eitaa logo
مسار
331 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
720 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨تو هم تو خیابون آشغال می‌ریزی؟ ✨در عملیات خیبر مسئولیت حفظ جاده خندق با لشکر ما بود. یکی از سخت ترین کارها رساندن تدارکات به پد ها بود. از آنجایی که تدارکات باید در شب تاریک و با سرعت پایین انجام می گرفت و راننده‌ها این اصل را رعایت نمی کردند تلفات ما بالا می رفت. حسین تصمیم گرفت به کمک معاونانش این کار را انجام دهد. در یکی از سرویس ها همراه حسین بودم که وسایل پیش ساخته بهداشتی و توالت صحرایی را به پد می‌بردیم. 🌸بین راه انواع قوطی های کمپوت و کنسرو و ساندیس به چشم می‌خورد که پس از استفاده کنارجاده ریخته شده بود. حسین با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد و به مسئولان گفت: «اینجا خاک است و خاک هم پاک. نباید هر چیزی دستمان رسید بریزیم اینجا. شما داخل خانه خودت هم این قدر آشغال می ریزی». 🌷دستور داد چند نفر را به خط کند تا تمام زباله ها را جمع کنند و تا زباله ها جمع شدند آنجا را ترک نکرد. راوی: منصور سلیمانی 📚 زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ص ۴۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨انجام کارهای شخصی 🍃حسین در انجام کارهای شخصی‌اش اجازه نمی داد کسی کمکش کند و با همان یک دست تمام کارهای شخصی‌اش را انجام می‌داد. 🌾در بحبوحه عملیات کربلای ۵، میرزا حسین بنی صادقیان که پدر دو شهید هم بود، آب گرم کرده بود تا سر حسین را بشوید. حسین زیر بار نمی‌رفت. حسین می‌گفت: «حاجی ول کن! توی این هاگیر و واگیر وقت گیر آوردی؟! » به زور آوردش. بچه ها می خواستند ژاکتش را از تنش دربیاورند، اجازه نداد. نگذاشت هم سرش را بشویند. ✨می گفت: «شما فقط آب بریزید و من با همین یک دست سر خودم را می شویم. روای: محمد حسین رشادی 📚زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، صفحه ۲۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تعجب شدید از‌ بی‌حجابی‌های تهران 🌷شهید خرازی 🍃به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به تهران آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر (عج). 💫حسین اطراف را نگاه می کرد. از دیدن زنهای بدحجاب در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد. کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. می‌گفت: «اینجا کجاست؟! اینجا پایتخت جمهوری اسلامی است.» نچ نچ کنان ادامه داد: «اینها چه کسانی هستند؟ چرا این طوری‌اند؟ مگر ایران در حال جنگ نیست؟ چرا این آدم‌ها مثل کرم در هم می‌لولند؟ جبهه کجا اینجا کجا؟» 🌾به من گفت: «برو پایین به این‌ها بگو چرا این طوری این کجا دارند می‌روند؟! می‌گفت: «اگر بچه‌های جبهه، بیایند تهران دیگر بر نمی‌گردند. جبهه این جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه بی تفاوت‌اند. جوانان مردم در جبهه جانشان را کف دست گرفته‌اند، این ها هم بی‌تفاوت، دنبال بازی خودشان.» آن روز به حسین خیلی سخت گذشت. راوی: علیرضا صادقی 📚 زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، صفحه ۴۱ 🆔 @masare_ir