✨مرد دل نازک
☘️حمید خیلی دل نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز بمباران داشتیم. یک بار گفتم: «خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زدهاند و من کشته شدهام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک.»
🍃مرتب دور اتاق میچرخیدم و سینه میزدم. صدایش در نمیآمد. دیدم دارد گریه میکند. گفتم: «خیلی بی انصافی! تو که میروی دلم مثل سیر و سرکه میجوشد و تحمل اشکهایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه میکنی؛ وقتی که اتفاقی هم نیافتاده.»
🌾گفت: «فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمیگردم.»
📚 نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، صفحه ۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شهردار بدهکار
🍃مهدی در طی زمانی که شهردار ارومیه بود یک ریال هم حقوق نگرفت. با من که مسئول اعتبارات شهرداری بودم، هماهنگ کرده بود که به هر نیازمندی که امضایش پای نامه او بود، مبلغ مذکور را بدهم.
🌾مینوشت: «امور مالی! لطفا مبلغ فوق از حقوق این جانب به ایشان پرداخت شود.»
وقتی که از شهرداری رفت سپاه، سی هزار تومان بابت همین امضاها به شهرداری بدهکار بود.
💫یک روز گفتم: «اگر اجازه بدهی حقوقت را حساب کنیم تا بروی از شهرداری بگیری.»
گفت: «نه لازم نیست. من حقوقم را گرفتهام.» منظورش همان حقوق ماهی ۷۰۰ تومان سپاه بود.
راوی: علی عبد العلی زاده
📚 نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، صفحه ۱۶
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨راهکاری برای جلوگیری از خود فراموشی
☘️حمید آلمان که می خواست برود، نشسته بود خودش و اعتقاداتش را روی کاغذ پیاده کرده بود. میخواست وقتی آنجا می رود یادش نرود که کیست و برای چه آمده است؟!
نامه پر بود از پر از نقاط مثبت و منفی اش؛ از خصلتهای ارثی تا خصلتهای تأثیر گرفته شده از خانواده و محیط.
🌾می گفت: «اینها را نوشتم تا وقتی رسیدم آلمان غرور برم ندارد و یادم نرود چه کسی هستم و برای چه آمدهام و نباید به خطا بروم.» همه را نشانم داد. البته اینها را به این قصد به من نشان داد تا نقاط ضعفش را بدانم و خیلی پیش خودم بزرگش نکنم.
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
📚 به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، صفحه ۹
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨مناسبترین زمان خرید
🍃زندگیمان خیلی ساده بود. اصلاً از دنیا حرف نمی زدیم. هر وقت خرید کالای ضرورت پیدا میکرد به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچهها؛ درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیاز به آن وسیله میگفتم و حمید سریع می رفت، میخرید و میآوردش.
🌾همیشه می گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطلمانده باشی.»
📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ ص ۱۴
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨هم صحبتی شیرین با همسر
🍃دانشگاه که بودم، یک گروه نه نفره بودیم و خیلی صمیمی. بعد از ازدواج همه کَسم شده بود حمید.
🌾خیلی با هم دوست بودیم. اگر شب تا سر صبح مینشستیم به صحبت اصلا خسته نمیشدیم. شیطنت من و مظلومیت او خیلی خوب به هم میآمد. خیابان که میرفتیم، میگفت: «نخند! بد است. من بیشتر خندهام میگرفت.»
💫خیلی اظهار محبت میکرد. از جبهه که آمده بود، میگفت: «نمیدانی چقدر دلم تنگ شده بود. از یک اندازهای که میگذرد، تحملش سخت میشود.»
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ترک غیبت در سیره شهید حمید باکری
🍃از خودمان که حرف می زدم، چیزی نمیگفت. بیمارستان آمده بود، قبل از تولد احسان. به شوخی می گفتم: «وای حمید! بچه مان آن قدر زشت است که با تو مو نمی زند.» میخندید.
☘اما تا می خواستم حرف دیگران را بزنم. می گفت: «برو بند ب. حرف دیگری بزن. »از این حساسیت هایش که نشانه سلامت روحش بود خوشم میآمد.
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۲۶-۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عفو و گذشت شهید حمید باکری
🌾بعد از شهادت حمید رفته بودیم منطقه. آقای صارمی اولین دیدارش با حمید را تعریف کرد.
🍃حامل پیغامی از آقا مهدی به حمید بودم. تا آن موقع هم ندیده بودمش. رسیدم به خط ساموپا. جوانی لاغر اندام کنار سنگر نشسته بود. توی خودش بود. سراغ حمید باکری را گرفتم. با سستی خاصی گفت: «برادر چه کارش داری؟»
گفتم: «برو بابا! با تو کاری ندارم.»
☘رفتم داخل سنگر که یکی گفت: «حمید آقا! بیسیم شما را میخواهد و رفت سمت همان جوان لاغر اندام.»
💫رفتم پیشش و پیغام را دادم و عذرخواهی کردم و گفتم: «ببخشید اگر نشناختمتان.»
تبسمی کرد و با همان لحن خسته اش گفت: «عیبی ندارد برادر جان! برو به سلامت.»
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ بیایید از شهدا الگو بگیریم
🍃در زمانی که چروک بودن لباسها و نامرتب بودن موها نشانه بیاعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگلترین پاسدار روی زمین میآمد.
🌾روح و جسمش تمیز بود. وقتی میخواست برود بیرون، میایستاد جلوی آینه و با موهایش ور میرفت. به شوخی میگفتم: «ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیدهام رفته.» میگفت: «فرقی نمیکند، آدم باید مرتب باشد.»
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۱۱ و ۲۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چند دست لباس داری؟!!
🌷وقتی رفتیم خانه خودمان، همراه کارتن کتابهایم، یک چمدان لباس هم آوردم. حمید که لباس ها را دید گفت: «همه اینها مال توست؟»
🌾گفتم: «بله زیاد است؟»
گفت: «نمیدانم! به نظر من هر آدمی باید دو دست لباس داشته باشد؛ یک دست را بپوشد، یک دست را بشوید.»
🌺طوری به من فهماند لباسها را ردشان کنم بروند. بردمش مسجد. اتفاقی مثل زلزله یا سیل افتاده بود و برای آن مناطق کمک جمع می کردند. دادم ببرند برای آنها.
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۲۰
📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ص ۱۰-۹
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨مرد دل نازک
☘حمید خیلی دل نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز بمباران داشتیم. یک بار گفتم: «خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زدهاند و من کشته شدهام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک.»
🍃مرتب دور اتاق میچرخیدم و سینه میزدم. صدایش در نمیآمد. دیدم دارد گریه میکند. گفتم: «خیلی بی انصافی! تو که میروی دلم مثل سیر و سرکه میجوشد و تحمل اشکهایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه میکنی؛ وقتی که اتفاقی هم نیافتاده.»
🌾گفت: «فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمیگردم.»
📚 نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، صفحه ۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir