✍ تهتغاری
🌸برای سروسامان دادن فرزندان، کارهای شخصی زمین مانده زیاد داشت. یکی همین حج که برایش واجب شده بود؛ ولی دست نگهداشت تا فرزندان را به خانه بخت بفرستد. حالا بعد از گذشت سالها چشمانتظاری، آخرین فرزندش محدثه هم سر خانه و زندگیاش رفت.
🍁جواد آقا به عکس قابشده روی طاقچه نگاهی کرد، با دیدن چهره خندان طیبه لبخند به لبهایش نشست. شروع کرد به حرف زدن با او: «طیبه خانوم اینم از تهتغاریت! یادته چقدر دلشوره بچههارو داشتی؟! »
🍃آهی از عمق وجودش کشید. ادامه داد:
«کاش تو هم کنار ما بودی و این روزا رو میدیدی. »
🌼بعد از آن، هر ماه قسمت بیشتر حقوق بازنشستهگی را برای حج کنار میگذاشت.
ماه اول که گذشت، پچپچهای فرزندان کمکم شروع شد. حسن میگفت: «معلوم نیست بابا اینهمه پولو چکار میکنه؟ سر پیری و معرکهگیری! »
☘حسین پرتوقع میگفت: «راست میگی الان حقش نبود من به این سختی دو شیفته کار کنم. »
❄️سمانه نگاهی غضبآلود به برادرانش کرد و گفت: «خجالت بکشید! از جون پیرمرد آخر عمری چی میخواین؟! »
✨محدثه به خواهرش اشاره کرد و گفت: «منم اگه همسرم دکتر جراح مملکت بود دیگه بیخیال مال بابام میشدم. »
🌾 سمانه به چهره پر از چین و چروک پدر نگاه کرد. خاطرات تمامی این سالها پیش چشمش زنده شد. کار و تلاش بیوقفه پدر برای آسایش و راحتی آنها. چشمهای سرخ پدر با بیخوابی کشیدنهایِ شبهایی که شیفت بود. فراهم کردن جهیزیه و عروسیهای آبرومندانه و از پا ننشستن تا راحتشدن خیالش از بابت تمامی فرزندانش.
🌺زیرچشمی نگاهی به چهرهی خندان پدر کرد که با نوه بزرگش محسن گرم گرفته بود. زیر لب گفت: «خدا خیر دنیا و آخرت بهت بده. خدا کنه هیچوقت دلت از دست ما بچهها نشکنه، بابای خوب و مهربونم! »
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte