🔸 بچهها گاهی ممکنه اشتباهاتی رو انجام بدن، اما شما در جایگاه پدر یا مادر بدونید رفتار محترمانه با کودکتون یکی از اصول تربیتی به حساب میاد.🌷
#احترام
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
🆔 @tanha_rahe_narafte
🕊کبوتر آشیانه ام
👦لب های نازک و غنچه ای پسرش به همراه بینی خوش فرم و لپ های گوشتی اش زیبایی صورتش را دو چندان کرده بود. گردی و سفیدی صورتش با موهای مجعد و خرمایی رنگش معصومیت خاصی به او بخشیده بود. همانطور که به او نگاه می کرد و حس خوبی داشت در دلش به نیت سلامتی اش صدقه ای را کنار گذاشت. از بس امروز بالا و پایین پریده بود مثل یک کبوتری می ماندکه در آشیانه اش آرام گرفته است.
🌺دوباره به صورت آرام فرزندش نگاهی انداخت. کنار اسباب بازی هایش خوابش برده بود. در دست های کوچک و گوشت آلودش ماشینِ قرمز بی قراری می کرد. نه رها می شد که به پارکینگ برای استراحت برود و نه اینکه سوئیچ را می چرخاند تا فرمان را به دست گیرد و با پایش پدال گاز را فشار دهد تا حرکت کند. نگاهی به پاهای کوچکش انداخت با رنگ های خودکارآبی و قرمز روی آن ها خطوطی درهم و برهم نقاشی کرده بود. هر چه به فاطمه می گفت: وسایلت را روی زمین نگذار تا داداشت به آن ها دست نزند؛ ولی انگار باز هم فاطمه آن ها را بر روی زمین رها کرده است که دست امیرحسین به آن رسیده بود.
☘️امیرحسین به تازگی بازی خطرناکی را انجام می داد و آن هم پرتاب وسایل به سوی دیگران بود. هفته گذشته به سوی علی پسر عمویش، تفنگش را پرت کرد و کناره چشم او زخم شده بود. خدا رحم کرد که مستقیما به چشمش نخورد. عصر همان روز با مراجعه به مشاوره رفتار پسرش را توضیح داده بود. مشاوره به او گفت:
اول اینکه باید به او بیشتر توجه کنید. با این کارهایش می خواهد توجه شما را به سوی خودش جلب کند.
دوم اینکه: نشانه هایی را در جایی قرار دهید و توپی را به دستش دهید تا به آن ها پرتاب کند و در آن موقعیت خاص این پرتاب کردن برایش بازی هیجان آوری باشد.
سوم اینکه: هیچگاه دعوایش نکنید، بیشتر لج کرده و این کار را تکرار می کند.
🌸با عمل کردن به همین دستورالعمل ها، در طول این یک هفته امیرحسین کلی تغییر کرده بود. با یاآوری این خاطرات لبخند رضایت بر لبهایش نقش بست. دست هایش را به آرامی یکی را زیر پاهایش و دیگری را زیر شانه هایش گذاشت. او را بلند کرد و بر روی تشک بابا اسفنجی اش قرار داد. پتوی خرسی اش را روی او کشید و به آرامی بر پیشانی اش بوسه ای کاشت.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: الی الکریم☘
به: هستی بخش یکتا🌸
✨بسم الله الرحمن الرحیم
🌹خدایا
🌙هرشب ماه رجب ،ندای ملک داعی که خطاب می کند، خوشا به حال ذاکران و یادآوران ، خوشا به حال مطیعان. در فضای ملکوت می پیچد.
خدایا 🌼
✨در این ماه آمرزش ، ما بندگان گنهکارت را ببخش و ما را هم از ذاکران و مطیعانت قرار ده.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص همراه اسم انتخابی تان برای آیدی @taghatoae در ایتا ارسال نمایید.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
✨ با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با #انوار_مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
اطمینان کن به نقاشی اش🎨
✨او خوب می داند نقطه نقطهی زندگیت را کجا و چگونه ترسیم کند تا زیباترین نقش را از تو بر دل روزگار بیاندازد. 💐
#نکته
#صبح_طلوع
🆔 @parvanehaye_ashegh
💫 در خانواده 👨👩👧👦موفق شرایط خانه🏡به گونه ای است که بچه ها قبل از هر کسی، برای درد دل به والدین شان مراجعه می کنند. در خانه شما این موضوع به چه شکلی پیگیری می شود؟
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
🆔@tanha_rahe_narafte
✨در خاطرات آیتالله مرعشی نجفی آمده است:
🍃زمانی كه در نجف بودیم، یك روز مادرم گفتند: «پدرت را صدا بزن تا تشریف بیاورد برای نهار.» حقیر رفتم طبقه فوقانی؛ پدرم در حال مطالعه خوابش برده بود.
☘ماندم چه كنم، خدایا امر مادرم را اطاعت كنم؟ از طرفی میترسیدم با بیدار كردن ایشان، باعث رنجش خاطر مباركشان شوم.
🌺خم شدم و لبهایم را كف پاهای پدر گذاشتم و چندین بوسه زدم تا اینكه[پدرم] به خاطر قلقلك پا بیدار شد و دید من هستم. پدرم، سیدمحمود مرعشی، وقتی این علاقه و ادب و احترام را از من دید، فرمود: شهابالدین تو هستی؟! عرض كردم: بله آقا.
🌱 دستش را بهسوی آسمان بلند كرد و فرمود: «پسرم، خدا عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد». آیتالله شهاب الدین مرعشی نجفی میفرمود: هرچه دارم از بركت دعای پدرم است.
📚هزار ویک نکته اخلاقی از دانشمندان، اکبر دهقان، ص277
#سیره_علما
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺خداوند متعال در قرآن میفرماید: «أَنِ اشْکُرْ لِی وَ لِوالِدَیْکَ؛
برای من و پدر و مادرت شکر به جا بیاور»
📖سوره لقمان، آیه ۱۴
#قرآن
#آیه_نور
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
🎓محتاج دعا
🌼چند سالی می شد به خانه مادربزرگ نرفته بود؛ از زمان مهاجرتش برای ادامه تحصیل تا تمام شدن درسهایش. با پشتکار فراوان بالاترین رتبه را در دانشگاه کسب کرد و با افتخار به وطن برگشت. از همان ابتدا هم برای ماندن نرفته بود. فکر و ذکرش خوب درس خواندن و برگشت به سرزمینش برای ادای دین به هموطنانش بود. تمام آن روزها لحظه شماری می کرد تا روزهای غربت تمام شود.
☘️همه آنچه داشت از دعای خیر پدر و مادر به خصوص مادربزرگش می دانست. مادر بزرگ همیشه برای زهرا دعا می کرد. بخصوص در ماه رجب و شب لیلة الرغائب. همیشه به زهرا می گفت:« از خدا بخواه کمکت کنه.» حالا بعد از سالها از دیار غربت به وطن برگشته بود تا با دیدار خانواده جانش تازه شود. اصرارهای پدر و مادر برای استراحت و ماندن در خانه بی فایده بود. پدر گفت:«صبر کن فردا باهم میریم.»
🌿زهرا حتی برای لحظه ای نمی توانست دیدار مادربزرگ را به تأخیر بیاندازد. یاد غل غل سماور و بوی دل انگیز عطر دم نوش به لیمو به همراه کلوچه های سنتی مادربزرگ دیوانه اش کرده بود. می خواست زیر کرسی کنار او بنشیند، دم نوش بنوشد و به قصه های قرآنیش گوش دهد. می خواست دست های چروکیده اش را درون دستانش بگیرد و با عشق به صورت آرامش نگاه کند. می خواست وقتی او نماز می خواند، کنار سجاده اش سجاده بیاندازد. همراه او به عبادت بپردازد و بعد نماز به او بگوید:«مامانی امشب که اومدم دیدنت لیلة الرغائبه دعاهای خاصت رو در حقم فراموش نکنیا. من هر چی دارم از دعاهای شما و پدر و مادرمه.»
🌸با شور و شوق به خانه مادر بزرگ رفت. جلوی در چوبی خانه مادربزرگ با درکوبه های سنتی آهنیش ایستاد. با اشتیاق فراوان به جای زنگ، همان درکوبه را کوبید. باران شروع به باریدن کرد. هیچ صدایی نیامد. ایندفعه هم کوبه را کوبید و هم زنگ را فشرد. استرس درون جانش ریخت. ضربان قلبش بالا رفت. صدای آرامبخش مادربزرگ که او را به اسم صدا می زد درون گوشش پیچید. اما در باز نشد. بغض گلویش را فشرد. زیر باران چادرش خیس شده بود. ماشینی پشت سر او نگه داشت. صدای پدرش را شنید:«دخترم، مادر بزرگ خونه نیست. بیا ببرمت پیشش.»
🍃دلش می خواست در باز شود و خود را در آغوش مادربزرگ رها کند. بوی عطر گلاب مادر بزرگ ضربان قلبش را پایین بیاورد. بر دستهای چروکیده و گرمش بوسه ای بکارد. محو تماشای صورت نورانی مادربزرگ شود و به او بگوید: «دوستت دارم برکت زندگیم.»
🍂داخل ماشین، پدر از هر دری سخن گفت. از حوض وسط حیاط مادربزرگ با گلدان های زیبای اطرافش و او را به خاطرات شیرین بچگی برد. آنقدر حرف های پدر و یاد خاطرات بچگی برایش شیرین بود که متوجه نشد مسیر حرکت پدر به کجا منتهی می شود. همزمان با توقف ماشین، باران بند آمد. هنوز آسمان چادر مشکی بر سر نکشیده بود. پدر غمگین گفت:«برا امشب مادربزرگ به دعای تو خیلی محتاجه. آوردمت اینجا تا باهاش درد دل کنی. دستت رو روی سنگ قبرش بذاری تا باهات انس بگیره و براش دعا کنی.»
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
🌸السلام علیک یا معز الاولیاء
🌙شب آرزوها شد و آرزوی شیعیان و مظلومان عالم نیامد.
باز هم باید در فراق او اشک بریزیم تا شاید خبری از او بیاید.
باید به حال خود گریه کنیم که از وجود نازنین او محروم هستیم.
باید ببینیم که چه کردیم با دل صاحب الزمان مان.
در این شب بزرگ دست به دعا برداریم و برای گناهانمان استغفار کنیم.
خدایا به اشک های مولای ما ببخش مارا
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص همراه اسم انتخابی تان برای آیدی @taghatoae در ایتا ارسال نمایید.
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
✨ با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با #انوار_مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌞امروز که پرتو طلایی خورشید جهان را نورانی می کند، پرنده ها پیام صبح بخیر می فرستند.
✨ از درون برق امیدم درخشش می نماید که روزی پرتو طلایی ظهور جهان را نورانی خواهد نمود و پرنده ها پیام شادی و صلح را به تمام جهان خواهند فرستاد. تا انسان ها از بند بردگی و زندان نفس رها شوند.
❤️کاش زودتر برگردی و ما را از این ورطه ها و بلاها نجات دهید که ترس و استرس خوراک شب و روزمان شده است.
#مهدوی
#کوته_نوشت
@tanha_rahe_narafte
💫 #امام_زمان(عج) فرمودند:
✍ همانا پدران من (ائمه و اوصیاء علیهم السلام)، بیعت حاکم و طاغوت زمانشان، بر ذمّه ائمه آنها بود؛ ولی من در هنگامی ظهور می کنم که هیچ طاغوتی بر من #منّت و نه #بیعتی نخواهد داشت.💯
📚الدرّه الباهره، ص۴۷،س۱۷
#مهدوی
#حدیث
#جمعه
🆔 @tanha_rahe_narafte