✨تا حالا مجلس مختلط رفتی؟
🍃علی چهار، پنج ساله بود. رفته بودیم تولد یکی از اقوام .
🍃زن و مرد قاطی بودند. خیلی عصبانی شد. اخمهایش را کرده بود توی هم و یک گوشه نشسته بود. به خانه که برگشتیم، رفت توی اتاق و در را پشت سرش محکم کوبید. گفت” من دیگر مهمانی نمیآیم.”
🍃به همه نشان داده بود از این چیزها خوشش نمیآید. اسمش را گذاشته بودند امام فامیل.
📚 یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان،خاطره شماره ۲
#سیره_شهدا
#شهید_علی_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨برنجهای پر از...
🍃برنج هایمان پر از فضله موش شده بود. هر چه پاک می کردیم باز هم مانده بود.
🎋بچه ها مجبور بودند، بخورند. بعدش دهان شان را آب می کشیدند. علی نمی خورد. بیشتر روزه می گرفت. از شهر نخود و کشمش هم برای خودش گرفته بود و با همان ها سر می کرد.
📚یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۵
#سیره_شهدا
#شهید_علی_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte