eitaa logo
مسار
336 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
535 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍نمک زندگی ❌فرض کنید زبانم لال🤭 همین الان پدر و مادر شما دارند با هم دعوا می‌کنند. شما به عنوان فرزند چه کاری می‌توانید انجام دهید؟ می‌شود وارد دعوای آن‌ها شوید و به طرفداری یکی از آن‌ها اقدام کنید؟🤔 ♨️هرگز! هرگز وارد دعوای پدر و مادر نشوید. آن‌دو به هزار و یک دلیل با هم درگیر شده‌اند؛ ولی شما دخالت نکنید. ⭕️دچار عذاب وجدان نشوید. دلیل دعوای آن‌ها شما نیستید. خود را به نشنیدن بزنید و به کاری مشغول شوید تا دعوا به پایان برسد. 🔻اگر حرف‌های بدی بین آن‌ها ردوبدل شد و به گوشتان رسید، آرامش خود را نگه‌دارید. جروبحث نکنید. 🔺به قول معروف دو انسان عصبانی بهتر از سه نفر است!😅 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قهرمان من 🍀قاسم انگار جز همان یک جمله حرفی برای گفتن نداشت. دستش را از چارچوب در برداشت و سبیلش را تابی داد و خواست به هال برگردد. سایه که داشت از جرأت خود ناامید می‌شد با تشر سپیده جانی گرفت و به دنبال پدر دوید و با زبانی که انگار تازه به حرف افتاده، بریده‌بریده شروع به حرف‌زدن کرد؛ «با ... بابا ... تو رو خدا نگام کن بابا ...» و دیگر نتوانست ادامه‌دهد و بی‌اختیار به پای پدر افتاد و شروع به بوسیدنشان کرد. های‌های گریه‌هایش اشک همه را درآورده‌بود. 💥قاسم که انتظار چنین حرکتی را نداشت، وقتی داغی لب‌های دخترش را روی پاهایش احساس کرد، ناخودآگاه خم شد تا او را آرام کند، اما دردی در وجودش پیچید و آخِ بلندی گفت و دست به کمرش برد. صدیقه و سپیده قدمی به طرف او برداشتند تا کمکش کنند. اما او دستش را به نشانه‌ی این‌که چیز مهمی نیست بلند کرد. درد کمرش عود کرده‌بود اما به روی خود نیاورد. در حالی که اشک می‌ریخت و شانه‌هایش می‌لرزید، به زحمت خم شد و با دست‌های درشتش، بازوهای نحیف سایه را محکم چسبید و او را بلند کرده و در آغوش گرفت. 🤔یادش نبود آخرین بار کی او را بغل‌کرده، بوسیده و نوازشش کرده‌است و این‌گونه خود را شرمنده‌ی بچه‌هایش می‌دانست. آرام کردن سایه کار آسانی نبود. فقط می‌توانست هر از گاهی او را از آغوشش جداکرده، با کف دست اشک‌های او را پاک کند. 💦سپیده می‌دانست هیچ‌کس تحمل دیدن اشک‌های پدر را ندارد. برای پایان دادن به این صحنه‌ی دردناک، در حالی که دماغش را بالا می‌کشید، بی‌فکر خود را نزدیک پدر رساند و با خشمی ساختگی ابروهایش را تا به تا بالا انداخت؛ «حسودیم شد بابا! منم بغل می‌خوام ...» 🍽 یک لحظه همه ساکت شدند. مریم که تا آن لحظه از سر سفره بلند نشده‌بود و مشغول خوردن بود، قاشق را زمین گذاشت. لقمه‌ را فرو داده، دنباله‌ی حرف سپیده را گرفت و با زبان کودکانه‌ای که به حرف‌های بزرگ عادت کرده‌بود گفت: «منم می‌خواام، مثل این‌که من ته تغاری‌تونم ها !» 😂با حرف او قاسم با صدای بلند خندید. دستانش را بازکرد تا هر سه دخترش در آغوشش جای بگیرند. هنوز ذکر از لب‌های صدیقه نیفتاده‌بود، با خوشحالی نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را بالا گرفت؛ «خدایا شکرت که همه‌چی داره ختم بخیر میشه» سپس رو به قاسم کرده و سعی می‌کرد با چشم و ابرو چیزی را به او یادآوری کند. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir