eitaa logo
مسار
346 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
490 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مادر عزیز چطور به نوزادت شیر میدی؟ از بیست روزه‌گی مادر را می‌شناخت و کنارش آرام بود. مادر هم وقتی می‌خواست عبدالله را شیر دهد، بسم الله می‌گفت و از اول تا آخر شیر خوردنش یا حسین از لبش نمی‌افتاد. روزی هم که می‌خواست او را به مدرسه بفرستد از زیر قرآن ردش کرد و آیه «رَبِّ اشْرَحْ لي‏ صَدْري (طه ۲۵)»را برایش خواند. روزهای امتحانی هم همین رویه را داشت.» 📚کتاب یادگاران، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره سه و هفت 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ هوادار بسیجی‌ها 🍃عبدالله برای اصلاح موهایش، از آرایشگاه صلواتی قرارگاه نوبت گرفته بود. وقتی وارد شد دید که بسیجی‌ها در صف نشسته‌اند. بلا فاصله برگشت بیرون. کسی علت را پرسید. گفت: «من خجالت می کشم از این که در صندلی اصلاح بنشینم و بسیجی‌ها در صف باشند. » ☘گفت: «این چه حرفی است؛ نوبت گرفتن یک مسئله عادی است و همه می دانند. » بالاخره با اصرار دیگران نشست. وقتی از آرایشگاه بیرون آمد، عینکش افتاد روی زمین و دسته‌اش شکست. 🌸عبدالله لبخندی از روی رضایت زد و گفت: «خدایا شکرت! این هم به تلافی شکستن دل بچه بسیجی ها. خداوند می خواست با این کار تلافی کند. » 📚 تنها سی ماه دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، صفحه ۱۵۹-۱۵۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌟جلوه ای از زهد 🍃عبد‌الله عینکی داشت که هر چند وقت یک بار دسته اش در می‌رفت و یا می‌شکست. شیخ نخ یا سیمی پیدا می‌کرد و به عنوان لولا به آن می‌بست و به کار می‌انداخت و در جواب اطرافیان که می‌خواستند قاب عینکش را عوض کند، می‌گفت: «همین که هیدرولیکی شده است، خیلی خوب است.» ☘یک بار عینکش شکست. اطرافیان خوشحال شدند که بالاخره شیخ عینک نویی خواهد خرید. وقتی از شهر برگشت، همان عینک را با ۱۵۰ تومان تعمیر کرده بود. می گفت: «حالا دیگر نو شد. » 📚تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۱۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨برخورد با بی حجابی 🍃نه ساله بود و جلوی مسجد جامع اصفهان مشغول وضو گرفتن. روحانی سیدی هم کنارش منتظر ایستاده بود تا با هم به مسجد بروند. ☘دو زن بدون حجاب از درشکه پیاده شدند و به سمت عبدالله آمدند. گفتند: «بلدی از ما عکس بگیری.» 🌾گفت: «عکس که بلدم. اما تا روسری سر نکنید نمی گیرم.» آن دو زن نگاه متنفرانه ای انداخته و از آن دو دور شدند. 📚 تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تازه داماد در جبهه 🍃تازه ازدواج کرده بودم. بیست و هفت و هشت روزی می‌شد که نتوانسته بودم خانه بروم. وقتی فهمید خیلی به هم ریخت. می گفت: «چرا خانمت را ول کردی به امان خدا و آمدی منطقه؟» ☘️مجبورم کرد، بروم و بیارمش. خانه خودش را خالی کرد و خانمش را فرستاد اصفهان. ما را فرستاد خانه خودش. 📚 یادگارن، جلد ۵؛ کتاب میثمی، چاپ دوم ۱۳۸۸، نویسنده: مریم برادران،خاطره شماره ۶۴ 🆔 @masare_ir
✨روش آرامش بخشی 🍃شیخ عبدالله برای آرامش دادن سوره عصر را می‌خواند. در فاصله بین عملیات کربلای چهار و پنج، خانواده‌اش هیچ خبری از او نداشتند. همسر و برادر همسرش راهی اهواز شده بودند تا از او خبری بگیرند. 🌾به هر جا که می‌دانستند زنگ زده بودند؛ اما خبری نبود. تا اینکه با عبا و عمامه‌ای خاکی و گلی پیدایش شد. همه با دیدنش سخت گریستند. دست برادر خانمش را گرفته بود و پشت سر هم سوره عصر را می‌خواند. گویی که آب روی آتش می‌ریخت. دلش آرام شد و گوشه‌ای نشست. 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۸۳-۱۸۲ 🆔 @masare_ir
✨اهمیت برنامه ریزی 🌷شهید عبدالله میثمی 🍃شهید میثمی روی برنامه ریزی خیلی تأکید داشت و می‌گفت برنامه ریزی را از دشمنان‌تان هم که شده، یاد بگیرید. ☘تعریف می کرد: «یکی از مقر های نیروهای چپ گرا را گرفتیم. در آنجا چیز های جالبی را مشاهده کردم. کتاب ها را بر اساس گروه‌های سنی منتشر می‌کردند. تعدادی از کتاب ها بود که مربوط به زیر هفت سال بود که عموما نقاشی بود. کتاب.های گروه بعد، هفت تا چهارده سال بود و رده بعدی چهارده تا بیست و یک سال. آنها حتی کلاس ها را هم درجه بندی کرده بودند. 🌾هر نواری هم که از این‌ها به دست می آمد، در روز ده پانزده دست می‌چرخید. روی کارشان حساب کتاب داشتند. نمی‌خواهم تعریف این‌ها را بکنم، ولی ما از اینان که در راه باطلند باید یاد بگیریم. ما باید روی کارمان برنامه ریزی داشته باشیم. برنامه ریزی کم هم، موفقیت بسیار را به دنبال خواهد داشت. حوزه درس امام خمینی (ره) با دو نفر شروع شد. اگر به من بگویند بیا و برای دو نفر در س بگو، شاید بدم بیاید.» 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه ۱۶۴-۱۶۳ 🆔 @masare_ir
✨حرص در استفاده از زمان 🍃عبدالله در زندان هم که بود، روی استفاده از وقتش حریص بود. اکثر وقتش به دعا و نماز و مطالعه کتاب های فقهی می گذشت. گاهی، موقع هوا خوری می‌شنید که کسی با دیدن کتاب های روی تختش، می گفت: «آشیخ! ما که نفهمیدیم این جا واسه شما زندانه یا مکتب خانه؟!» 🌾شیخ با خوش رویی صدایش می کرد و برایش از اسلام و بیداری مردم و بازگشت به حاکمیت دین می‌گفت. 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۵۸ 🆔 @masare_ir
✨نعمت جنگ 🍃خدا را شکر که راه جنگ را باز کرد و بچه‌های ما این قدر معجزه دیدند که اصلا مسئله معجزه برای شان حل شده است. در عملیات میمک چند نفر به مدت شش هفت روز در محاصره دشمن بودند. آب نداشتند. سرنیزه شان را به زمین می زنند و آب جاری می شود. 🌾رزمندگان آن قدر از این چیزها دیده‌اند که عقل‌شان طور دیگری شده است. معیارهای شان دیگر معیارهای مادی نیست. تکبری که ما را تهدید می کند این است که همان چیزی را قبول کنیم که با معیارهای ما سازگار باشد. همین قدر که بدانیم کار، کار خداست باید قبول کنیم. ☘وقتی به بنی صدر می‌گفتند که امدادهای غیبی می‌رسد، می‌گفت: «پس چرا در آن عملیات که شکست خوردیم، نرسید.» اگر حساب‌های مادی را بکنیم، همه باید پشت جبهه بمانند. 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۵۰-۱۴۹ 🆔 @masare_ir
✨نماز در سیره شهید عبدالله میثمی 🍃سر شب معمولا زندانی‌ها، با هم گرم می‌گرفتند و هر گروهی به تناسب خودش به کاری مشغول می‌شد. از بحث‌ها سیاسی گرفته تا بازی ورق و شطرنج و تماشای تلویزیون. اما عبد الله از همه اینها فارغ بود. گوشه‌ای خلوت پیدا می‌کرد و پتویش را به اندازه یک جا نمازی باز می‌کرد و به نماز مشغول می‌شد. 🌾اراذل و کمونیست‌ها با قهقهه مسخره‌اش می‌کردند و التقاطی‌ها هم می‌گفتند: «این میثمی آبروی ما را پیش کمونیست‌ها برده است.» 💠عبدالله، عبد‌الله بود و فارغ از این هیاهو‌ها مشغول معشوق. (روای:دکتر ابراهیم اسفندیاری) 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۵۲ 🆔 @masare_ir
✨اهتمام به بنای یادمان شهدا 🌺وقتی هواپیمای حامل شهید محلاتی در نزدیکی روستای شویبه مورد هدف ارتش بعث عراق قرار گرفت و سقوط کرد، عبدالله نامه‌ای به اهالی این روستا نوشت و از آنان درباره سامان دادن به پیکر قطعه قطعه شده شهدا تقدیر کرد. 🌾در این نامه نوشته بود: «قتلگاه عزیزان را به عنوان جایگاهی مقدس بنا کنید و تمثال آن عزیزان را از محلاتی استوار تا دیگر عزیزان نصب کنید تا برای همیشه بزرگ ترین جنایت صدام با حمایت قدرت‌های بزرگ و جاسوسی منافقین از خدا بی‌خبر، برای همیشه جاودان باشد و نسل‌های شما و ما از این قتلگاهی که نمودار آمیختگی زندگی بزرگان اسلام با خون است، عبرت گیرند و توشه بردارند.» 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۱۷ 🆔 @masare_ir
✨به نظرتون امر به معروف و نهی از منکر خرج داره؟ 🍃شیخ عبدالله می‌گفت امر به معروف و نهی از منکر بدون خرج نمی‌شود. خشک و خالی نمی‌شود مردم را ارشاد کرد. روزی حوالی بازار قیصریه اصفهان، در حال رفتن به درس بودم. دیدم کسی در حال زدن ساز دهنی ریو ریو است و مردم را دور خود جمع کرده است. 🌾رفتم جلو و گفتم: «ساز دهنی را چند خریده ای؟» گفت: «یک تومان.» گفتم: «آن را به پنج تومان می خرمش. او هم با خوشحالی فروخت.» 🍀همانجا ساز را شکستم و انداختم دور. آن بنده خدا اعتراض کرد. گفتم: «تو در حال انجام کار حرام بودی. دلم نیامد برای جلوگیری از یک کار حرام ضرر کنی. فقط این طوری می توانستم بفهمانمت که داری اشتباه می کنی.» 📚 تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۵۹ 🆔 @masare_ir
✨چقدر حق دیگران رعایت‌ می‌کنی؟ 🌾بند هفت زندان قصر بود با سه سال سابقه. برای خودش سابقه داری بود. تازه واردها شبها روی زمین می خوابیدند و قدیمی ها روی تخت. عبد الله تخت طبقه سوم بود. روزها همان بالا می‌نشست و کتاب می خواند. 🌺اما شبها جایش را به یکی از تازه وارد‌ها می‌داد. می‌خواست وقتی برای نماز شب بلند می‌شود سرو صدایش بقیه را اذیت نکند. 📚کتاب یادگارن، ج۵، خاطره ۲۳ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨اخلاص و عشق به گمنامی 🌾بعد از شهادت رحمت الله، برادرش، خیلی پیگیر کار عبدالله می شدم و از کارش می پرسیدم. 🍃هر وقت می پرسیدم: «بابا جان! در جبهه چه کاره ای؟» می گفت: «بابا جان! صلوات بفرست.» 📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۵۸ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
رعایت حریم عاطفی همسر 💠عبدالله هیچ وقت به من نمی گفت برای شهادتم دعا کن. می گفت لزومی ندارد آدم از این حرف ها به همسرش بگوید. 🍃گفتمش: «می دانم که زیاد برای شهادتت دعا می کنی، اگر مرا دوست داری، دعا کن با هم شهید شویم.» 🌺گفت: «دنیا فعلا با شما کار دارد.» گفتم: «بعد از تو سخت می گذرد.» گفت: «دنیا زندان مؤمن است.» 📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۹۰ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨روحانی بقچه به دست 🌾عبدالله بعد از انقلاب می رفت مناطق محروم، بعد از آن هم شد نماینده امام. اما رویه‌اش فرق نکرد. یک دست لباس تمیز، قرآن، جا نماز، دفتر یادداشت و مفاتیحش را داخل یک چفیه می گذاشت و حرکت می کرد. حتی وقتی جنگ شروع شد و رفت جبهه، همین طور بود. 💠می گفت: «این طوری راحت ترم. کسی متوجه نمی شود که من کاره ای هستم.» 📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۳۷٫» و نیمه پنهان ماه، ج ۱۱، ص ۳۶ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨نهی از منکر به روش شهید عبدالله میثمی 🍃عبدالله باز هم انگشترش را بخشیده بود. گفتم: «این بار به چه کسی بخشیدی اش؟« 🌾گفت: «جوانی انگشتر طلا دستش بود و از حرام بودنش اطلاعی نداشت. انگشترش را از دستش در آوردم و انگشتر خودم را به دستش کردم.» 📚کتاب یادگاران، ج۵، خاطره ۷۶ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨هیئت داری شهید عبدالله میثمی 🍃عبدالله هیئتی راه انداخته بود با نام «رقیه خاتون» (سلام الله علیها). هر کس واردش می شد، برای ادامه حضور، باید دفعه بعد یک نفر را با خودش می آورد. 🌾صندوق قرض الحسنه ای هم راه انداخته بود. هر کس هر قدر می خواست می گذاشت و هر وقت پشیمان می شد می‌توانست پس بگیرد. صندوق، کار راه انداز مردم محل شده بود. 📚کتاب یادگارن، ج۵، خاطره هشت. عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨التماس برای سفر حج 🌺آیت الله محلاتی، نماینده امام خمینی (ره) در سپاه، به دیدن عبدالله آمده بود. بعد از اینکه برای فرماندهان سخنرانی کرد و محیط کمی خلوت تر شد، گفت: «شیخ! کارهایت را جمع و جور کن. باید بروی سفر حج تمتع.» ☘شیخ سرش را پائی انداخته بود. با جدیت گفت: «حاج آقا نمی توانم. بماند برای سال بعد.» آیت الله محلاتی گفت: «پارسال هم همین را گفتی.» گفت: «من احساس می کنم تکلیفم اینجاست اگر اینجا باشم، ثواب حج را می برم.» 🌾مدتی بعد آیت الله در همایش مسئولان دفاتر نمایندگی امام گفته بود: «ای مسئولان دفاتر! آخر چگونه می شود انسانی که التماسش می کنیم که وسیله جور می کنیم پانزده روزه بروی کنار خانه خدا، قبول نمی کند. می گوید حاضر نیست جبهه و جنگ را حتی برای مدت کوتاهی ترک کند.» 🍃شیخ عبدالله در جای دیگر گفته بود: «من اگر چند روز فرصت داشته باشم، به حوزه می روم و درس می خوانم. » 📚 تنها سی ماه دیگر؛ زندگی نامه داستانی شهید عبدالله میثمی ، نوشته: مصطفی محمدی، صفحه ۱۱۲ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir