✨حسن برخورد با مادر
🍃علی وقتی پیش مادرش بود خیلی برایش زبان می ریخت و می گفت مادر دورت بگردم.
🌸گاهی می آمدیم دزفول و ایشان به مادرشان زنگ می زد و چه قربان صدقه ای می رفت. صدای مادر را که می شنید انگار روی زمین نبود. گوشی را به من می داد و می گفت: تو هم به مادرم بگو که اینجا چقدر به ما خوش می گذرد. با اینکه مشغول آموزش غواصی در فصل سرما بودیم و همیشه سرما خورده و گریپ بودیم.
📚کتاب بیا مشهد، ص۸۴ و۸۶
#ارتباط_با_والدین
#سیره_شهدا
#شهید_علی_سیفی
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تو هم مادرت را شاد می کنی؟
🌺علی یک بار هنگام بازگشت از جبهه، عینک آفتاب و کاپشن آمریکائی داشت.
🌿زنگ خانه شان را زد. مادرش آمد دم در و گفت با چه کسی کار دارید؟
🌱گفت: با جواد (برادر کوچک ترش).
مادر تا می رود تا جواد را صدا کند، مادر را از پشت می گیرد و مادرش داد و بیداد راه می اندازد. وقتی خودش را معرفی می کند، هر دو می زنند زیر خنده.
📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص ۸۹٫
#سیره_شهدا
#شهید_علی_سیفی
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تا حالا دیدی کسی در مجلس ترحیم خودش حاضر بشه؟
🌸بعد از شهادت علی، مراسم گرفتیم. مهمانان زیادی آمده بودند و من مضطرب که غذا کم نیاید. به ناگاه علی را در گوشه آشپزخانه دیدم.
🍃گفت: مادر چرا مضطربی؟
گفتم: نگران کم آمدن غذا هستم.
ظرف برنجی دستش بود. گفت: این را به غذا اضافه کن و نگران نباش.
🌿همه مهمانها سیر خوردند و آخر سر به اندازه همان بشقاب غذا اضافه آمد.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۱۴۶
#سیره_شهدا
#شهید_علی_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چرا شهریه میگیری؟
🌹علی آمده بود مرخصی. رفت وضو بگیرد. رفتم سر جیب شلوارش ببینم این که اصلا شهریه نمیگیرد، چرا حرف از بیپولی نمیزند.
🍀از داخل حیاط با صدای بلند گفت: مادر! برکت پول را خدا می دهد. نمیدانم از کجا فهمید.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص۸۵
#سیره_شهدا
#شهید_علی_سیفی
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte