💠 حواسمان به پدر و مادرِ پیرمان چقدر است؟
✅ وقتی پدر و مادر پیر میشوند، وظیفه شرعی و اخلاقی فرزندان نگهداری و مراقبت از آنهاست.
🔘 همه فرزندان چه دختر و چه پسر این وظیفه را به عهده دارند.
🔘 دخترانی هم که ازدواج کردند، این مسئولیت از آنها برداشته نمیشود. به اندازه تواناییشان باید در مراقبت از والدین تلاش کنند.
🔘 در صورتی که شوهر دختران اجازه خارج شدن از خانه را به آنها ندهند، وظیفه از آنها برداشته میشود؛ البته باز هم به اندازه توانشان باید به والدین خود توجه و کمک کنند.
✅ پسران هم باید خودشان مراقبت از والدین را به عهده بگیرند و اگر برایشان امکان ندارد برای آنها پرستار بگیرند.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍦بستنی فروشی
💦 صدای هِقهِق علی در گوشش پیچید. « اَگگگه مامانم زود عمل نشه میمیره.»
به همین خاطر علی دور از چشم پدرش بعدازظهرها توی مغازه بستنیفروشی آقا غلام کار میکرد. آخر شب هم خسته و کوفته به خانه میرفت. خود علی به او گفته بود. وقتی که مشقهایش را ننوشته بود و معلم توبیخش کرد، یواشکی به او جریان را گفت. قول گرفت که رازش را پیش کسی لو ندهد.
🌸او هم میخواست کمکش کند. یکی از ترازوهای مغازه پدرش را برداشت؛ ولی باید کاری میکرد تا کسی او را نشناسد. ماسکی هم از داخل کیف مادرش برداشت.
🍃خیابان پررفتو آمدی را انتخاب کرد. در پناه دیواری نشست. بندهای ماسک را گره زد تا کوچک شود. بندها را پشت گوشش انداخت.
🌺صدای خنده بلند چند دختر را شنید. یکی از آنها گفت: «باور کنید وزن من ۵۰ کیلویه!»
🌾_خُب بیا وزن کن ببینم راست میگی؟!
🌸وقتی به نزدیکش رسیدند دخترخالهاش را شناخت. دلش هُری ریخت، اگر او را بشناسد و به پدر و مادرش خبر دهد چه خاکی به سرش بریزد؟! دختر چشم آبی روی وزنه رفت. ترازو عدد ۵۰ را نشان داد. با صدای دُرُشت و بَمی گفت: «ده تومن میشه!»
🍁پول را که دادند و کمی دور شدند، ماسکش را پایین آورد نفس راحتی کشید و با آستینش عرق پیشانی و صورتش را پاک کرد.
🍀مرتضی، علی را خیلی دوست داشت. همیشه غبطه او را میخورد که چقدر به فکر پدر و مادرش است.
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم رب الزهراء
از: شمیم گل نرگس #کد۲۶
به: فاطمهی زهراء سلاماللهعلیها
سلام مادر مهربانم
برای غم و غصههایتان بمیرم
خواندهام که شما در آن زمان از تابوتها گله داشتید. چون حجم بدن در آن نمایان بود. اما مگر کسی به بدن میت هم نگاه بد میکند؟!!!کجایید که تماشا کنید دختران و زنان شیعیان با شعار مدرن بودن، چه کارها که نمیکنند که تمام حجم بدنشان را نشان نامحرمان بدهند که حتی زنان و دختران بی دین و ایمان از دیدن آن مات و مبهوت و متحیر میشوند چه برسد به مردان.
نمیدانم این دشمن لعنتی چگونه عفت و حیای ما را به این راحتی از زنان ما ربود و ما را به منجلاب کشاند به گونهای که از اینگونه بودن لذت میبریم و سعی در پیشی گرفتن از یکدیگر داریم؟!
خلاصه خانم جان سخت گدای دعای خالصانه و از ته دل شما هستم که تمام زنان و دختران نه تنها شیعیان بلکه مسلمان همگی سرشار از حیا و عفت شوند. آمین🤲
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸عطر ظهور
☘سر انجام در پس تمام چشم به راهیها زمستان سرد، لباس سفیدش را جمع میکند.
🌸ای بهار، تو از راه میرسی.
☀️خدایا، آدینه انتظار را به پایان برسان.
🌱مولا جان
ای گل نرگس؛ از راه برس و با عطر ظهورت مشام جهان را نوازش کن.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 پیچ مهم تاریخی
✅ انسانِ بصیر همچون حضرت زهرا سلاماللهعلیها، عمل را به موقع و به جا انجام میدهد. پشتوانه امر ولایت است، دور امام میچرخد و در دفاع از او کوتاهی نمیکند.
🔘 در راه دفاع از ولایت که اصل و شالوده اسلام است؛ پهلویش میشکند. صورتش نیلی میشود. سینهاش با میخ آتشین سوراخ میشود، محسنش را از دست میدهد؛ امّا باز هم در آخرین لحظات زندگیش بر غریبیِ امیرالمؤمنین علیهالسلام امامِ زمانش اشک میریزد.
🔘این تنها گوشهای کوچک از هزاران فداکاری ایشان است. عاقبت امر نیز مدال پر افتخار اولین شهید مدافع حرم را به دست میآورد.
✅ ما برای اماممان چه کردیم؟ برای غُربت حضرت صاحب الزمان عجلاللهتعالیفرجه چه کردهایم؟ برای تنهایی او چه کردهایم؟ برای نزدیکی ظهور حضرت حجت ارواحنافداه چه کرده و میکنیم؟! در این پیچ مهم تاریخی، کجا ایستادهایم؟!
#مناسبتی
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔻 سؤال: وقتی شما غایب هستید ما مشکلاتمان را باید به چه کسی بگوئیم؟
🔵 پاسخ؛👈از ناحیه امام زمان علیهالسلام
🌼 ما بر اوضاع و احوال شما آگاهیم و هیچ چیز از اوضاع شما بر ما پوشیده و مخفی نمیماند.
📚احتجاج طبرسی، ج۲،ص۴۹۷
💥 این بار پاسخگوی سؤالاتمان امام عصرعج هستند.👆👆👆
#مهدوی
#حدیث
#عکس_نوشته_میرآفتاب
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
@tanha_rahe_narafte
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
✍لبخند
سعید و علی از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و علی هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما... »
در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد.
_با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت.
_نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن.
_ من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن.
علی از سعید جدا شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.»
_سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. علی به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت.
مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن علی شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» علی با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. علی سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد.
همه دور میز نشسته بودند. علی با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ »
_چیزی نیست، میل ندارم.
مادر ظرف سبزی را کنار دست علی گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ »
علی که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.»
_نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم .
_نه من نمیام.
_ برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری.
علی خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم میخواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.»
پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! »
علی دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.»
_ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟
- مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم.
بعد از زنگ آخر سعید و علی به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در چشمان علی موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید.
گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،علی لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، علی را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، علی جذب خادمها شد.
سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.علی هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.علی آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد.
بعد از نماز همانطور که علی خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، علی را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.»
علی آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. علی وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به علی بود. پدر فریاد زد: « علی ندو.» نور ماشینها چشمهای علی را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر علی همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. علی بر روی زمین افتاد.
پدر با قدمهای لرزان به سمت آدمهای جمع شده به دور علی رفت. جمعیت را شکافت، با چشمهای اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی... » کلامش در دهانش ماسید با دیدن علی در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد.
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanh_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
از: ولائی
به: امام عصر
آقا جان سلام
دوباره غروب دلگیر جمعه آمد و شما نیامدی.
تا کی ما منتظران در انتظار رخ چون ماه شما غروبهای دلگیر جمعه را تحمل کنیم؟
میدانم که این غیبت برای شما سختتر است، ولی مانند عمه سادات؛ ما رایت الا جمیلاست. اطاعت از حضرت حق برای شما زیباست. نرگس زهرا امیدوارم بزودی زود به امر خدا از پس پرده ی غیبت، آفتاب جمالتان این دنیای ظلمت گرفته را روشن کند که تاریکی آن بد جور، دل شیعیان و دوست داران شما را گرفته.
ما بندگان سراپا تقصیر تنها با بلند کردن دستهای خالی ولی پر از امیدمان دعای فرجتان را خوانده و از خدا آرزوی ظهورتان را میکنیم.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌷معجزه عشق
🌸یک حال خوب، یک روز شاد، ☁️نه ابری میخواهد و نه نم نم باران و ❄️نه برف زمستانی.
🌸پنجره قلبها را باید گشود.
☘حال خوب در زندگی مشترک با «عشق و محبت» استوار میشود.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨به نظرت کار خونه مخصوص خانمهاست؟
همسر حکیم الهی قمشهای نقل کرده است که [حکیم الهی قمشهای] در خانه به امور داخلی کمک میکردند و به هیچ عنوان درس و بحث و تحقیق مانع این همکاری نمیشد.
📚رازهای همسرداری، ص۱۳۵
#سیره_علما
#حکیم_الهی_قمشهای
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠به علاقهمندیهات توجه داری؟
✅ علایق پسندیده شما یک موضوع مهمی است که باید حواستان به آن حتّی بعد از ازدواج باشد.
🔘خودتان را با ازدواج فراموش نکنید؛ چراکه ازدواج فراموش کردن خود و پرداختن به دیگری نیست؛ بلکه همراهی دو نفر است.
🔘خیلی وقتها افرادی را میبینیم که با ازدواج، سرگرمیها، خاطرات و علاقهمندیهای خودشان را رها کردهاند و تمام وقت خود را صرف خانواده خود میکنند.
این روش آنها اشتباه است؛ چرا که بعد از مدت زمان کوتاهی، خسته، دلسرد و ناامید میشوند.
✅ حواستان باشد که علاقهمندیهای شما جزو جدانشدنی زندگی شماست که باید حفظ شوند.
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دود
🍃از سرش داشت دود بلند میشد. کارهای زمین مانده اش را برای بارهزارم مرور کرد:« وای خدایا چطور ممکنه، این همه کار را تا رسیدن مهمانها انجام بدم. »
☘وسط هرکاری از سالاد درست کردن تا صاف کردن برنج، بچهها از راه میرسیدند و نمی گذاشتند با خیال راحت کارش را بکند. تنها دوساعت تا رسیدن مهمانها وقت داشت.
یاد اکرم دوست قرآنی اش افتاد. هروقت فرصت برای درس خواندن کم بود، سوره قریش می خواند و چهارده یاوهاب، آن وقت هرطور بود میرسید تا آمدن استاد، درسها را مرور کند.
🌸چهارده یا وهاب و سورهی قریش را خواند. بعد ساعت را نگاه کرد. فاطمهی یک ساله اش را با حوصله شیر داد و سراغ صاف کردن برنج رفت.
🌺فاطمه شیرش را که خورد، بالاخره دست از سرش برداشت وچهار دست و پا کنان، سراغ بازی رفت. باورش نمیشد اما وقتی سعید بااینکه زودتر از همیشه آمده بود، وارد خانه شد، کارهایش تمام شده بود.
☘سعید دستش را پشت کتف ملیحه زد و گفت: «خسته نباشی بانوی خانه! مثلا آمدم کمک. چهطور وقت کردی؟ »
🍃ملیحه لبخند ملیحی زد و گفت:«با امدادهای غیبی.»
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte