میگفت.
بعد از رفتن بانو، موهای زینب را چه کسی شانه کرد؟
چه کسی وقتی مولایم علی وارد خانه میشد با لبخند به استقبالش میرفت.
🏴ام ابیها نزد پدر رفت و
امیرالمؤمنین غریبتر و تنهاتر شد.
#کلیپ
#به_قلم_سرداردلها
#باصدای_صوفی
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔥دستهای بسته
🍂شیعیان به یاد لحظه بسته شدن دستهای خورشید ولایت، اشک میریزند.
🥀برای لحظه دویدن بانوی آفتاب به یاری خورشید ولایت بر سر و سینه میزنند.
✋دست ادب بر سینه میگذارند و به امام زمانشان تسلیت عرض مینمایند.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تا حالا بلند گریه کردی؟
سوریه که بودیم، بیشتر پیش هم بودیم. توی جلسه یا خلوت فرقی نمیکرد. میگفت: «موعظهمون کن تا غافل نشیم. روضه بخون سبک بشیم و شسته بشیم».
یه روزی بهم گفت: روضه بخوان.
گفتم: روضه هیئتی بلد نیستم. روضههای من روایتیه.
گفت: بخوان.
شروع کردم به داستان شهادت یکی از شهدای مدافع حرم به نقل از فرماندهاش:
«رزمندهای داشتیم با نام جهادی ابراهیم. وسط عملیات بهم بیسیم زد که برام رضه مادر بخوان. صدایش به سختی میآمد. فهمیدم از پهلو تیر خورده است.»
تا این را گفتم حاجی زد زیر گریه.
«دستور دادم هر طور شده به عقب منتقلش کنند. برده بودنش بیمارستان الحاضر. رفتم بالای سرش. به ظاهر حال خوشی نداشت. دهانش پرخون شده بود. لختههای خون را از دهانش کنار میزدم. دیدم با چشمهایش انگار دارد دنبال کسی میگردد.
گفتم: «ابراهیم! تو را به خدا اگر این لحظه های آخر مادر سادات را دیدی بگو یا زهرا (س)»
گریه حاج قاسم بلندتر شده بود.
«ابراهیم لب باز کرد که بگوید یا زهرا آما کلامش ناقص ماند: یا ز… و شهید شد»
گفتم: حاجی مادرمون حضرت زهرا توی این جبهه هاست. داد حاج قاسم بلند شد. خیلی طول کشید تا آرام شود.
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
📚 سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی، نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی؛ ص۱۰۳
#سیره_شهدا
#حاج_قاسم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 شهیده راه ولایت
🔹 اگر در دعای عهد چنین میخوانیم که:
«... وَالذَّابِّینَ عَنْهُ خدایا من را از کسانی قرار بده که از امام زمانم دفاع کنم»
🔹 حضرت زهرا سلامالله علیها یکی از بهترین الگوهایی است که از امام زمانش دفاع کرد.
🔹 آن حضرت در دفاع از ولایت سنگ تمام گذاشت و حتی جان خود را در این راه فدا کرد و شهیده راه ولایت شد.
✨ امام کاظم علیه السلام فرمودند: إنَّ فَاطِمَةَ س صِدِّیقَةٌ شَهِیدَةٌ
📚 الکافی،ج ۲ ص ۴۸۹
#مهدوی
#ایستگاه_فکر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فرودگاه
🌧ابرهای تیره آسمان را پر کرد. غرشهای پیدرپی به گوش میرسید. باران تند رگباری شروع به باریدن کرد. هر کسی که در خیابان بود به زیر سقفی پناه برد.
✨ زیر لب آیه الکرسی خواند. به انتهای خیابان خیره شد. قطرات باران روی صورتش نشست. با چادرش قطرات باران را پاک کرد. باران زمستانی او را به یاد حدیث امام صادق علیهالسلام انداخت. «سه وقت است که در آن، حجاب و مانعی از جانب خداوند برای استجابت دعا نیست: دعا بعد از نماز واجب، هنگام فرود آمدن باران، ظاهر شدن نشانهاى از نشانههاى قدرت پروردگار در زمین که بر خلاف طبیعت و عادت باشد.»۱
🌸زیر لب گفت:« خدایا! خودت کمک کن. زودتر به نتیجه برسه.»
🍃صدای ترمز تاکسی زرد رنگی او را متوجه کرد. مسیرش را گفت در تاکسی را باز کرد و روی صندلی عقب نشست.
☘مرد مسافری که صندلی جلو نشسته بود با گوشی صحبت میکرد. با شنیدن اسم مجید، مهر بانو گوش هایش تیز شد: «ببین! اسناد شرکتِ صوری رو به نام مجید پناهی بدبخت زدی که خودت گیر نیفتی. الان یک ساله تو زندونه.تو فکر زن و بچهی اون بد بخت رو نکردی. صاحب خونهاش جوابشون کرد، زن بیچاره داره با مادر پیرش زندگی میکنه.»
🎋_کجا بیام؟ فهمیدم ... فرودگاه امام، ساعت۱۹:۳۰میبینمت.
🔹چشمان مهر بانو گرد شده بود. آب دهنش را به سختی قورت داد:« یعنی این همکار مجیده!»
🍃صدای راننده تاکسی رشته افکارش را پاره کرد:«خانم پیاده نمیشی؟»
☘کرایه را داد و پیاده شد. قدم هایش را تند تند بر میداشت عجله کرد تا زودتر به خانهی مادرش برسد.
🌾زنگ خانه را به صدا در آورد مادر در را باز کرد. با صدای لرزان به مادر سلام کرد نازنین دختر کوچکش دوید به آغوش مهربانو پرید:«دختر قشنگم! اجازه بده یه زنگ بزنم.»
🌸بوسهای به صورت دخترش زد و او را زمین گذاشت. به سمت میز تلفن رفت از کیفش دفتر یادداشت کوچکی را در آورد چند تا ورق زد. زیر لب گفت: «حیدری منش، وکیل.»
🍃شماره را گرفت پس از سلام با هیجان گفت: «آقای وکیل امروز شنیدم ملکی ساعت۱۹:۳۰از فرودگاه امام پرواز داره به ترکیه.»
☘_باشه، پیگیری میکنم.
🌺مهربانو از وکیل همسرش تشکر و بعد خداحافظی کرد. مادرمهربانو دست هایش را بالا برد و با صدای بلند گفت: «الحمدلله. دخترجان! هر سه شنبه دعای توسل میخوندیم، پنج شنبه ها نماز امام زمان (عج).
یادته، میگفتی مگه میشه! اون از خدا بی خبرپیداش بشه! مجید بدبخت از زندان آزاد بشه. یه مدت سختی کشیدی. اما درس بزرگی گرفتی. با توکل به خدا بچهات رو طوری بار بیار که تو زندگی قانع باشه.»
۱.شیخ طوسی، الأمالی، ص ۲۸۰
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
از: دختر ارشد #کد۲۲
به: حضرت زهرا(س)
عزیز دلم، مادرم!
آنقدر از بدی روزگار گله کردهام که میبینی
حال خراب مرا! میبینی با یگانه گل تو چه میکنند؟ میبینی دلهایمان در غروبهای جمعه چه سخت دل گیر است؟ دلگیر بودن دل شیعه از چه روست؟
از گناهان زیاد؟ یا از شکستن دل مهدی"عج"؟ هزاران سال است که تو رفتهای.
اما مادرم!
هنوز هم نام فاطمه(س) با دلها بازی
میکند، هنوز هم مظلومیت تو را میشود دید.
🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
یوسف فاطمه
مولا جان! صاحب زمان عج! یوسف فاطمه!
در نخلستان به راز و نیاز نشستهای؟ یا با چاه
راز دل میگویی؟
زخم مدینه بر سینهی سوختهدلان هنوز باقی است. بیت الاحزان «ام ابیها» در مدینهی قلب شیعیان هنوز برپاست.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همسری دوست داشتنی و رفیقی صمیمی
مدت شصت سال با آیت الله مرعشی نجفی رحمة الله علیه زندگی کردم. در این مدت هیچ گاه نسبت به من با تحكّم سخن نگفت و با من رفتاری تند و خشونت آمیز نداشت. تا وقتی كه قادر به حركت كردن و انجام كاری بود، نمی گذاشت دیگران كاری برایش انجام دهند. حتی هنگامی كه تشنه می شد، برمی خاست و به آشپزخانه می رفت و آب میآشامید و به من نمیگفت. او غیر از این كه همسری خوب، مهربان و دوستداشتنی بود، برای من مانند یك رفیق صمیمی و همكاری غم خوار نیز بود و در كارهای منزل به من كمك میكرد. بسیاری از اوقات در كارهای آشپزخانه، از قبیل درست كردن غذا، پاك كردن سبزی و شستن میوه و وسایل آشپزخانه به من كمك می كرد و رفتارشان برای تمامی افراد خانه الگو بود.
📚رفیعی، شهاب شریعت، ص۳۰۶
#سیره_علما
#آیتالله_مرعشی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte