eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
728 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️قهرمان 🍃همیشه به حال رسول غبطه می‌خورم. همه‌جا می‌درخشد. کنکور هم که دادیم رتبه‌ی او کجا و رتبه‌ی من کجا! هر رشته‌‌ی ورزشی که رفتیم او حرف اول را در آن رشته می‌زد. تیراندازی را با هم شروع کردیم. همان جلسات ابتدایی تمرین، استاد تیراندازی‌مان از هوش، استعداد و مهارت رسول چشمانش به مانند دو نعلبکی گشاد شده بود. ☘️چرا جای دوری بروم همین فوتبال با بچه‌های بسیج در روزهای جمعه که همه برای وارد شدن به تیم او سر و دست می‌شکنند. شنا هم که همه دارید می‌بینید. زیر آب می‌رود و در کمال آرامش دعای فرج را می‌خواند. دست‌هایش را بالا می‌آورد رو به آسمان می‌گیرد گویی در مسجد محله‌مان نشسته است. نه استرس و نه عجله‌ای دارد. نمی‌دانم او چه اعجوبه‌ای است. ✨بتمن و مرد عنکبوتی باید پیش پای او لُنگ بیندازند. چند سالی می‌شود که دیگر واسه‌ی کودکان و نوجوانان محله‌مان اسطوره‌های ساخته و پرداخته شده‌ فیلم‌ها رنگ باخته است. آنان مدال قهرمانی را به او داده‌اند. البته من می‌دانم برای چی اینقدر موفق هست. دعای مادر پشت سرش است. خودم دیدم جلوی پای مادرش می‌ایستد. دست مادر را می‌بوسد. خودش را وقف مادر تنهایش کرده است. نمی‌گذارد توی دل او آب تکان بخورد. 🆔 @masare_ir
✍️گفت‌گوی صمیمی 🔷مواقعی پیش می‌آید که والدین درباره‌ی نوعی از رفتارها صحبت می‌کنند که با طرز فکرتان فاصله دارد؛ همچون حضور بانوان در محیط‌های ورزشی. 🔹سعی نمایید والدین خود را درک کنید. احتمال دارد حق با شما باشد؛ اما با لحنی تند یا تحقیرآمیز نباید با آن‌ها صحبت کرد. 🔹 هرگاه امکانش فراهم بود، صبورانه با پدر و مادر خود گفت‌و‌گوی صمیمانه داشته باشید. 🆔 @masare_ir
✍️اعتراض آری اغتشاش نه 🍃تعداد کمی در خیابان بودند یک نفر سطل زباله‌ای را آتش زد خیلی همهمه بود. دخترها روسری از سر برداشته بودند و جیغ‌های مکرر می‌کشیدند و می‌خندیدند. پسرها دوربر دخترها بودند برایشان دست می‌زدند و قد و هیکل آنها را آنالیز می‌کردند. 🍁در میان جمعیت اندک آنها یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاد و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد می‌زند: «خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.» 🍂جمعیت ساکت می‌شود، دختر با صدایی رسا شعار می‌دهد: «جمهوری اسلامی نمی‌خوایم نمی‌خوایم.» همه این جمله را تکرار می‌کردند. همزمان شیشه‌های بانک‌ها را می‌شکستند، به آتش می‌زدند. پلیس سعی می‌کرد بدون درگیری غائله را تمام کند ولی یک عده از دخترها شروع به داد و فریاد می‌کردند. 🎋در این بین گوشی دختری مدام زنگ می‌خورد دخترک سعی می‌کند خودش را کناری بکشد تا بتواند گوشی را جواب بدهد با این‌که جمعیت زیادی نیست ولی باز هم سخت است خودت را بیرون بکشی‌. به هر طریقی بود جای خلوتی پیدا کرد گوشی‌اش را جواب داد: « ها چیه مامان؟ هی زنگ میزنی.» ⚡️_مامان جان الان پسر همسایه اومد میگفت شلوغ شده تو کجایی نگار جان زود بیا خونه. 🍃دخترک پوف کلافه‌ای می‌کشد: «همین اطرافم میام دیگه. اَه» بعد گوشی را قطع می‌کند. به سمت جمعیت می‌رود کم‌کم شعارها عوض می‌شود کسی پرچم را بالا می‌گیرد برای آتش زدن. نگار با خودش می‌گوید: «اینا چرا پرچم آتیش میزنن؟» ☘️نگاهی به دور بر می‌اندازد نه او اعتراض دارد ولی پرچمش را دوست دارد حاج قاسم را دوست دارد. کمی عقب عقب می‌رود تا از معرکه فرار کند.تا اینکه به عقب جمعیت می‌رسد از آنجا سریع دور می‌شود خیابان‌ها پر از سطل‌های که در آتش می‌سوزند. ترس تمام وجودش را گرفته بود همین طور که به اطراف نگاه می‌کرد با خودش گفت: «کاش به حرف مامان گوش داده بودم.» 🎋 نیروهای یگان ویژه نظرش را جلب می‌کند کمی ‌می‌ترسد ولی جلو می‌رود با ترس و لرز سلام می‌دهد. جوانی که اسلحه در دست دارد جلو می‌رود: « سلام ابجی.» دختر کمی آرام می‌شود. می‌گوید: «ببخشید من گم شدم نمی‌دونم از کدوم طرف برم.» بعد سرش را پایین می‌اندازد. ✨مرد جوان سر به زیر می‌گوید: «یکم اینجا بشینید بعد برید خونه تون.» نگار نفس راحتی می‌کشد و گوشه کنار خیابان نزدیک نیروی‌های یگان ویژه می‌نشیند.‌ همان مرد جوان به ‌کسی می‌گوید تا برای دختر آب بیاورند. 🆔 @masare_ir
💥نگاهی معجزه‌آسا ❌هیچ‌گاه به پدر و مادر خود به تندی نگاه نکنید. ⭕️آنها معنی نگاه شما را می‌فهمند. اگر می‌خواهید با کمترین هزینه، بیشترین ثمردهی را داشته باشید، با محبت به پدر و مادر نگاه کنید. 🔘 یکی از راه‌های عبادت نگاه پر مهر و محبت به پدر و مادرست. 🔸چنانچه حضرت رسول می‌فرمایند: نگاه محبت‌آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.* 📚*بحارالانوار،ج۷۴،ص۸۰. 🆔 @masare_ir
✍️ شوکه 🍃خیابان پر از دود و سیاهی بود. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ می‌زند، حالت تهوع گرفتم. شماره‌ مادرم را می‌گیرم تا اگر هنوز راه نیفتاده سمت مطب؛ از او بخواهم که برگردد. با دست‌هایی لرزان شماره‌اش را می‌گیرم، بوق می‌خورد. ☘️چند لحظه بعد خاموش می شود؛ نگران و مضطرب به سمت مطب راه می‌افتم، از بین ماشین ها عبور می کنم. حواسم به ماشین ها نیست، صدای ترمزی کشیده شده و مردی که فریاد می زد: «خانم!حواست کجاست؟» به گوشم رسید. 🌾 بی توجه به راننده و بوق ماشین ها می دوم؛ کیفم از روی دوشم شل می شود و تا نزدیکی زانویم می‌آید آن را به دستم می گیرم و دوباره به راه می افتم. نزدیک مطب شدم، وارد سالن شدم و بدون توجه به بیمارانی که در سالن انتظار نشسته بودند، از این سو به آن سو می‌روم: « کجاست؟ هنوز نرسیده؟» ☘️_خانم با کی کار دارین؟ حالت خوب نیس؟ دنبال کی هستی؟ 🍃_دنبال مادرمم. قرار بود اینجا بیاد. 🌸_نشونیش چیه؟ 🌾_یک چادر مشکی سرش بود، با یک روسری سفید و چند چین و چروک در پیشانی اش و کیف دستی کوچکی در دستش بود. 🍃_نه ندیدم. ⚡️نفس عمیقی می کشم. آرام از مطب خارج می شوم؛ با خودم می گویم: «یعنی کجا ممکنه رفته باشه، اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟» ☘️همین طور که داشتم با خودم فکر می‌کردم؛ خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم؛ به خیابان بهار رسیدم. ماشینی گر گرفته بود و شعله‌ها زبانه می کشید، دلم از دلشوره بی قرار شد. قدم هایم را تند کردم. ناگهان چشمم به خانمی افتاد. بدو بدو به سمتش رفتم، دود و خاکستر جلوی چشمم را گرفت. به زور چشمانم را باز کردم. مادرم را با صورت زخمی روی جدول کنار خیابان نشسته بود. قلبم از جا کنده شد. به وسط خیابان رفتم برای تاکسی دست بلند کردم، تاکسی جلوی پایم ترمز کرد. مادرم را سوار کردم و بیمارستان بردم. 💫بدو بدو به قسمت اورژانس رفتیم. دکتر او را معاینه کرد، گفت: «فکش شکسته و نیاز به جراحی دارد.» ☘️ مانده بودم چه کار کنم، پولی در بساط نداشتم. در گوشه راهروی بیمارستان نشستم. بسم‌الله گویان به دوستم خانم اصلانی، زنگ زدم و ماجرا را توضیح دادم. ✨_نگران نباش خودم را می رسانم. 🍃یک ساعت گذاشت که اتاق عمل را برای مادرم آماده کردند. یک چشمم به ورودی اتاق بود و یک چشمم به مادرم. ناگهان صدای خانم اصلانی با لبخند همیشگی‌اش از سمت در را شنیدم. دستم مادرم را فشردم و الحمدلله گفتم. 🆔 @masare_ir
💎قهرمان 🔺دستهایت بالا می‌رود، نگاهشان می‌داری، 🔺زبانت باز می‌شود، جلویش را می‌گیری، 🔺خشم درونت مثل یک اژدها، قدرت می‌گیرد، بر فرقش می‌کوبی تا در پیشگاه پدر ومادرت، سخنی به گزافه نگفته باشی و بی‌احترامی نکرده باشی!!! 👌آفرین به تو.. 💪خداقوت قهرمان‌ 💡دعای خیر پدر ومادرت و رضایت خداوند، پشتت خواهد بود. 🆔 @masare_ir
✍️سفر 🍃مرضیه برای آخرین بار به گوشه اتاق نگاهی انداخت. در ساختمان را بست. نفس عمیقی کشید. بوی شمعدانی دور حوض در مشامش پیچید؛ مثل پروانه به سمتشان پر کشید. پاشیدن چیزی به سمتش باعث شد چشمهایش را ببندد و جیغ بزند. صدای قهقهه حمید در گوشش پیچید. ☘️مرضیه فکش را بر هم فشرد و شب بو را از یاد برد. دستانش را زیر آب زد و به حمید آب پاشید. مرضیه با خنده فرار کرد و حمید دنبالش دوید. جیغ و خنده آنها تمام فضای حیاط را پر کرد. 💫مادر با صدای بلند گفت: «بچه ها! آماده اید؟» مادر و پدر لباس پوشیده و آماده به سمت ماشین رفتند. بعد از چند سال همه چیز مهیا شده بود تا به سفر بروند. حمید و مرضیه با صورت های گل انداخته و نفس زنان به سمت ماشین رفتند. 🌾صدای زنگ در خانه، همه را متوقف کرد. حمید به سمت در دوید. صورت خندان و پرچین پدربزرگ از پشت در نمایان شد. مادر بزرگ با عصا و دست لرزان پشت سر پدربزرگ وارد حیاط شد. 💫مادر گفت: «چه بی خبر از روستا اومدند؟ » 🍃مرضیه با اخم گفت: «بهشون بگید ما می خواهیم سفر بریم.» 🍀پدر قبل از اینکه به سمت پدر ومادرش حرکت کند، گفت: «بعد از چند وقت اومدن پیشمون به جا خوشحالیته.» ✨مرضیه فقط سلام و احوال پرسی کرد و به اتاقش رفت. صفحات کتابش را ورق زد. صفحه ای می خواند و چند صفحه را رها می کرد. مادر وارد اتاقش شد و گفت: « دختر پاشو الان ناراحت میشند.» 🎋مرضیه با صدای بغض دار گفت:« منم ناراحت شدم.» مادر کنار مرضیه نشست و موهای سیاهش را نوازش کرد: «اونا که نمی دونستند ما می خواهیم سفر بریم. بلند شو دختر خوب. بازم وقت داریم سفر بریم. » مرضیه همراه مادر پیش بقیه رفت. 🍃مادربزرگ با دیدن مرضیه گفت: «مرضیه جون چرا اینقدر پکری، خوشحال نیستی ما اومدیم؟» مادر به مرضیه نگاه کرد. مرضیه با انگشتانش بازی کرد و گفت: «چرا خوشحالم؛ ولی... » پدر با صدای محکمی گفت: «مرضیه!» 🍃پدر بزرگ ابروهای سفید و بلندش را بالا انداخت و گفت: «بابا جان بذار حرفش را بزنه.» مرضیه نگاهی به چهره اخمو پدر ومادرش انداخت. اشک در چشمانش جمع شد، گفت: «هیچی.» 🍀مادربزرگ دست کوچک مرضیه را میان دستان لرزانش گرفت: «بگو قربونت برم.» 🍃حمید بدون مقدمه گفت: «می خواستیم سفر بریم.» همه سرها به سمت حمید برگشت. مرضیه بلند شد تا به اتاقش برود. ✨پدربزرگ با لبخند گفت: «خوب اگه جاتون تنگ نمیشه ما هم میاییم. مگه نه خانم؟» مرضیه برگشت و به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ گفت: «اگه بقیه موافق باشند، چرا که نه.» مرضیه به پدر و مادرش خیره شد. با دیدن لبخند روی لب های آنها، حمید و مرضیه هورا کشیدند. 🆔 @masare_ir
✍️نیکی 💡احسَنُ الخالقین، زمانی بر خود آفرین گفت که خلقت انسان را به بهترین شکل به تصویر کشید. این خلقت، زیبا شد با وجود پربرکت پدر و مادر مهربان. 🌻آفریدگارشان همواره توصیه‌هایی دارد برای محترم شمردن این موجودات نازنین و احترامشان پیوسته در ردیف احترام به پروردگار بزرگ، قرار دارد. ✨در کلام وحی می‌خوانیم: "وَقَضی رَبُکَ أَلّا تَعبُدُوا إِِلّا إِیاهُ وَ بِالوالِدَینِ إِحساناً" "و پروردگارت حکم قطعی کرد که جز او را نپرستید و به پدر و مادر خود نیکی کنید. 💢خداوند حکم کرده است فقط او را بپرستید و به والدین نیکی نمایید." دستور پروردگار یکتاست که در هر شرایطی درخدمتشان باشیم، بخصوص زمانی که دیگر توانایی انجام کارهایشان را ندارند و چه خوب است درکشان کنیم و کمک حالشان باشیم وقتی بیمارند و نیاز به پرستاری دارند. 📖سوره‌ی اِسرا،آیه‌ی ۲۳ 🆔 @masare_ir
✍️قلک محبت 🍃ناصر چشمانش را آرام باز کرد. نور لامپ چشمش را زد. دوباره چشمهایش را بست. همسایه‌ها برای عذر خواهی به خانه‌ی او آمدند. صدای زن‌ها و مردهای همسایه در گوشش پیچید. او به خاطر حمله عده‌ای از جوانان شرور محله به فروشگاه مواد غذایی‌اش مجروح و آسیب دیده بود. دست راست او در آتل و به گردنش آویزان بود. ☘️مهرداد با کیسه داروهای پدرش وارد اتاق شد. مرد همسایه رو به ناصر گفت: «من ... من ... نمی‌دونستم پسرم اینجوری از آب در میاد، شما ببخشید.» 🌾مهرداد سلامی کرد و کنار پدرش نشست. ناصر بدنش از ضربات لگد مهاجمان کبود و کوفته بود، تمام نیرویش را جمع کرد تا بنشیند. مهرداد به پدرش کمک کرد تا به پشتی تکیه بدهد. بالشی نیز زیر دست پدرش گذاشت تا راحت‌تر باشد. 🍃مهرداد به آشپزخانه رفت تا یک لیوان آب بباورد که شنید. ⚡️_آقا مراد! شما در مورد پسرت کوتاهی کردی، خودت هم باید جورش رو بکشی. 🍃مراد کمی جابجا شد و دو زانو نشست و پرسید: «چی کار کنم آقا ناصر؟» ⚡️_با بچه‌های محله به خصوص پسرت صحبت کنی. بهشون توضیح بده من هر کاری می‌کنم برای شماهاست. همه این مشکلات به خاطر قیمت‌های پایین و انصاف فروشگاه ماست که اینقدر اذیت‌مون می‌کنن. 💫مهرداد لیوان آب را به دست چپ پدرش داد و گفت: «بابا! قرص مسکن رو بخورین تا دردتون کمتر بشه.» مهرداد نفس عمیقی کشید و به همسایه‌ها گفت: «به بچه‌ها تون بگین به خاطر چند هزار تومن پول، مزدور فروشگاه اونور پل نشن. اگه فروشگاه بابام ورشکست بشه، اونا قیمت‌های اجناس‌شون رو نجومی بالا می‌برن.» 🍃مادر مهرداد نگاهی به زن‌های همسایه‌ کرد و دنبال حرف پسرش را گرفت: «به بچه‌ها بگین گول نخورن، فروشگاه‌های تازه تاسیس کلی قسط و بدهی دارن. اگه چند ماه تحمل کنید همه شون جمع می‌کنن و میرن. تو فروشگاه سیصد نفر دارن کار می‌کنن از حسابداری بگیر تا باربری و فروش و ... تقریبا یک پنجم محله دارن از اینجا نون می‌خورن.» ☘️مهرداد با صدای آرام گفت: « اونا فقط دنبال بیچاره کردن ما هستن.» نگاهی به پدرش انداخت و ادامه داد: «جواب محبت آدم‌ها رو به موقع بدین، محبت‌های تاریخ گذشته عطر و طعم ندارن. میوه‌ی درخت محبت پدرم، نیت خیر و کمک کردن به همسایه‌هاست؛ اما محبت هم مثل سکه‌ای که تو قلک بندازی، دیگه نمیشه درش آورد مگه این‌که قلک رو بشکنی.» 🆔 @masare_ir
✍️آرزوی محال 🍃 عادت داشت وقتی مادر به خواب عمیق می‌رفت، کنار تختش می‌نشست، به صورت مادر زُل می‌زد و یواشکی قربان صدقه‌ی مادر می‌رفت و خدا را به‌خاطر داشتنِ‌ مادر شکر می‌کرد. ☘️به این حال لیلا غبطه‌ می‌خوردم. بزرگترین آرزویش این بود که مادر را به یک سفر زیارتی ببرد. هیچ‌وقت آرزویش را جدی نمی‌گرفتم، چون نه وضع مالی خوبی‌ داشت و نه اهل کمک‌ گرفتن از کسی بود. از طرفی هم وضع پاهای مادر تعریفی‌ نداشت و برای لیلا امکان تهیه‌ی ویلچر نبود. ✨یک روز، با حماقت پرسیدم: «لیلا! واقعاً مهم‌ترین آرزوی زندگیت همینه که همیشه میگی؟!» از حرفم خیلی ناراحت‌شد: «من در مورد مادرم با هیچ‌کس شوخی ندارم.» ☘️از او بابت سوال نابه‌جایم عذرخواهی کردم و با شرمندگی گفتم: «نگران نباش درست میشه.» چیزی نگفت؛ اما من تصمیم گرفتم برای جبران حرفم، هرطور که هست، در برآورده‌شدن آرزویش کمک‌کنم. 🌾بدون این‌که بفهمد، مدت‌هابه کاروان‌های زیارتی‌ سر می‌زدم، هر کدام دلیلی برای نبردن لیلا و مادرش داشتند، تکمیل ظرفیت و مسئولیت سنگین و بهانه‌های واهی دیگر تا این‌که بالاخره صبح امید ما هم دمید، در لحظه‌ای که از همه‌جا بریده‌ و با دلی پُر، گوشه‌ی اتاق نشسته‌بودم، مادرم ناگهانی در را باز کرد، از وجناتش کاملاً پیدا بود که خبر خوشی دارد. 🍃قضیه‌ی لیلا را اتفاقی برای همسایه‌مان مریم‌ خانم تعریف‌ کرده‌ بود. مادر مریم خانم بیماری صعب‌العلاجی داشت که قرار بود باهم راهی مشهد شوند و شفایش را از امام رضا طلب‌ کنند. ✨مادرم می‌گفت همان مادر مریض وقتی ماجرای آرزوی لیلا را می‌شنود، به دخترش می‌گوید: «دخترم از من دیگه گذشته، ولی دل شکسته‌ی این دختر هرطور که هست باید شاد بشه ما با کاروان بعدی هم می‌تونیم بریم.« و همین دل فراخ آن مادر، آرزوی محال لیلا را ممکن کرد. اشک شوق لیلا، زمانی‌که خبر جور شدن زیارت را شنید، هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود. 🆔 @masare_ir
✍️سایه‌ی عرش 🌱گوشش را در خدمت پدر و مادر قرار داد. نگاه محبت‌آمیز چشمش را نذر نگاه به پدر و مادر کرد. 🌱اعضاء و جوارحش را در برآورده‌شدن خواسته‌های پدر و مادر به کار گرفت. 🌱صدای بلند را بر روی پدر و مادر حرام کرد. 🌱پرخاش و تندی زبان را، در برابر پدر و مادر قفل زد. 🌱خواهش‌های نفسانی را در مقابل فرمان پدر و مادر زندانی کرد. 💡همه‌ی این کارها را از زمانی شروع کرد که چشمش به روایتی در کتاب بحارالانوار خورد: ✨عنْ الصّادِقِ عليه السلام قالَ: بَيْنا مُوسَى بْنِ عِمْرانَ يُناجى رَبَّهُ عَزَّوَجَلَّ اِذْ رَأى رَجُلاً تَحْتَ عَرْشِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقالَ: يا رَبِّ مَنْ هذَا الَّذى قَدْ اَظَلَّهُ عَرْشُكَ؟ فَقالَ: هذا كانَ بارّا بِوالِدَيْهِ، وَلَمْ يَمْشِ بِالنَّمَيمَةِ.* امام صادق عليه‌السلام فرمود: هنگامى كه حضرت‌موسى عليه‌السلام‌مشغول مناجات با پروردگارش بود، مردى را ديد كه در زير سايه عرش الهى در ناز و نعمت است، عرض كرد: خدايا اين كيست كه عرش تو بر او سايه افكنده است؟ خداوند متعال فرمود: او نسبت به پدر و مادرش نيكوكار بود و هرگز سخن چينى نمى كرد. 📚 *بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۶۵. 🌹ثواب‌یهویی: برای رفتار خود در برابر پدر و مادر، ترازوی سنجش با اندازه‌گیری‌های دقیق و حساب‌شده، قرار دهیم. 🆔 @masare_ir
✍️آب‌تنی 🍃نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند. ☘️سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید، بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... » ⚡️سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند. 💫سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمی‌خوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش می‌دادم، حالا می خوای چی کار کنی که بلندم کردی؟» سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: «بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: «این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم می‌چسبه.» ☘️وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت. 🍃عضله پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا می‌پاشید، جلو چشم‌هایش نقش بست. 🌾لحظه‌ای مات و متحیر به صحنه روبرویش نگاه کرد تا خواست به خودش بجنبد دیگر وحید را ندید. ناخودآگاه اشک از چشم هایش جاری شد و فریاد زنان به سمت وحید شنا می‌کرد. چیزی از کنارش با سرعت گذشت. سعید گریان و با چشمان تار به سمت وحید شنا کرد.نمی دانست چه چیزی از کنارش عبور کرد؛ ولی ترس به دلش راه نداد با سرعت شنا کرد. لحظه ای سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بکشد،صدای سرفه های وحید را شنید. پدرش را دید که سر و سینه وحید را بیرون از آب گرفته بود. 🎋 در ساحل، پدر سینه وحید را ماساژ می داد تا آب های خورده را برگرداند. سعید مثل موش آب کشیده بالا سرشان ایستاد. وحید با سرفه های شدید آب های خورده را برگرداند. 💫پدر دست وحید را گرفت، بلندش کرد و از کنار سعید بدون اینکه نگاه کند، گذشت. سعید پشت سرشان راه افتاد و با صدایی که پدر بشنود، گفت: « ببخشید.» پدر با اخم برگشت و به سعید نگاه کرد: «ببخشید! اگه غرق میشد، فایده ای داشت؟» سعید با چشمان اشکی به وحید خیره شد. 🆔 @masare_ir