🤒 تب
🔻دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید. دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟ زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما لرزید و یک دفعه داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟! بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ."
🔹شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد.
🔸به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود. شیما از تب و سرخی بچه اش گر گرفت:" برا بچه خودشم اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد.
🔹قطرات سرم در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد.
احسان: سلام، کجایین؟
🔸شیما از اتاق میلاد بیرون رفت. نمی دانست چه بگوید و چگونه. به دیوار سفید و سرد بیمارستان تکیه داد،خیره به مهتابی گفت:" چیزه، من، نه یعنی ما بیمارستانیم. چیزی نیستا. میلاد تب کرده بود، آوردمش بیمارستان."
احسان خشک و محکم گفت:" کدوم بیمارستانید؟ "
قلب شیما با شدت می کوبید:" بیمارستان امین." دیگر هیچ کدام چیزی نگفتند .
🔹شیما کنار میلاد برگشت. پشت دست کبودش را نوازش کرد و قربان صدقه میلادرفت:" قربون پسر خوشگلم بشم. مامانیو ببخش." بعد از نیم ساعت حس کرد که تبش پایین تر آمده است. صدای کلفت و بلند احسان را از پشت سرش شنید:" فقط تب کرده ؟"
🔸شیما بلند شد و به شانه پهن احسان خیره شد. احسان به او نزدیک شد و چانه شیما را بالا آورد،خیره به چشمان او گفت: " به من نگاه کن، پرستار میگه بچه تشنج کرده، آره؟"
🌸شیما راهی جز نگاه کردن به چشم های عسلی احسان نداشت. عقب رفت تا چانه اش آزاد شود. خیره به چشم های احسان گفت:" خفیف بوده، الانم خوبه ... تبش پایین اومده." احسان هر دودستش را میان موهای کم پشتش فرو برد:" می دونی تشنج یعنی چی؟ صد دفه گفتم بذار بچه از آبو گل دربیاد بعد راه بیف هر جا دوس داری برو سر کار. پاتو تو یِ کفش کردی که باید برم سرکار. عوض اینکه بذاری صبحها راحت بخوابه ، به زور بچه سه ساله رو بیدار کردی و تو سوز و سرما بردیش مهد، حالا بچمون رو تخت بیمارستانه ."
🔹شیما همیشه مخالف حرف های احسان بود؛ولی با این اتفاق چشمش ترسید. دهان باز کرد؛ اما احسان زودتر گفت:" می خوای باز بری سر کار ، باشه برو. ولی اجازه نمی دم بچه را ببری مهد. به .... "
🔸شیما میان حرفش پرید:" حق با تو ، دیگه نمیرم." احسان انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. صدای ناله آرام میلاد، آنها را به سمت او کشاند.
#اطاعت_پذیری
#همسرداری
#ارتباط_زوجین
🆔 @masare_ir
سلام بر تو ای بهانه خلقت✋
مولای خوبم، چند روز قبل که تولد عمه جانتان زینب سلام الله علیها بود، تلنگری بود برایم، زینبی هستی تا امامت را یاری کنی؟
ولایی هستی تا همانند او حامی پیشوایت باشی؟
مثل او هستی تا پشت سر ولییت حرکت کنی؟
صادقانه کنار قدم های زینب قدم برخواهی داشت؟
می توانی همانند زینب، زینت امامت باشی؟
بهانه هم که نداری او هم معصوم نبود؛ ولی محبوب خدا و عزیز امامش بود.
در آخر چیزی که برایم ماند کوهی بود از شرمندگی.😔
مولای مهربانم درست است که نمی توانم همانند او یاریت کنم؛ ولی هستم، امیدوارانه با سماجتی مثال زدنی، شاید همین حسن ظنم عاقبت، دستم را بگیرد و به تو رساند.
الهی آمین🤲
❣️السلام علیک یا داعی الله❣️
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🌺چه زیبا در هم تنیده ای گل سرخم
زیبایی ات نشانه ای است
از زیبایی خدای زیبا آفرینم
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
🌸دختر حضرت امام(رحمه الله علیه) میگویند که تا خانم نمیآمدند امام(رحمه الله علیه) دست به غذا نمیزدند یا اگر مهمان میآمد، خودشان میرفتند در آشپزخانه کار میکردند.
📚پا به پای آفتاب، ج1،صص92و97
#سیره_علما
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#احترام
🆔 @masare_ir
🌹 رحمت الهی
دستش را گذاشت تو دست مادر. با هم وارد خانه سادات خانم شدند. داخل اتاق شلوغ بود. به بالا سرش نگاه کرد. سادات خانم جلو آمد. با تک تک خانم ها دیده بوسی کرد. زهرا وسط قدهای بلند و چادرهای بهم پیچیده گم شد. دوست داشت سادات خانم با او هم روبوسی کند. با خودش گفت:چرا با من روبوسی نمی کنه؟ منم می خوام بهش زیارت قبولی بگم. یعنی ما بچه ها آدم نیستیم؟
مادر، زهرا را جلو برد؛ زهرا، جلو مادر و مقابل سادات خانم ایستاد. مادر به صورت گل انداخته زهرا نگاه کرد. رو به سادات خانم گفت:گل دختر منم اومده به شما زیارت قبولی بگه.
سادات خانم با لبخند یک قدم به زهرا نزدیک شد. مقابلش نشست. او را در آغوش فشرد. صورت گل انداخته او را بوسید. زهرا هم با او دیده بوسی کرد و زیارت قبول گفت. سادات خانم بلند شد. سینی روی طاقچه را برداشت. جلو زهرا گرفت: اینم سوغات شما. بفرمایید.
زهرا کتابچه ای از داخل سینی برداشت. وسط کتابچه پارچه سبزی قرار داشت. مادر زهرا به سادات خانم گفت: راضی به زحمت تون نبودیم.
-زحمتی نیست. حضور بچه ها تو اینجور مراسما رحمته. ما هم باید قدر نزول این رحمتای الهی رو بدونیم.
لبخند روی لبان زهرا نشست. کتابچه را به سینه چسباند. دنبال مادر به راه افتاد.
#احترام_کودکان
#داستانک
🆔 @masare_ir
🌹سلام آقای خوبان
مجلس بزم و سرگرمی، جمع شدن دور خانواده ، خوردن و خندیدن رنگ ندارد وقتی تو نباشی.
دنیا رنگ باخته. مثل تلویزیون های چهارده اینچ سیاه و سفید قدیم شده است.
نقاش دنیا و آخرتمان کی می آیی تا به زندگیمان رنگ طراوت و شادابی ببخشی؟
کی می آیی تا دستمان را بگیری و به راه راست هدایتمان کنی؟
کی می آیی تا پا در رکابت شویم و همراه تو با ظلمت بجنگیم.
🍃خدایا آقایمان را از هر گزندی حفظ بدار.
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
خورشید میتابدوشعله هایش، عالم را ودل مارا گرم میکند...
مهرمیتابد ومهر تو در دل شعله میگیرد...
سلام خورشید
سلام صبح
سلام زندگی
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
🌹قالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : لِیَتَأَسَّ صَغِیرُکُمْ بِکَبِیرِکُمْ.
☘️امام على عليه السلام فرمود:باید خردسالان شما از بزرگان شما پیروى کنند.
📚نهج البلاغه ، خطبه166
#حدیث
#اطاعت
#ارتباط_با_والدین
#احترام
🆔 @masare_ir
✨آياتي نازل شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آنطور كه همديگرا را صدا مي زنيد ،خطاب نكنيد؛ حضرت فاطمه (عليهماسلام) پدر را #رسول_الله خطاب كرد.
☘️امام حسين (علیه السلام) از زبان مادرشان فاطمه زهرا نقل مي كنند:
از آن روزي كه اين آيه نازل شد ،هيبت آن حضرت ،مانع شد كه او را #پدر خطاب كنم ، به همين خاطر مي گفتم : #يا_رسول_الله
🌺وقتي پيامبر (صلی الله علیه و اله) چنين ديد ،فرمود : « دخترم! اين آيه درباره تو و اهل بيت نازل نشده است ،زيرا تو از من هستي و من از تو . تو مرا پدر خطاب كن. اين آيه درباره مستكبران نازل شده كه احترام مرا نگه نمي دارند. پدر گفتن تو براي آرامش قلب من بهتر و به خشنودي خداوند نزديكتر است.» سپس پيشاني مرا بوسيد.
📚بحارالانوار.ج43.ص93.
#سیره
#معصومین
#اهل_بیت علیهم السلام
#احترام_والدین
🆔 @masare_ir
🌸خانه باصفا
🌺اگر بخواهيم محيط خانه گرم و باصفا و صميمي باشد، فقط بايد صبر و استقامت و گذشت و چشم پوشي و رأفت را پيشه خود كنيم تا محيط خانه گرم و نوراني باشد.
در محضر بهجت، ج 1، ص300
#نکته
#کوته_نوشت
#اخلاقی
🆔 @masare_ir