eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
728 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️مهم ترین تکلیف الهی 🔘برخی در برخورد با دیگران از گفتن هیچ کلمه‌ی مؤدبانه و محبت‌آمیزی دریغ نمی‌کنند اما هنگام معاشرت با والدین خود، به بهانه‌ی صمیمیت یا خجالت یا کار زیاد، از خوب حرف زدن استفاده‌ای نمی‌کنند. 🔘هیچ مستحبی نیست که از دستشان در برود و اعمال‌ خاصه را از بر هستند اما به تکلیف و وظیفه خود نسبت به والدین کوتاهی کنند و حتی آنها را با کهولت سنشان، با اذیت و آزار و بد رفتاری از خود دور ‌می‌کنند و یا به بهانه‌ی مشغول بودن آنها را از سر خود باز میکنند در صوتی که هیچ تکلیفی بزرگتر و مهم تر از نیکی به پدر و مادر نیست و آن تکلیف اولی‌ست که در راس امور باید باشد. ✨حضرت علی(ع) به این مورد اشاره میکند آنجا که می فرماید: «قال امیر المؤمنین علی(ع): بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَةٍ؛ امیر المؤمنین علی(ع) فرمود: بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.» 📚 میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹. 🆔 @masare_ir
✍️عملیات دلبرانه‌ی مادر 🍃مادر مهارت عجیبی در پختن نان و شیرینی‌ محلی دارد. همه‌ی بچه‌ها شیرینی‌های مادر را دوست دارند؛ اما او دیگر زیاد هم رمق کار سنگین را ندارد‌ و هر از چندگاهی دست به کار شیرینی‌پزی می‌شود. ☘️ با این‌که با همه‌ی بچه‌هایش در یک شهر زندگی می‌کند، ماهها طول می‌کشد تا آن‌ها را ببیند و دور هم جمع شوند. آن روز خیلی دلتنگ نوه‌ها و بچه‌هایش بود، وقتی دلتنگی امانش را برید با خود فکری کرد و دست به کار شد. 🎋چادر سر کرده و کلی مواد اولیه تهیه کرد و به شاگرد سوپری پول داد تا آن‌ها را تا دم خانه بیاورد. سپس عصرانه‌ای مفصل، با دستپخت‌ بی‌نظیر خودش تدارک دید. بعد گوشی تلفن را برداشت و باز راه جالبی را که بیشتر اوقات او را به هدفش می‌رساند، در پیش‌گرفت. 🌾او هر وقت احتمال می‌دهد که فرزندانش برای نیامدن بهانه‌هایی بتراشند، موقع گرفتن شماره‌های آن‌ها بی‌مقدمه، اسم نوه‌هایش را می‌برد و می‌گوید: «گوشی رو بده می‌خوام با نوه‌ی گلم حرف بزنم.» چون می‌داند نوه‌هایش عاشق او و شیرینی‌های خوشمزه‌اش هستند، بنابراین هر طور شده پدر و مادرشان را راضی و راهی خانه‌ی مادربزرگ می‌کنند. ☘️ این‌بار هم این عملیات دلبرانه و زیرکانه‌ی مادربزرگ با موفقیت به ثمر رسید و نتیجه‌ی آن شد دیدار او با همه‌ی بچه‌هایش و شادی قلبی او از دیدن آن‌ها. در آخر میهمانی از نوه‌هایش به‌خاطر همکاری با او، با نفری یک شیرینی بیشتر، تشکر کرد. 🆔 @masare_ir
✍️قفس اندیشه ☘️کلید را در قفل چرخاند. مرضیه چادر خود را روی دسته‌ی مبل انداخت. کیفش را کنار آن گذاشت. نگاهش به لیلا افتاد که روی کاناپه خوابیده بود. روسری و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد. از کمد دیواری پتویی برداشت و به پذیرایی برگشت. پتو را روی مادرش آرام کشید تا او بیدار نشود. 💫مرضیه به فکر افتاد تا دست به کار شود و شام بگذارد. سمت آشپزخانه رفت از فریزر چند تکه مرغ برداشت تا یخ آن آب شود. سه پیمانه برنج را پاک کرد بعد از شستن، با آب ولرم و کمی نمک خیساند. همین که خواست برود خیار و گوجه را بشوید مادرش وارد آشپزخانه شد و گفت: «مرضیه! ببین، مُسکن هست یه دونه به من بدی.» 🌾مرضیه از کشوی کابینت، مُسکنی برداشت و همراه لیوان آب به دست مادرش داد: «مامان جون! من شام آماده می‌کنم، استراحت کن. امروز خیلی پشت چرخ خیاطی نشستی؟» 🍃لیلا لبخند محوی زد و جواب داد: «باید فردا صبح سری سیسمونی نوزاد رو تحویل فروشگاه می‌دادم.» ✨مرضیه بوسه‌ای به گونه‌ی مادرش زد و مشغول کار شد. نزدیک اذان مغرب بود که صدای گوشی لیلا به صدا در آمد. 🌺مرضیه کارهایش را در آشپزخانه تمام کرد دو فنجان چای ریخت. وقتی سینی به دست وارد پذیرایی شد حرف مادرش را شنید: «مرضیه دختر آگاهی هستش از دبیرستان مستقیم میاد خونه و تو کارای خیاطی کمک حال منه.» 🍂_پس با دوستاش نمیره تو این اغتشاشات؟ ☘️_نه! اتفاقا میگه دختر که نباید گول بخوره شال و روسری از سرش برداره ... ارزش دختر به پوشیدگی و حیاست ... این شعار زن، زندگی، آزادی یعنی ای زن! تو رو به اسم آزادی می‌کشیم خیابون تا اسیر بغل رایگان بشی. ⚡️_آره خب، دختر باید سنگین باشه، حتی پسری هم که تو اغتشاشاته، نمیاد دختر بی‌حیا بگیره. 🍃صدای ملکوتی اذان از تلویزیون پخش شد که لیلا به زن همسایه گفت: «نازنین خانم! وقت نمازه، یه فرصت دیگه باهاتون حرف می‌زنم ... خداحافظ.» 🆔 @masare_ir
✍️گوشی نو 🍃نزدیک عید بود و حمید شب و روز کار می‌کرد تا بتواند خواسته‌های فرزندش را اجابت کند؛ولی خواسته‌ی غیرمعقول او کمر شکن بود. 🌾خسته وارد حیاط شد از چشمانش خستگی می‌بارید. همین که وارد شد صدای طلبکارانه آرمان به گوشش رسید. پسر پانزده ساله اش از او گوشی آیفون می‌خواست. گوشی که نهایت پول سه ماه کارگریش را باید می‌داد پای آن. 🍂_گوشی من کو ؟ 🎋_سلام باباجان نتونستم بخرم قیمتش بالا بود. 🍁_من این چیزا حالیم نیست باید بگیری هی امروز فردا میکنی. ☘️صدای مادرش بلند شد: «آرمان ساکت شو بابات خسته از راه اومده سلام نمیدی لااقل بزار بیاد تو خونه.» بعد رو به همسرش می‌کند: «سلام رضا جان خسته نباشی.» 💫حمید لبخند می‌زند: «ممنون آمنه جان‌.» 🍀آرمان نیم نگاهی به پدرش می‌کند و داخل می‌رود. حمید دستهایش را زیر آب سرد می‌گیرد تا بشورد از بس تاول زده بود می‌سوخت از سوزش آنها چشمانش را بست. حس کرد دستانش درون دستان کسی قرار گرفت. لبخند زد آمنه حتما دارد با احتیاط می‌شورد؛ولی چشمانش را که باز کرد نگاهش به آرمان افتاد که خیلی با احتیاط دستان او را می‌شست 🌾تعجب کرد، آرمان با چشمان گریان نگاهش کرد و آهسته گفت: «بابا ببخشید به خاطر من دستات این مدلی شده.» حمید دستش را گرفت او را در آغوش گرفت: «اشکال نداره ولی بالاخره گوشی اسمش چی بود؟ همون میگیرم برات.» 🍃آرمان سرش را بالا گرفت و گفت: «نمیخواد بابا همین گوشی خوب خواستم از ارشیا کم نیارم،الان اون کم آورده.» 🌺حمید سوالی نگاهش کرد. آرمان گفت: «چون یه بابای دارم که هر کاری برای خوشبختی من میکنه.» حمید لبخند می‌زند و اشکهای آرمان را پاک می‌کند 🆔 @masare_ir
✍چگونه با والدین صحبت کنیم؟ 💡یکی از رفتارهای پسندیده، مهربانی با پدر و مادر است. هرگاه فرزند در خانواده با ملایمت صحبت کند، رابطه‌اش با والدین صمیمی می‌شود. 🔘رفتارهای عاطفی بسیاری هست که فرزند می‌تواند از خود نشان دهد؛ مثلا هنگامی که خواسته‌ای دارد، با لبخند و ملاطفت از والدینش بخواهد نه با لحن طلبکارانه. ✅هرگز نباید از یاد برد عطوفت با والدین؛ نشانه‌ی قدردانی از آن‌هاست. ✨امام كاظم عليه‌السلام: «الرِّفقُ نِصفُ العَيشِ.»؛ «ملايمت و مهربانى نيمى از زندگى است.» 📚ميزان الحكمة، ج ۴، ص ۴۹۴ 🆔 @masare_ir
✍️نامه‌ای برای تشکر 🍃وقتی روز تلخ و سختش را به اتمام رساند طبق عادت هرشب رخت‌خوابش را کنار مادر پهن کرد، مادر بعد از یک روز پردرد، به لطف داروهای آرام‌بخش توانسته بود، بخوابد. ☘️چراغ اتاق را خاموش‌ کرد که نور مادر را اذیت نکند. چراغ مطالعه‌ی کوچکی را که نور کمی داشت، روشن کرد و در کورسوی آن شروع کرد به نوشتن نامه‌ای برای خدا: «چقدر تلخ است سختی کشیدن عزیزت را جلوی چشمت ببینی و کاری از دستت ساخته نباشد. خدایا! می‌دانی که مادرم یک عمر با دردهای وجودش ساخته و صدایش هم درنیامده، اما دیگر، دردها خودشان شروع به فریاد کرده‌اند و مادر نمی‌تواند از کسی پنهانشان کند. دیدی که امروز، هم آتش نذر و نیازم شعله‌ور بود، هم رقابت بین قطرات اشکم. خدایا به اندازه‌ی بزرگی و مهربانی‌ات شاکر و سپاس‌گذارم که صدایم را شنیدی. اشک‌هایم را دیدی و مادرم را دوباره برگرداندی و اکنون حال خوبش، علت خوب بودن من هست.» 🌾خودکار را لای دفتر گذاشت و آن را بست. رو به مادر کرد و در رخت‌خوابش دراز کشید: «می‌خوام تا صبح نخوابم و همین‌طور نگات کنم، امروز یه لحظه فکر کردم که از دستت دادم. حتی یه لحظه فکر‌کردن به نبودنت، به اندازه‌ی سال‌ها، از عمرم کم می‌کنه ...» 🍃مادر، سرفه‌ای آرام و ریز کرد. اما قبل از این‌که حرکتی بکند دخترش با لیوانی آب بالای سرش نشسته بود. انگار می‌خواست دختری باشد از جنس مادرها که محبت‌شان بی‌علت و بی‌دریغ به سمت فرزندشان جاری‌ست. 🆔 @masare_ir
✍گوش به زنگ محبت 🍁پدر و مادرها وقتی پیر می‌شوند، بیشتر از این‌که چشم‌شان به دست و یا جیب فرزندان‌شان باشد، گوششان به دهان و زبان آن‌هاست. 🌻اینکه چه موقع جمله‌ی محبت‌آمیز از آن‌ها می‌شنوند و مدام حرکات فرزندانشان را زیر ذره‌بین 🔍قرار می‌دهند که چه موقع محبتی از آن‌ها بروز می‌کند. 🤲مادری برای فرزندش دعا می‌کرد که خورد و خوراکش را مرتب و طبق برنامه‌ی روزانه برایش خرید‌ می‌کند و از دم در تحویل‌داده و می‌رود. هر‌وقت هم خودش وقت‌ نمی‌کند به شاگردش می‌سپارد که این کار را انجام دهد. 🌱در آخر صحبت‌هایش وقتی اشک‌هایش جاری‌شد فهمیدم آدم‌ها هرچه سالمندتر می‌شوند روح‌شان بیشتر از جسم‌شان به رسیدگی نیازمند می‌شود. 🆔 @masare_ir
✍️دعای مادر 🍃نسترن با سن کم و جثه کوچکش پرستار مادر بیمارش بود. دیروز شنید که مادر هوس آش رشته کرده است. تصمیم گرفت برایش آش درست کند. ☘️از خواب برخاست، ساعت گوشی‌اش را نگاه کرد. ساعت نزدیکی‌های پنج صبح را نشان می داد. چشمانش را مالید، به آشپزخانه رفت. بساط آش رشته را آماده کرد. قابلمه را بر روی اجاق گاز گذاشت. در دلش رخت می شستند، نگرانی از سر تاپایش می بارید؛ افکاری که هر لحظه به او هجوم می آوردند، امانش را بریده بود: «آش رشته‌ام شبیه آش مامان میشه؟ چیزی را نباید جا بیندازم.» 💫خسته و کوفته شده بود و دوست داشت، با کسی در مورد غم هایش صحبت کند؛ اما در آن وقت کسی نبود، تنها راه چاره اش را خدایش می دانست. 🎋مادرش که بیمار و در رختخواب بود، چشمانش را باز کرد، نگاهی به دختر لاغر و نحیف و دستان کوچکش انداخت که سعی داشت، رشته ی آش را به زحمت داخل قابلمه بریزد، نسترن هنگامی که آش رشته را داخل قابلمه ریخت و مشغول هم زدن بود، صدایی به گوشش خورد از آشپزخانه بیرون آمد. 🌾 مادرش را دید که لبخند زنان و زمزمه کنان چیزی آهسته می گفت. نسترن که متوجه سخنان مادرش نبود، به سراغش رفت و گفت: «چیزی شده؟ جایت درد می کنه؟ چیزی می خوای؟ » ✨_نه داشتم برای عاقبت به خیری‌ات دعا می کردم. 🍃نسترن خوشحال شد که مادر دعا گوی او و به یادش است. 🆔 @masare_ir
✍️یار غمخوار 🌹باغبانان بی‌جیره و مواجب،همواره بی منّت،برای طراوت و شادابی‌ گل‌هایشان زمان می‌گذارند. 🥀 فرزندان به محض این‌که در سن و سالی قرار می‌گیرند و خود را توانمند احساس می‌کنند کم‌ کم به سراغ دوستان و همسالان خود گرایش می‌یابند و دیگر اهمیتی به وجود پدر و مادر نمی‌دهند. 💡فرزندان عزیز، والدین خود را در مقابل دوستان خود قرار ندهید،این دو،خالق شما هستند و چشم انتظار محبت و یاری‌تان. ❌هرگز مهر دوستتان را با مهر والدینتان برابر ندانید،تحت هر شرایطی در خدمتشان باشید و دستشان را به مهر بفشارید. هیچ دوستی، جایگزین‌ پدر و مادر نیست؛ اما هر پدر و مادری، دوستانی هستند وفادار و بی نظیر. 🌱هر چه قدر هم قد بکشیم و بزرگ شویم، باز همان کودکان نیازمند مهر و محبت والدین می‌مانیم. چرا که روزی، ما فرزندان، در جایگاه پدر و مادر قرار می‌گیریم و منتظر مهر و عاطفه از فرزندان خود، خواهیم بود. 🆔 @masare_ir
✍سفال شکسته 🍃چند روزی بود که تحصیلات دوره متوسطه را تمام کرده بودم. می‌خواستم دنبال علاقه‌ام بروم؛ اما پدرم سرسخت مخالف بود. روزگار برایم تلخ می‌‌گذشت. ☘پدرم هر روز به خانه زنگ می‌زد تا مطمئن شود من خانه‌ام یا نه. من از سر بی حوصلگی می‌رفتم تو اتاقم تا به تلفن جواب ندهم. مادرم هم، هر دفعه برای پای تلفن نیامدن من، یک بهانه‌ای می‌آورد. ⚡️روزگار به همین منوال در گذر بود که یک روز پدرم زودتر از همیشه به خانه آمد. وقتی وارد پذیرایی شد سلام کردم؛ اما چشم‌های سرخ او از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می‌زد. مادرم دل نگران سلامی داد و پرسید: «مهرداد! چیزی شده؟» 🌾_امروز حاج آقا ناصری زنگ زد و اجازه گرفت برای پسرش، فردا شب بیان خواستگاری. 🍃_خب! تو چی گفتی؟ 🎋_موندم تو رو درواسی، اجازه دادم بیان. ☘_خب این که ناراحتی نداره ... برای هر دختری خواستگار میاد. 🌾پدرم بهم زل زده بود. تو دلم گفتم: «بابا گفتی نرو کلاس سفالگری ... گفتم که چشم. حالا تقصیر من چیه که خواستگار می‌خواد بیاد؟» ⚡️سرم را پایین انداختم. مادرم رو به من گفت: «دخترم برو چند تا چایی بریز و بیار.» ✨از آبچکان سه تا فنجان بلوری برداشتم و چای ریختم. وقتی وارد پذیرایی شدم سینی چای را مقابل پدرم گرفتم. بابا چای پر رنگ دوست داشت، فنجان چای را برداشت. با صدای لرزان به پدرم گفتم: « بابا! من کاری کردم که شما ناراحتی؟» 🍃پدرم سکوت کرد و جوابی نداد. من دیگر ادامه ندادم، چایم را برداشتم و به اتاقم رفتم. ✨صدای ضربه‌ای به در را شنیدم. کمی بعد از آن مادرم وارد اتاق شد و روبرویم نشست: «شهرزاد! بابات دوست داره، می‌خواد برای آینده‌ات تصمیمی درست بگیری.» ☘_مامان! توی این یک ماه خیلی فکر کردم وقت برای یاد گرفتن سفالگری زیاده، قراره با فاطمه بریم کتابخونه با هم درس بخونیم؛ اما فاطمه میگه، اول از پدرت اجازه بگیر. مادرم چشمانش برقی زد و مرا به آغوش کشید و بوسید: «دخترم! نگران نباش. پدرت حتما بهت اجازه میده.» 🆔 @masare_ir
✍سکه طلا 💡پدر و مادر سرمایه‌های زندگی هستند. دعای خیر والدین اعجاز می‌کند. 🌱پدر و مادر به وقت معاشرت و گفت وگوی با فرزند متواضع و فروتن می‌گویند: «الهی دستت به خاک بخوره، طلا بشه.» ❌یک وقت این دعا را دست کم نگیرید. ✨«وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا.»؛ «و پر و بال تواضع خویش را از روی محبت و لطف در برابر آنان فرود آر؛ و بگو پروردگارا همان گونه که آنها مرا در کودکی تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار بده.»* 📖*سوره اسراء، آیه ۲۴ 🆔 @masare_ir
✍طناب پوسیده دوستی 🍀انگشتان دستش را لای موهای بلوند خود فرو برد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت. سعید گفت: «آبجی! سر به هوایی بسه دیگه ... به زندگیت سر و سامان بده! تو مادری، مراقب بچه‌هات باش! ... با شوهرت هم که نساختی ... شدی یه زن مطلقه.» 🍃مهوش نگاه تندی به سعید کرد. از سرزنش شدن متنفر بود. سعید لبش را گاز گرفت. کمی روی مبل جابه‌جا شد. سرش را خم کرد و میان دو دستش گرفت. مکث کوتاهی کرد بعد با صدای آرام گفت: «باورکن دوستت دارم! قصد بدی هم نداشتم.» 🍂مهوش نگاه دوباره‌ای به آینه انداخت با خود واگویه کرد: «چرا رنگم پریده؟! زیر چشامم گود افتاده؟!» 🎋مادر از رفتارهای مشکوک دخترش ناراحت و نگران بود. به صورت مهوش نگاهی کرد. نفس عمیقی کشید و دنباله‌ی حرف سعید ادامه داد: «دست از این فضای مجازی بردار ... سرتو بنداز تو زندگی خودت و بچه‌هات.» 🍁مهوش سرش را به طرف اعظم چرخاند. یک مرتبه صدایش اوج گرفت: «خواستگار دارم از اقوام مریم ... فرهاد میگه تو هفته ۴ روز اصلا تو خونه نیست اگه باهاش ازدواج کنم اونوقت من باید بیشتر روزای هفته تنها بمونم.» ☘_دختر! با کار خونه و تربیت بچه‌هات سرگرم شو ... نمی‌دونم دیگه، برو کلاس‌های خیاطی، آشپزی ... این قدر سرت تو گوشی نباشه ... با حرف این و اون راه نیفت تو پارک و خیابون، به فکر آینده‌ی دختر و پسرت باش! 🍃مهوش با حرف‌های مادرش یاد ساسان افتاد که تازه با او آشنا شده بود و درباره‌‌اش با مادر خود صحبت کرد. او با خودش در گیر بود، پیشنهاد دوست مجازی را قبول کند و با او در ارتباط باشد؛ اما آن مرد مطلقه به او گفته بود که حاضر نیست با او ازدواج کند چون ازدواج محدود کننده است. 🍃مادر صدا زد: «دختر کجا هستی؟!» 🍂_همین جام، فقط نمی‌دونم چیکار کنم؟! 🌾_از حرفم ناراحت نشو ... ولی تو یه بار ازدواج کردی تجربه طلاق رو داری ... این کارا رو بذار کنار ... دوست مجازی چیه؟! 🍃مهوش از شنیدن کلمه‌ی «طلاق» زیر لب گفت: «اگه تمام تلاشمو می‌کردم و با شوهرم سازش داشتم، الان زن مطلقه نبودم.» ⚡️_دختر! شیطون رو لعنت کن و بچسب به زندگیت و تربیت بچه‌هات... ان‌شاءالله خواستگار داشتی با هم‌ فکری و عاقبت اندیشی بهش جواب میدی. 💫مهوش بعد از شنیدن حرف‌ها ساکت شد. به مبل طوسی رنگ تکیه داد و به پیشنهاد مادرش فکر می‌کرد. 🆔 @masare_ir