✍می میرد.
🍃به مرگ فکر کردم. به محدود شدن. به وقتی که مادرم را در خاک محصور کردم، به پشه هایی که در خاک محصور بودند؛ اما وقتی بیرون می آمدند، به خاطر زیر و رو شدن خاک، دلم میخواست سراغ چشمهای مکعب شان بروم و ببینم در قبر چه دیده اند؟ مثلا همان نوری که من دیدم رو دیده اند؟ نکیر و منکر را دیدهاند یا چشمهای آنها هم با وجود مکعب بودنشان، کور است؟
☘مادر در خاک محصورشده بود یا قبرش باغ دلگشا شده بود؟ مثل همان خوابی که دیده بود.با ذوق بیدار شده بود و میگفت: «خواب دیدهام خانه مان را عوض کردیم به یک خانهی بزرگ و پر از گل رفتهام. هر در را باز میکنم، یک اتاق دلکش و بزرگ میبینم.»
💫کاش همان موقع صدقه داده بودیم. چرا نفهمیدم؟! دلم برای نوازشهای مادرم، برای حرف زدنهایش، درد دلهایش، نشستنش روی مبل حتی گلایه کردنش، تنگ شده. دلم میخواهد بدوم و به هرکس مادر دارد بگویم: «نمیدانی چه نعمتی داری! نمیدانی چه قدر بی مادر یتیم میشوی؟»
🌾میخواهم به ناخوشیهایش، بخندم و مضحکهاش کنم و بگویم کسی که مادر دارد، غصه ندارد برعکس کسی که مادر ندارد که انگار هیچ خوشی ای برایش خوشی نمیشود.
🍀کاش کسی یا من را یا مادرم را از حصر در بیاورد.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
⁉️میخواهی روزی صد حج کامل مقبول انجام دهی؟
💠 آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم...
⭕️ اگه الان بخوای یه حج بهجا بیاری علاوه بر اینکه باید پول زیادی بدی و این در و اون در بزنی، باید کلی سال هم منتظر بمونی تا نوبتت بشه. حالا تا وقتی نوبتمون بشه اصلا زنده هستیم یا نه که بماند! و اما...
🔸پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هر فرزند نیکوکاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یک حج کامل مقبول به او داده میشود، سؤال کردند، حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود: آری خداوند بزرگتر و پاکتر است. *
💥ثوابیهویی: اگه به پدر و مادر عزیزتون دسترسی دارید، همین حالا یهویی بروید با محبت به او نگاه کنید و بوسهای بر دستان پینهبستهشان بزنید.
💢💢هشدار: وقتی دست مادرتون رو میبوسید ممکنه(به احتمال۹۹/۹۹۹۹٪) بهتون بگه که تو آدم باش اینکارا رو نمیخواد بکنی! برای جلوگیری از شنیدن این جمله، پس از بوسیدن دست آنها، به سمت درب خروج، فرار و سریعا محل را ترک کنید!🤣
🔹*قالَ رَسُولُ اللّهِ صلي الله عليه و آله: ما وَلَدٌ بارٌّ نَظَرَ اِلى اَبَوَيْهِ بِرَحْمَةٍ اِلاَّ كانَ لَهُ بِكُلِّ نَظْرَةٍ حِجَّةٌ مَبْرُورَةٌ فَقالُوا: يا رَسُولَ اللّهِ وَاِنْ نَظَرَ فِى كُلّ يَوْمٍ مِائَةَ نَظْرَةٍ؟ قالَ: نَعَمْ اللّهُ اَكْبَرُ وَاَطْيَبُ.
📚*بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️نگرانی مادر
🍂صدای ناله و شیون مریم و زهرا قطع نمیشود. باورشان نمیشود مادر به این زودی آنها را ترک کرده باشد.
🍁حال من هم بهتر از آنها نیست. تنها پسر خانوادهام. ارتباط خوبی با مادر داشتم. نگاهی به سعید که کنار دستم نشسته است میاندازم. بغض گلویم را فرو میدهم و میگویم: «مامانم همیشه می گفت مرگ جزئی از زندگیه، ای کاش نبود… ای کاش کنارم بود.»
🍃سعید آغوش باز کرد. من هم از خداخواسته به آغوشش پناه بردم. تمام گریههای خفهشده این روزها را رها کردم. کسی آن اطراف نبود. سعید هم اجازه داد خودم را خالی کنم. بعد گذشت مدتی، سرم را از روی شانه سعید برداشتم.
💫رفتم به طرف شیر آب صورتم را آب کشیدم. سعید به طرفم آمد و گفت: «محمد الان مادرت بیشتر از زمانی که زنده بود به تو نیاز داره، کمکش کن!»
☘️حرف سعید جرقهای شد. ذهنم را به بیست روز قبل فرستاد. وارد اتاقی شدم که مادر بستری بود. چهرهی رنگپریده و نگران مادر دلم را سوزاند. علت نگرانیاش را که پرسیدم گفت: «پسرم بهم قول بده وقتی مُردم یکسال نماز و روزه برایم بخوانید.» نگذاشتم حرف مادر تمام شود. گفتم خیلی زود سلامتی خودش را به دست میآورد و مرخص میشود.
✨همان لحظه دست سعید را گرفتم. به طرف حوزهی علمیه شهر حرکت کردم. میخواستم خیلی زود نگرانی مادر را برطرف سازم. او را از خود راضی کنم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
💡بزرگترین تکلیف الهی
✅ یکی از تأثیرگذارترین رفتارها در خانواده تشکر زبانی و عملی از پدر و مادر است.
💯 قدردانی از والدین؛ علاقه و دلبستگی را افزایش میدهد.
قلب پدر و مادر را شاد میکند.
⭕️و فرزند به خاطر خشنودی آنها به آرامش میرسد.
❌هیچگاه فرزند نباید در نیکی کردن به والدین، خوب یا بد بودن رفتارشان را ملاحظه کند؛ بلکه به پاس زحمات آنها قدردان باشد.
🔺سپاسگزاری تکلیف مهم الهیست که برعهدهی فرزندان گذاشته شده است.
🔸امیرالمؤمنینعلیهالسلام میفرمایند: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.*
📚*میزان الحکمة، ج ۱۰ ، ص ۷۰۹
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️قرار ساعت ده
🍃از صبح که بیدار شده بود. تند و تند کارهایش را انجام میداد که به قرارش برسد. ذوق عجیب و بینهایتی داشت و هر چند دقیقه یکبار سرش را به سوی ساعت میچرخاند و میترسید که مبادا ساعت ده شود و او هنوز آمادهی رفتن نباشد.
☘️از طرفی هم نگران حالِ ناخوشِ مادر بود و نمیخواست تنهایش بگذارد و همین مسئله، از ذوق قرارش میکاست و ته دلش را از اشتیاق خالی میکرد. کارهایش که تمام شد، به اتاق رفت تا آمادهی رفتن شود. نمیدانست چگونه و با چه دلی مادر را ترک کند.
🎋دیشب که تلفنی در مورد راهپیمایی امروز با دوستش حرف میزد، مادر در کنارش نشسته بود و از قرار امروزش خبرداشت، اما هیچ نمیگفت. با اینکه دلِ تنها ماندن هم نداشت اما اشتیاق آمیخته با غیرت را در نگاه و حرکات دخترش میدید و میدانست تا چه اندازه در دلش شور و امید شرکت در این راهپیمایی و ایفای نقشی هرچند کوچک در امنیت کشورش را دارد و او نمیخواست باعث خشکیدن این اشتیاق باشد.
💫چند روزی بود که در گوشهکنار کشور زمزمههایی ناهنجار به گوش میرسید که خون جوانان غیور کشور را به جوش آوردهبود و قرار راهپیمایی برای همینبود .
دختر که از اتاق خارج شد، گفت: «منو ببخش مامان! با اینکه دلم نمیاد ولی مجبورم ...»
✨ مادر میان کلامش آمد: «دخترم اشکالی نداره اگر جونش رو داشتم خودم هم باهات میومدم، اگر تک تک افراد این ملت هرکدوم با یک بهانهای از جوابدادن به توهینهای دشمن طفره برن، اونموقع دیگه واویلاست، هرکاری دلشون خواست میکنن... »
⚡️دخترک انگار آتش اضطراب دلش با آب خنک حرفهای مادر خاموش شدهباشد دواندوان سمت مادر آمد. او را در آغوش گرفت. پیشانیاش را بوسید و با دلی قرص خداحافظی کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
💡برکت زندگی
💯 اگر میخواهید عمری طولانی و روزی زیادی داشته باشید،
با پدر و مادر خود مهربان باشید.
با آنها به نیکی رفتار کنید.
🔘 از پدر و مادر دوری نکنید. گاهی سراغشان بروید و کارهای که در توان آنها نیست را انجام دهید.
❌دوری کردن از پدر و مادر و قطع صله رحم عمر را کوتاه و برکت را از زندگی میبرد.
💎چنانچه حضرت رسول تاکید کردند بر نیکی به پدر و مادر و صله رحم
🔹میفرمایند:
کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صله رحم به جا آورد.*
📚*کنزالعمال،ج۱۶،ص۴۷۵.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مادربزرگ
🍃صدای تقتق عصایش روی سنگفرش حیاط خانهاش هنوز در گوشم میپیچد. وقتی مادربزرگ سرحال و رویپای خودش بود و به قول معروف از پس خودش برمیآمد، دوروبرش شلوغ میشد. خصوصا روزهای جمعه همهی ما از گوشه گوشهی شهر خانه او جمع میشدیم.
☘️چقدر خوش میگذشت. ما بچهها توی حیاط بازی میکردیم. دخترها لیلی بازی و ما پسرها توپبازی. شیطنت ما پسرها وقتی که گُل میکرد از عمد توپ را به طرف بازی دخترها میانداختیم تا داد و هوارشان گوش فلک را کَر کند. بعد هِرهِر و کِرکِر میخندیدیم.
✨ بزرگترها هم همیشه خدا از دخترها دفاع میکردند. زهر چشمی از ما پسرها میگرفتند آن سرش ناپیدا؛ اما این اواخر دیگر مادربزرگ سرحال نبود. همه دوروبرش را خالی کردند به جز پدر که بیشتر از قبل به او سر میزد و هوایش را داشت. به ما هم سفارش او را میکرد.
🌾آخریها او را با خود به خانهمان آورد تا برای همیشه پیش ما بماند. خیلی ذوق کردم؛ ولی زیاد پیشمان نماند. روزهای آخر به سختی نفس میکشید. خوب یادم است یک روز پدر نگاهی به من کرد و گفت: «علیجون بابا! میخوام مادربزرگ رو ببرم دکتر، تو هم بیا.»
🍃خیابان پر از ماشین بود. ترافیک غوغا میکرد. بعضیها دستشان را روی بوق ماشین گذاشته و روی اعصاب بودند. مادربزرگ ناله میکرد. وقتی ماشین را پارک کردیم، پدر دست او را گرفت به طرف ساختمان پزشکان رفت. وارد ساختمان شدیم. دکمه آسانسور را زدم.
💫 انگار برقها رفته بود و یا شاید آسانسور خراب بود، درست یادم نیست. فقط یادم هست پدر آهی کشید. طبق عادتش وقتی کلافه میشد، انگشتها را در موهایش فرو برد. ناگهان چشمانش برقی زد. دفترچه بیمه مادربزرگ را دست من داد. مادر بزرگ را روی پشتش گذاشت و پلهها را بالا رفت. مادربزرگ هم با آن حال ناخوش میگفت: «عباس فدات بشم زشته منو بذار پایین.» بابا لبهایش کش آمده بودند. به نظر میرسید آنجا نبود و روی ابرها پرواز میکرد. آن روز به داشتن چنین بابایی به خود بالیدم. بابایی قوی و مهربان! توی دل آرزو کردم منم مثل بابا بشوم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍️سوغاتی
🍃صدای زنگ در خانه بلند شد. زهرا به سمت حیاط رفت. با صدای بلند گفت: «کیه؟»
☘️_منم، در رو باز کن.
🎋زهرا با آمدن کاظم سفره شام را پهن کرد. خانم جون آلبالو پلو خیلی دوست داشت به همین خاطر زهرا برای شام حسابی تدارک دیده بود.
🌾وقتی زهرا سفره شام را با کمک دخترش فاطمه جمع کرد. خانم جون میخواست در شستن ظرفها به فاطمه کمک کند؛ اما فاطمه با اصرار مادر بزرگش را به پذیرایی برد و گفت: «الان براتون چایی میارم.»
🍃کاظم و خانم جون دربارهی وضعیت کار با هم حرف میزدند که یه دفعه چیزی یاد خانم جون آمد و گفت: «کاظم! میتونی منو ببری خونهام.»
💫کاظم متعجب به مادرش نگاهی کرد و گفت: «این موقع شب؟ برا چی میخواین برین؟»
⚡️_فردا کلی کار دارم، زودتر برم خونه بهتره.
☘️زهرا در حالی که دستش را با حولهی کوچکی خشک میکرد گفت: «خانم جون فردا صبح، کاظم موقع رفتن به مغازه شما رو هم میبره.» اما مرغ خانم جون یک پا داشت، به قول معروف خانم جون هر وقت قصد انجام کاری را داشت، کوتاه بیا نبود. بالاخره اصرار فایده نکرد.
✨کاظم به مادرش گفت: «چشم، الان حاضر میشم.» وقتی خانم جون آماده شد، فکری به سر کاظم زد.
🍃_خانم جون بهتره، فاطمه هم بیاد تا شما تنها نباشی، حداقل کمی از کارهاتون رو هم میتونه انجام بده.
☘️فاطمه سریع لباس پوشید و همراه خانم جون و پدرش راهی شدند. وقتی به خانه خانم جون رسیدند فاطمه و مادر بزرگش از ماشین پیاده شدند، کاظم از آنها خداحافظی کرد.
💫خانم جون وارد خانه که شد لامپها را روشن کرد. فاطمه چادر و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد و گفت: «خانمجون در خدمتم. هر کاری دارین بگین تا انجام بدم.»
🍃_فردا صبح دستی به سر و روی خونه بکشیم؛ چون زن عمو مرتضی با نوزادش از بیمارستان مرخص میشه.
☘️خانم جون در حالی که لحاف و تشک برای خوابیدن از کمد دیواری بر میداشت. یک مرتبه مکث کرد. فاطمه بعد از این که رختخوابها را در اتاق پهن کرد، نزدیک خانم جون رفت و پرسید: «دنبال چی میگردین؟»
🍃_اون ساک که لحاف و تشک با بالش کوچک توش هست رو دربیار بده به من.
☘️_بفرما خانم جون.
💫مادر بزرگ با گوشهی روسری اشکهایش را پاک کرد. داخل ساک بلوز و شلوار آبی رنگ نوزاد هم بود. فاطمه پرسید: «اینا برا کیه؟»
🎋_با آقاجونت که مشهد رفته بودیم، اینا رو گرفتیم که انشاءالله عمو مرتضی صاحب بچه بشه. حالا بعد دو سال عمو مرتضی بابا میشه؛ اما... » گریه نگذاشت خانم جون حرفش را ادامه بدهد، فاطمه او را بغل کرد و بوسید.
فاطمه پدرش را تحسین کرد که نگذاشت در چنین شبی مادرش تنها باشد او نیز از این که جای آقاجون خالی بود، اشک در چشمانش حلقه زد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
✍️حریم امن من
🍃روز عجیبیست، انگار آدمها طور دیگری شدهاند. طرز نگاهشان نیز تغییر کرده است. شاید بهخاطر حجابیست که در این اوضاع، عمیق و محکم به آن پایبند ماندهام و برایم امنترین حریم شده.
☘️از درب بیمارستان خارجشده، به چپ و راستم نگاه میکنم، به نظرم جمعیت آنقدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیادهروی اربعین برگشتهام.
🌾 آنجا همهاش آدم بود، هشتاد کیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت هم. با خود فکر میکنم که تفاوت این دو جمعیت فقط در تعدادشان نیست، شور و هیجانهاست که از یک جنس نیست. آنجا شور و شعور حسینی همه را بیاختیار به مسیر حب اهلبیت کشانده بود و اینجا شور شیطانیِ دشمنِ انقلاب، عدهای جوان و نوجوان بیکار را دست به سنگ و قلاب کرده تا به جان وطن خویش بیفتند و تا میتوانند شرمندگی بار بیاورند.
🍂هنوز چند قدمی دور نشدهایم که صدای نعرهی چند جوان را میشنویم که در حال داد و فریاد به سمتمان میآیند، وحشت میکنم. به مادر نزدیکتر میشوم و دستهی ویلچر را محکمتر میگیرم. استرس و سردرد غریبی گرفتهام، مادر مدام حضرت زهرا سلامالله را میخواند و نگران عفت و آبرویمان هست و نیز دعا میکند برای هدایت این فریب خوردگان.
🍁از ترس در جا خشکمان میزند. یکی از آن جوانها خود را میرساند و دست دراز میکند تا چادر از سرم بکشد، چادرم را محکم میگیرم و شروع میکنم به دفاع از حریم خود و مادرم. چند نفر بسیجی عین فرشتهی نجات سر میرسند و جلوی عمل پست آنها را میگیرند. درگیر میشوند. دو نفر از بسیجیها سعی میکنند ما را در امنیت، از آنجا دورکنند.
⚡️ صدای غرش وحشتناکی بیاختیار مرا متوجه پشت سرم میکند، سر میچرخانم صدای ریختن شیشههای درب ورودی بیمارستان است که با حملهی اراذل کاملاً پایین آمده بود. یکی از بسیجیهایی که همراهمان است با تشر میگوید: «خواهرم عجله کنین زودتر از اینجا دورشین، خیلی خطرناکه، میبینین که...»
🍃خود را جمع میکنم و دستهی ویلچر را از او گرفته تشکرمیکنم: «خیلی ممنونم شما دیگه برین خونهمون نزدیکه، خودمون میریم.»
به خانه میرسیم حواسم به حال مادر هست، برایش آب میآورم. همچنان صدای نعرهی اراذل میآید و مادر نگران، از پنجره بیرون را نگاه میکند. از کنار پنجره دورش میکنم که حالش بدتر نشود، برایم دعا میکند و آب را جرعهجرعه مینوشد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍️بوسیدن کف پای پدر
🔆به آیت الله مرعشی عرض کردند: «مقامات خود را از کجا آوردهاید؟»
☘️فرمود: «در ایام نوجوانی مادرم فرموده بود پدرم را بیدار کنم. ترسیدم موجب آزار پدر شوم، لبهایم را روی کف پای ایشان گذاشتم و آنها را بوسیدم.»
🌱پدر برخاست و گفت: « شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم بله.» فرمود: «خداوند تو را از خدمتگذاران مکتب اهل بیت قرار بدهد.»
ایشان میفرمود: «هرچه دارم از دعای خیر پدرم است.»
💡 با رعایت احترام و احسان به والدین، هر نشدنی، شدنی میشود.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️آشتیکنان
🍃با صدای جدال شاخههای خشک چنارها که باد پاییزی عریانشان کرده، بیدار میشوم. هنوز خوابآلودهام که صدای مادرم از دنیای خواب بیرونم میآورد. خمیازهکشان به سمت در میروم، مادرم با هول و ولا وارد اتاق میشود: «تو هنوز بیدارنشدی؟!! مثلاً امروز مهمون داریما، من رو دخترم کلی حساب باز کردما، بدو، بابات زنگزد، یه سِری خرت و پرت گرفته باید با آژانس بری، از دم مغازه بیاریشون، قربون دخترم برم زودباش.»
☘️مادر تندتند ادامه میدهد که صدای دعوای بچهها، حواسش را پرت میکند و مجبور میشود سراغ آنها برود و همینطور برنامههایش را توضیح میدهد.
✨خیلی ذوق دارم، من به تبعیت از مادرم، عاشق میهمان و میهمانبازیام. برای مادرم فرقی نمیکند میهمانش چه کسی باشد! خواهرخودش، خواهرشوهرش، جاریاش و... حرمت و محبت را باهم میآمیزد، چاشنی رفتار نیکش میکرد و تحویل میهمان میدهد و من چه لذتی میبرم از این رفتار مادرم!!
🌾مدتیست خانوادهی عمویم را ندیدهام. به خاطر سوءتفاهمی که در همهی خانوادهها ممکن است پیشبیاید مدتها بین پدر و عمو شکرآب بود و با پادرمیانی و حرفها و نیز تهدیدهای سازندهی مادربزرگم همه چیز حل شده. حرمتی که مادربزرگم میان فامیل دارد، برایم خیلی مهم و باارزش است، گیرایی کلامش، همیشه آتش اختلاف را خاموش میکند.
✨اولین اتفاق خوبی که بعد از این مدت قرارست بیفتد، همین آشتیکنان امروز است. مادرم سر از پا نمیشناسد، تا من بیدار شوم کلی از کارها را انجام داده است.
در حال باز کردن شیرآب، دست پیش را میگیرم: «مامان چرا زودتر بیدارم نکردی کمککنم.»
🎋اما جواب دندانشکن مادر، حرفی باقی نمیگذارد: «حالا خوبه که ذوق دیدن عموت رو داری، اگه غیر این بود چی میشد!! »
با خندهی مادر من نیز خندهام میگیرد، لقمهی کوچکی از سفره بر میدارم و در حال خوردن، سریع آمادهی رفتن میشوم. مادر توصیههای مادرانهاش را میکند و در آخر، محل جاساز پول آژانس را نشانم میدهد.
💫مثل سربازی زرنگ و وظیفهشناس، سریع کفشهایم را میپوشم و برای اینکه بیشتر خود را در دل مادر جاکنم، قربان صدقهی مادر میروم: «خودتو خسته نکن قربونت برم، زودی میرم و برمیگردم، هرکار دیگهای هم داشتیا خودم برات انجام میدم.»
🍃مادر که مرا بیشتر از خودم میشناسد، با لبخندی شیرین تشری میزند: «اینقد دلبری نکن بچه، عجلهکن، اون وسایلو من لازمدارما.»
چشمی میگویم و برای انجام سفارشهایش به راه میفتم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍️نوبتی
❗️❕شده است زل بزنی به دستهای چروک مادرت؟
یا مثلاً ریشهای سفید پدرت که مثل ریشه های وجود تو هستند؟
⚡️از اول اینطور نبوده. نه موهای پدرت و ریشهاش سفید بود؛ نه دستهای مادرت زمخت و لکدار و چروک.
🍁زمانه این کار را با او کرده. بردار وبذارهای دیگ، بچه، خانه، بردن تو به مدرسه، روی کول سوارکردن تو. برای تو و آرامشت تلاش کردنشان.
🌹میدانی مادر و پدرت از اول پیر نبودهاند. مثل تو جوان، رعنا، زیبا، بلندقامت بودهاند و بدون چروک؛ تلاش برای آسایش تو گرد پیری روی وجودشان نشانده.
🌱حالا وقت جبران است.
وقت شاد کردن و احسان به آنها. حالا به یاد جوانیای که برای تو خرج شد، به آنها خدمت کن تا به آیهی قرآن عمل کنی که فرمود: «و بالوالدین احسانا.»
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir