eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
730 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قفل 🌸از در ودیوار صداهای ترسناک گاه وبیگاه می آمد، جلال با ظاهر مرتب و اتو کشیده هراسناک به در و دیوار نگاه کرد. دهانش از ترس وتعجب بازمانده بود. 🍃همینطور که قدم میزد، نظرش به دیواری جلب شد با عصای نقره ای رنگش چند باری به دیوار کوبید. اما چیزی دستگیرش نشد. خواست دور بزند و وارد اتاق شود، ناگهان یک خانومی با لباس کادر بیمارستان روانی، عصای جلال را طوری که بخواهد او را با خود همراه کند، گرفت و با خود کشید: «کجا حاجی. بیا بریم اتاق خودت. » ☘جلال نمی دانست آنجا چه می‌کند. اصواتی از گلویش خارج کرد اما پرستار چیزی متوجه نشد. 🌺خانم پرستار با قامت متوسط ومانتوی سفید رنگش دوباره او را کشید. عاقبت جلال نگاه خیره به عصای کوبنده بر دیوارش را برداشت و همراه زن به سمت طبقه ی بالا رفت. 🍃جلال در سکوت، عباس همسایه ی دوسال پیششان را دید دور خودش می چرخید وفریاد میزد:«عروسی عروسی» ☘جلال دلش به حال عباس سوخت. عباس هنوز هم لاغر و فرتوت بود. دستها وگردنش می لرزید. یاد آخرین باری افتادکه او را شاداب دیده بود. دو روز قبل از حادثه، قبل آنکه عباس موقع تنظیم کولر از بالای پشت بام، با مغز بر زمین بخورد وبشود آنچه شد. 🌸پرستار با چند ضربه ی عصا، جلال را به خود آورد: «میای بابا؟ بیا اتاق قشنگت وهم اتاقیاتو ببین. » 🌺پاهای جلال به راه افتادند، پرستار در آبی اتاق را با پا باز کرد وبه حاج حسن که ساکت و آرام از پنجره ی کوتاه اتاق ، به درختان پیر حیاط، خیره شده بود، کلی انرژی مثبت تحویل داد: « سلام حاج حسن. درختا امروز چه فرقی کردن؟ » ☘اما حاج حسن دریک سکوت عجیب فقط برگشت و با اشک پای چشم به صورت پرستار خیره ماند. 🍃پرستار همینطور که تشک را مرتب می‌کرد گفت:«بیا حاج حسن برات یه مهمون آوردیم، تای خودت، بعد با لبخند و حسرت گفت، کسی چه میدونه شایدم کلی حرف باهم داشته باشید.» بعد لحظه ای در چشمهای عسلی و بی فروغ جلال خیره ماند و گفت:«آخه چی شده بابا. من که خوب میدونم یه چیزی شده این حالته. من می‌فهمم که تو با بقیه فرق داری. فقط باید لباتو ازهم بازکنی و حرف بزنی تا کلید این قفل باز بشه.» 🌸بعد با التماس گفت:«حرف بزن بابا حرف بزن.» ؛ اما جلال بازهم نتوانست لب از لب بازکند و از شبی بگوید که پسرش، اول به او حمله کرد و بعد همسرش، انیس عزیزش را با بالشت خفه کرد؛ اما جلال که به خیال پسرش مرده بود، به خاطر شوک، از حرکت پسری که امیدها به او داشت، هرگز حرف نزد. پسرش بعد زدن آنها با اموال نقد شده شان برای زندگی در خارج گریخته بود. 🌺 همه سکوت جلال را به خاطر فراق زنش دانسته بودند و حالا او در بیمارستان روانی بستری شده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خورشید وماه 🍃چهار نفر دورش حلقه زده و به‌ لب‌هایش خیره بودند. قلم در دست‌هایشان با هر کلمه خارج شده از لبان او روی کاغذ می‌دوید. صدایی جز صدای او را نمی‌شنیدند. ☘ او لحظه‌ای سکوت کرد. همه با سکوتش، دنبال نگاهش قدم زدند. پرده‌ی گوشه اتاق کنار رفته بود. کودکی که انگار درخشش صورتش را از چهره ماه پدر، به ارث برده بود، آرام و وزین به سمت پدر رفت. 🌸گرم و بلند سلام کرد. گل لبخند روی لب‌های پدر، جوانه زد. آرام او را روی زانوانش نشاند و انگشتانش را نوازش کرد. برق نگاهش را از فرزندش گرفت و رو به جمع گفت:«این امام شما بعد از من و جانشین من در میان شماست. فرمان او را اطاعت کنید و پس از من اختلاف نکنید که در این صورت هلاک می‌شوید و دینتان تباه می‌گردد.» 🌺باد بین گیسوان اباصالح المهدی عجل‌الله‌فرجه پیچید. دست مهربان امام حسن عسکری بین تاب‌های موهای مهدی، راهش را گم کرد. جمعیت، مست از تماشای ماه در دامان خورشید، گوش جان به توصیه‌های او سپردند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️پتوی دوست داشتنی 🌺مادر پتو را وسط اتاق انداخت. مشغول دوختن دور آن شد. مادر بزرگ عینک ته استکانی‌اش را روی بینی پهن و پر دست‌اندازش جابه جا کرد: « قربون دستت، سوزنو نخ کردی بهم بده، این طرفشو من می‌دوزم.» مادر سوزن را نخ کرد و به مادربزرگ داد. 🌸محمد و حنانه وسط پتو دراز کشیدند. حنانه تشر زد: «محمد پاهاتو جمع کن زدی تو دماغم.» 🍃مادر گوشه پتو را گرفت: «بلند شید ،یالله میخوام جمعش کنم.» سر پتو را بلند کرد. 🌸ریحانه روی پتو پرید، گفت: «می‌خوام بپرم مامانی. بزار باشه. یک، دو، سه، پنج.» 🍃پریدن ریحانه و بلند کردن پتو توسط مادر همزمان شد. رگ کمر مادر گرفت. دست به کمر شد. لبش را گزید. 🌺ریحانه صورت درهم مادر را دید. سرش را پایین انداخت، اشک در چشم‌هایش جمع شد و بغض کرد. محمد اخم کرد. ‌پتو را از زیر پای ریحانه بیرون کشید: « مامان خودم پتو رو جمع می‌کنم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ازدحام 🍃صدای همهمه و شلوغی بازار، معصومه را گیج کرده بود. جلوی یک اسباب بازی فروشی با عروسکهای نقلی وخمیری ایستاده و در خیالش عروسک را می خواباند. ناگهان به پشت سرش نگاه میکند. انگار هرگز مادری نداشته و تا ابد هم کسی سراغش نخواهد آمد. 🌸 معصومه آرام و بی‌صدا اشک ریخت ودنبال مادرش گشت. 🌺ملیحه میان مردم با قدم‌های تند رد می‌شد و به اطرافش عقابگونه سرک می‌کشید تا معصومه را بیابد، یکدفعه در اثر بخورد با چیزی روی زمین افتاد. صدای گریه‌‌ی آشنایی درد پا و زوق زوق دستش را از یادش برد و به صاحب صدا نگاه کرد. ☘️با دیدن معصومه، ضربه ای محکم بر کمر معصومه کوبید و صدای گریه اش را بلند تر کرد. 🌺_کجایی دخترک سر به هوا، چقدر گفتم تکون نخور از پیشم؟ ☘️ با گوشی‌اش تماس گرفت: « زهره! پیداش شد. امان از دست این بچه ها. به خدا یکیش هم زیاده. نری باز جوگیر شی یکی دیگه بیاری ها. » 🌸دست معصومه را در میان دستهایش گرفت و با خود کشید. معصومه همچون بادبادکی به راست و چپ رفته و به دیگران می‌خورد. 🍃 اشکهایش روی صورتش رگباری می‌بارید؛ اما ملیحه در پی منصرف کردن زهره از آوردن بچه دوم رگباری حرف می‌زد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️مشک خونی ❄️صبح زمستان بود؛ برف تا یک متر باریده بود. از خانه های کاهلگلی روستا دود بخاری ها خارج می شد. ☘️بچه ها می خواستند به مدرسه بروند؛ کبری از آب ذخیره شده روزهای قبل، برای شوهرش مشهدی علی و بچه ها صبحانه آماده کرد. بعد از خوردن صبحانه بچه ها را راهی مدرسه کرد و شوهرش مشهدی علی به سرکارش رفت. بعد به سراغ مرغ ها رفت به آنها غذا داد، یونجه جلوی دام ها ریخت. اتاق ها را مرتب کرد و در همین حین به فکر ناهار افتاد؛ اما آبی در ظرف ها باقی نمانده بود. 🌺 گرمپوشش را بروی لباس هایش پوشید، گوشه ای از چارقدش را در جلوی دهانش بست. مشک را بر روی دوشش گذاشت و به سمت رودخانه به راه افتاد. 🌸کوچه های روستا پر از برف بود؛ پاهایش تا زانو در برف فرو می رفت و سرما در مغز استخوانش رسوخ می کرد. هر بار تصمیم داشت به خانه برگردد؛ اما فکر ناهار و آب خانواده و لب های خشکیده بچه ها او را مصصم تر می کرد که به حرکتش ادامه دهد. او سرا شیبی ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت تا به رودخانه رسید؛ به سختی آب داخل مشک ریخت؛ آن را بر روی دوشش گذاشت. هنگام بازگشت کمی هوا مه آلود بود و صدای زوزه گرگ ها می آمد ، ترس از حمله گرگ ها و گم شدن در جنگل وجودش را فرا گرفته بود. مسیر دو راه داشت؛ اما اشتباهی از راهی رفت که به سمت جنگل و دره بود. هر چه قدر پیش می رفت، بیشتر سردرگم می شد؛ سرما لزره بر اندامش انداخته بود و دندان هایش تکان می خورد، خستگی خواب را مهمان چشمانش کرده بود؛ در گوشه ای نشست تا خستگی از تن بیرون کند. 🍃نزدیکی ها غروب شد؛ اما شوهر و بچه هایش هر چه قدر منتظر ماندند؛ خبری از کبری نبود. دلواپس شدند، مشهدی علی به خانه‌ی همسایه اش مشهدی رضا رفت و از مریم زن مشهدی رضا سراغ کبری خانم را گرفت؛ او هم خبری نداشت. در فکر فرو رفت، ناگهان یادش به ظر های خالی آب افتاد و با خودش گفت: «احتمالا رفته است از رودخانه آب بیاره.» 🌺بچه ها را به همسایه اش مریم سپرد؛ لباسهایش را تند تند پوشید. با پتو و فانوس و با مشهدی رضا به سمت رودخانه به راه افتادند. مسیر سخت بود؛ برف دوباره باریدن گرفته بود؛ هر چه قدر می خواستند قدمهایشان را تندتر بردارند؛ اما به زمین می خوردند تا این که بالاخره با هر سختی که بود به رودخانه رسیدند، این طرف و آن طرف رودخانه را گشتند؛ اما خبری از کبری نبود. تصمیم گرفتند از همدیگر جدا شوند و هر کدام مسیری را بروند و دوباره در همان جایی که بار اول بودند؛ به همدیگر برسند. 🌸مشهدی رضا از گوشه سمت چپ رودخانه و مشهدی علی از گوشه سمت راست رودخانه رفت. مشهدی علی صدا می زد: «کبری خانم کجایی ؟ جواب بده!» اما صدایی شنیده نمی‌شد. برفی انباشته و مشکی خونی کمی آن سو تر زمین را رنگی کرده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️تاج سر 🌞خورشید بی‌رنگ و جان آرام آرام به پشت کوه قدم گذاشت. محمدباقر زنگ خانه را زد. لحظه‌ای ایستاد. کسی در را باز نکرد. سریع دست در جیبش کرد و کلید را در آورد. بی معطلی در را باز کرد ودرون حیاط خانه دوید. 🍂صداي سرفه‌ای خشک و پشت سرهم ابروهایش را درهم کرد. به سمت اتاق دوید. پدر دستان چروکیده‌اش را جلوی دهان گرفته بود و مادر آرام کمر پدر را می‌مالید و لیوان جلوی لبش گرفته بود. 🌸محمدباقر سلام گویان به سمتشان رفت. بوسه بر دست مادر زد و گفت: « وقتی دیدین حال بابا بده چرا تماس نگرفتین ؟» مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت:« مادر تو هم زندگی داری ، بابات گفت که مزاحمت نشیم.» 🌾محمدباقر لبخندی بر چهره مادر زد و گفت:« شما تاج سرم هستین نه مزاحم. لباس بپوشین میریم بیمارستان.» پدر را همچون نوزادی در آغوش گرفت و به سمت در رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️کعبه دل 🍁درد زانو و تیک تیک صدای زانویش ساجده را وادار کرد تا آرام از خیابان رد شود. ماشین ها از کنارش رد می شدند. اما جیغ ترمز ماشینی کنار گوشش تمام صداها را قطع و تنها خرد شدن صدای استخوان لگنش را در گوشش طنین انداز کرد. دو ماه خوابیدن روی تخت بیمارستان او را سر پا نکرد. دکتر در حضور ساجده با لحن آرامی گفت: « مادر! متأسفانه کار زیادی نتونستیم براتون انجام بدیم و باید روی صندلی چرخ دار بشینید.» 🍂سکوت و تخت همراه ساجده شد. ساعت ها روی تخت دراز می کشید و به سقف ترک های آن خیره می شد. دوست و آشنا می آمدند و می رفتند و او به پاس آمدنشان لحظاتی به آنها نگاه می کرد و دوباره سقف مقصد نگاه های او می شد. ☘️حسن و سمیه از دیدن آب شدن مادر، خون گریه می کردند. کنارش می نشستند. از خاطرات و بچگی هایشان می گفتند. جک های بامزه ردیف می کردند تا خنده بر لب مادر بنشانند؛ ولی ساجده واکنشی نشان نمی داد تا اینکه روزی حسن کاغذ به دست کنار مادر نشست، گفت:« بالاخره قسمتتون شد.» ساجده کنجکاوانه به حسن نگاه کرد. 💠حسن کاغذ را به دست مادر داد:« دلتون می خواست کجا برید؟ » لبخند بر لب های ساجده نشست؛ اما بلافاصله با یاد آوری وضعیتش لب هایش آویزان شد. ✨حسن خندان گفت:« منم همراهت میام و هر جا خواستید می برمت.» با صدای بلند سمیه را صدا زد. سمیه با صندلی چرخ دار وارد اتاق شد. 🌸مروارید چشم هایش بر روی صورتش چکیدند. چشمانش لحظه ای از کعبه دل و چان جدا نمی شد. یا الله ورد زبانش بود و در دل پی هر یا الله گفت و گویی با ربش می کرد. 🌾لحظه ای چشم از کعبه جدا کرد. برگشت و به بالای سرش نگاه کرد. صورت سفید و قامت پیچیده در سفیدی حسن قطره اشکی دیگری را از چشمانش جاری کرد و سخنی دیگر با رب بر زبانش جاری ساخت:« قربون کرمت، عاقبتش رو ختم به خیر کن.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️امید 🍂صدای نعره هایش قلب مادر را از جا می کند. مادر با هر فریاد سعید جان می داد. اشک ها تمام صورت آفتاب سوخته مریم را غسل دادند. مریم صورتش را میان چادر مخفی کرد و با صدای خشدار به هادی گفت:« چقدر گفتم این بچه داره آب میشه، شکمش ورم کرده ، گوش به حرفم ندادی. حالا ببین غضروف و استخون لگن بچم رو درآوردن و دیگه نمی تونه راه بره.» 🍁هادی آب دهانش را قورت داد. نگاهش را دزدید:« خوب می‌شه به زودی با عصا هم می تونه راه بره اصلا واسش ویلچر میگیرم.» 🍃هق هق مریم، هادی را ساکت کرد. سعید در حال دویدن میان زمین خاکی و همکلاسی هایش پیش چشمش ظاهر شد. قطره اشکی از گوشه چشم هادی چکید. دکتر از اتاق سعید خارج شد. روبرو آنها ایستاد و گفت: « شیمی درمانی رو هر چه زودتر باید شروع کنیم چون فقط بخشی از سلول های سرطانی رو تونستیم خارج کنیم.» سیل اشک از چشم های مریم جاری شد و ناله کنان فریاد زد: « بچم، بچم.» 🔹شیمی درمانی روی سعید انجام شد و سعید هر روز لاغر و لاغرتر شد. بعد از شیمی درمانی دکتر خواست تا سعید را به بیمارستان ببرند و دوباره از او عکس و آزمایش بگیرند. ☘️مادر چشم های سرخ از اشکش را پایین انداخت و لباس تن سعید پوست و استخوان شده، کرد. دست انداخت زیر بغل سعید و مثل پرکاه از تخت جدایش کرد. عصا را به دست سعید داد تا با کمک آن از اتاق خارج شود. سعید عصا را زیر بغلش گذاشت پای چپش را بلند کرد و قدمی برداشت. لب های سفید و خشکش را با دندان فشرد تا صدایی از دهانش خارج نشود. درد مثل صاعقه از پای راستش گذشت. عصا از دستش افتاد و با صورت بر زمین افتاد. هادی با صدای جیغ مریم به اتاق آمد . دست زیر بدن سعید انداخت او را در آغوش گرفت. لب گزید. سرش را بلند نکرد. سعید را بغل کرد و به سمت بیرون خانه رفت. 🔘سعید را در اتاق بیمارستان پیش مادرش تنها گذاشت و به سمت اتاق دکتر رفت. دکتر عکس را روی میزش گذاشت، گفت:« متأسفم سلول های سرطانی پخش شدند و شیمی درمانی هم اثر نکرده.» رنگ هادی پرید. گلویش مثل کویر لوت شد. گفت:« یعنی چی؟» دکتر عینکش را برداشت و چشم هایش را ماساژ داد:« دیگه کاری نمیشه کرد.» مریم از میان در تمام حرف های دکتر را شنید. قلبش دیوانه وار به سینه اش می کوبید. اشک ریزان به سمت اتاق سعید رفت. دست روی دستگیره گذاشت؛ اما نتوانست در را باز کند. روی صندلی بیرون اتاق نشست و هق هق کنان گریست و گفت:« بچم داره از دستم میره.» 🌸هرکس از کنارش می گذشت. اخم هایش را درهم می کرد و آه می کشید. پیرزنی با شنیدن صدای گریه مریم از اتاق کناری خارج شد. دست های لرزان و استخوانی اش را روی دست مریم گذاشت و گفت: « ببرش جمکران، ان شاءالله آقا شفا میده، توکلت به خدا باشه. منم دعاش می کنم.» نوری در دل مریم روشن شد، گفت:« یا امام زمان به فریادم برس.» از جایش بلند شد و به سمت اتاق سعید رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️عشق در پس فیبرهای نوری ☘️نشسته بود رو به روی دریا و زل زده بود به پرنده‌های سفید رنگی که با جیغ‌هایشان، از بالای سرش رد می‌شدند. چند وقتی بود با همسرش به مشکل خورده بودند. به نظرش اصلا شوهرش او را درک نمی کرد و همین موضوع او را غمگین می‌کرد. صبح نماز خوانده بود وازخدا خواسته بود، هر طور که خودش صلاح می‌داند، مشکلش رابرطرف کند. 💠اینترنت گوشی را بازکرد. لابه لای صفحه‌های عاشقانه، چیزی نبود که حالش را بهتر کند. ناگهان کلیپی از یک روحانی دید. آن را اجرا کرد. روحانی از تفاوت‌های زن ومرد می گفت. از اینکه مردها ترجیح می‌دهند غمهایشان را درتنهایی حل کنند و در سکوت؛ ولی بر عکس، خانوم، ها ترجیح می‌دهند موقع غم صحبت کنند. از اینکه واژگان یک مرد برای گذران یک روز، چیزی در حدود هزارتاست ولی زنها باید روزی۲۷۰۰ کلمه صحبت کنند. 🌸مهلا تعجب کرد. روی پست‌های قبلی کلیک کرد. هرکدام از آنها تفاوت‌های زن ومرد بود. تازه فهمید همسرش به او بی توجه نیست او نمی تواند به خاطر مرد بودنش و به خاطر تربیت خانوادگی‌اش، آدم پر حرفی باشد و آن گونه که مهلا می‌خواست، با کلمات زیبا از او دلبری کند. 🍃دستش روی پیامک رفت. عشقم را پیدا کرد، نوشت: «حتی غروب خورشید کنار دریا هم بدون تو زیبا نیست. » پیام را فرستاد. لحظه‌ای بعد صدای گوشی، او را به خود آورد؛_ سلام عشقم. دلم برات تنگ شده. 🌾مهلا لبخند زد، قلبش عاشقانه تپید و به خورشید که حالا گویی در دریا فرو می‌رفت، خیره شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍هیزم 🍃عصبانی وارد آشپزخانه شد. مادر بهت زده نگاهش کرد. کفگیر را روی ظرف گذاشت و تمام چهره به طرف او برگشت:«چته مادر؟ چی شده؟» ☘محمد موهای روغن‌زده‌اش را با کف دست محکم کوبید روی سرش تا بخوابد، بعد دستمال گردنش را با اکراه و عجله باز کرد. ✨نشست رو به روی تلویزیون و آن را روشن کرد. آرم اخبار فوری پخش شد و از اغتشاش توسط چند آشوبگر سخن گفت. محمد دندان‌هایش را بر هم سایید و مثل مرغ سرکنده دنبال کنترل ماهواره گشت. روی شبکه بی بی سی گذاشت. مجری با کت و شلوار قرمز و گردنبند مروارید ایستاده و با اشاره به تصویر دختر جوانی که خونین روی زمین افتاده بود، خبر کشته شدنش را توسط مأموران انتظامی داد. ⚡️محمد انگار میان انبار هیزمش آتش گداخته ریخته باشند، برخاست و به سمت مادر دوید:«می‌بینی این زنیکه رو مامان. به خدا جلو چشم خودم آقا سیروس بش گفت باید خودتو رو زمین پرت کنی. قرار بود من نفهمم. براشون چای برده بودم، اما یه لحظه خودم شنیدم بهش اینو گفت. خاک بر سر من با طناب اینا تو چاه افتادم. فکر نمی‌کردم اینقدر ناتو باشن. خیلی نامردن من فکر کردم دنبال حق مردمن، ولی خودم دیدم وسط اون دیوونه بازیا، نه یه نفر دو نفر، پونزده نفر گوشی دست گرفتن و این ندا رو هل دادن جلو که نقش مرده بازی کنه. جوونیمو به باد دادم. امروز فرداست که بیان دنبالم.» ☘مادر تازه فهمید اعصاب خردی‌های پسرش و حرف‌های سیاسی‌ای که بلغور می‌کرده، از کجا آب می‌خورده است. 🌾دستش را گرفت. او را کنار خود نشاند. اول پیامکی برای برادرش فرستاد. بعد شماره‌‌اش را گرفت تا با دوستانش در سپاه صحبت کند و از محمد، سؤالاتی بپرسند که به حل اغتشاش و کم شدن جرم محمد، کمک کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شلخته 🍃محمد مثل همیشه در را به هم کوبید و وارد اتاق شد. مادر مشغول نماز بود که با کوباندن در، به خود لرزید و الله اکبر را بلند گفت. ☘محمد کیفش را یک طرف انداخت و با جوراب‌هایی که بوی آن، هال را پر کرده بود، روی مبل نشست. 🎋مادر نمازش را تمام کرد و به سراغ محمد رفت: «خجالت نمی‌کشی شلخته؟ یکم از این خواهرت یاد بگیر. منظم و مرتب. نمی‌دونم چیشد که تو این شدی!» 🍂محمد گوشش از این حرفها پر بود. دستانش را روی گوشش گذاشت و بی اعتنا به غرزدنهای هرروزه‌ی مادر، ظرف تخمه را جلوی خود گذاشت تا موقع تماشای تلویزیون، سرش گرم باشد. 🍁مهین نزدیکتر رفت تا گوش محمد را بپیچاند که کاسه‌ی صبر محمد، لبریز شد:«مامان جان بسه دیگه. بابا من همینم شلخته بی ریخت. بی نظم، بی ادب. ولم کن فقط. با دخترت حال کن که مجسمه‌ی خوبیهاست. به من امیدی نیست. ان شالله همین روزا می‌میرم و از دستم راحت می‌شی تا مایه‌ی خفت و خواریت نباشم. » ☘اشک‌های محمد که تا دقیقه‌ای پیش مغرورانه، تبدیل به فریاد شده بود از گوشه‌ی چشمهایش فرو ریخت. 🌸مهین تنش لرزید؛ به جمله‌ی محمد فکر کرد و روزی که او نباشد، حتی تصورش هم حالش را بد می‌کرد، گفت: «خدا اون روز رو نیاره که نباشی مادر، می‌دونم... زیاده روی کردم؛ اما تو هم یِ کم تمیز باش. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جمعه ای متفاوت 🍃عصر پنج‌شنبه ملیحه و سحر به منزل عمویشان که هم محله ای بودند، رفتند. دختر عمو پریناز بحث زیارت را میان حرف‌هایشان پیش کشید و گفت: «ما همیشه با داییم به یکی از جاهای زیارتی می ریم؛ یکی دو روز اونجا می مونیم و با خودمون چادر و خوراکی به اندازه این چند روز می بریم. اونجا سرسبزه و پر از درخته، کوه هم داره. با بچه های دایی همیشه میریم بالا کوه خیلی خوش میگذره.» ☘ سحر دلش هوایی شد و برای چند لحظه تصور صفای زیارت و آرام کردن روح و سیاحتی در گذشته ی تاریخ او را بی قرار کرد؛ آرزو کرد: « ای کاش! ما هم بتونیم با پدر و مادرمون به آن مکان زیارتی بریم.» ✨ سحر در حال و هوای خودش بود که صدای ایمان را شنید: « ملیحه و سحر بلند شید برین خونه؛ مادرتون گفت برای سفر زیارتی سیاحتی فردا کارهاتون را باید انجام بدید. » 🌾سحر و ملیحه ذوق کردند؛ برق خوشحالی در چشمانشان درخشید. بلند شدند و به سمت خانه دویدند. 🍃آن دو با کمک مادر وسایل سفر را آماده کردند. سحر زود به رختخواب رفت. در خواب مردی با چهره مخفی در تاریکی به او گفت: «فردا دخلت رو میارم. » از خواب پرید، قلبش به شدت بر سینه اش می کوبید. صلوات فرستاد و به خودش گفت: « زیادی شام خوردی، کابوس دیدی، همین. » با دلداری دادن به خودش قلب پرتپشش را آرام کرد و دوباره خوابید. 🌸 بعد نماز صبح دیگر نخوابید. سریعتر از همه صبحانه خورد و همراه ملیحه زودتر از بقیه پشت در حیاط منتظر بقیه ماند. خیره به در، خوابش را به یاد آورد. دسته ساک میان مشتش شُل شد. یک چشمش به در بود و یک چشمش به پنجره اتاقش، نمی دانست چه کار کند؟ برود یا بماند. گام‌های پدر و مادرش را از پشت سر شنید. قلبش آرام شد: « فقط یِ خواب بود ، اگر هم بخواد اتفاقی بیفته پدر و مادرم هستن و هوامو دارن. » آرام شد. 🎋 صدای نیسان پدربزرگ آنها را خندان و دوان دوان به کوچه کشاند. دیدن عمه و مادر بزرگ خنده روی لبشان را عمیق‌تر کرد. سریع سوار ماشین شدند. ✨نیسان شروع به حرکت کرد. عبور از کنار دریاچه و از میان کوه‌های سر به فلک کشیده آنها را غرق لذت کرده بود تا به مقصد رسیدند. 🌸همه ی مسافران پیاده شدند و به سمت زیارت گاه رفتند. سحر به همراه بقیه برای زیارت به داخل رفت. موقع برگشت سحر مشغول حرف زدن با عمه اش بود که یکدفعه پیشانی و بینی‌اش به بالای در کوتاه و چوبی زیارتگاه خورد. بینی اش زخمی شد؛ اما خوشحال بود که به آرزویش رسید و از پدر و مادرش تشکر کرد که جمعه متفاوتی را برایشان ایجاد کردند. 🆔 @tanha_rahe_narafte