✨ آخرین کلام شهید
💠 عبدالمجید سپاسی اهل بیت (ع) را از جان و دل می خواست و سَر و سِرّی با حضرت فاطمه (س) داشت. ذکر «یا زهرا» از لبانش نمی افتاد. وقتی هم که ترکش خورد، ذکر یا زهرا روی لبانش نقش بسته بود و با همین ذکر و با لبخند شهید شد.
☘راوی: سردار نبی رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر در دوران دفاع مقدس
📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، انتشارات حماسه یاران، بهار ۱۳۹۵، خاطره ۳
#سیرهشهدا
#شهیدسپاسی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨رعایت حریم پدر و مادر
☘از وقتی فهمیده بودیم که غذای زندان را نمی خورد، پدرش نان می گرفت، خشکش می کردیم و برایش می بردیم.
🌾راضی کردن مسئول زندان آسان تر از راضی کردن عبد الله بود. می گفت: «راضی نیستم شما به زحمت بیفتید».
📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۸
#سیرهشهدا
#شهیدمیثمی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨اهمیت خمس
☘با حاج یونس رفته بودیم مهمانی. گفت: «اينها خمس نمي دهند ، آنجا چيزي نخوريد كه روي بچه اثر مي گذارد.» هر چه آوردند نخوردم و گفتم كه دندانم درد مي كند. ولي چاي را مجبور شدم بخورم.
🍃بيرون كه رفتيم گفت: «سعي كن چاي را بالا بياوري.» دست آخر خمس آن را حساب كرد و داد. بعدها جوري برخورد كرد كه آنها خمس مالشان را مي دادند.
📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي صفحه ۴۹
#سیرهشهدا
#شهیدزنگیآبادی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨تهیه مسکن
🌾حسن كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فاميل دورشان با چند تا بچهي قد و نيمقد از عراق آواره شده بود. هيچي نداشتند؛ نه جايي، نه پولي.
☘ هفت هشت ماه پيِ صندوقدار مسجد لُرزاده شدهبود. ميگفت: «بابا يه وام بدين به اين بندهي خدا. هيچي نداره. لااقل يه سرپناهي پيدا كنه. گناه داره.»
🌺حاجي هم ميگفت: «پسر جون! وام ميخوايي، بايد يه مقدار پولبذاري صندوق. همين.» آنقدر گفت تا فاميل پول گذاشتند صندوق. همه را بدهکار كرد تا يكي خانهدار شد.
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، خاطره شماره ۳
#سیرهشهدا
#شهیدباقری
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨با همين يك دست!
💠یونس لباسش پر از خون بود.تا رفت وضو بگيرد، لباسش را شستم.خيلي ناراحت شد.
گفت: «راضي نبودم. وظيفه خودم بود.با همين يك دست مي شستمش.»
📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي ، ص ۵۸
#سیرهشهدا
#شهیدزنگیآبادی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨سهم خواب در جنگ
☘دود باروت صورتش را سياه كرده بود. گوشه چادر نشست و با خاك زير سرش را بلند كرد. گفت: «با اجازه من ده دقيقه مي خوابم.» سر ده دقيقه بيدار شد. با تعجب گفتم: «حاجي خوابت همين بود؟»
🌾با خوش رويي گفت: «توي جبهه هر بيست و چهار ساعت، بيشتر از پنج دقيقه خواب سهم آدم نمي شود. من چهل و هشت ساعت نخوابيده بودم، سهم خودم را گرفتم.»
📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي، ص۵۶
#سیرهشهدا
#شهیدزنگیآبادی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨جلوهای از محبت به حضرت زهرا (س)
💠سید فرید سر پست نگهبانی بود. هوا سرد بود و کم کم خوابش گرفت. از جدهاش زهرا (س) مدد خواست. در حال قدم زدن بود. ناگهان چشمش به یک قوری چایی افتاد. بی آنکه کنجکاو شود که از کجا آمده، یک دو تا چای خورد. با بدن گرم شده، مشغول نگهبانی بود.
🌾یک لحظه به سمت قوری چای برگشت؛ اما گویا اثری از آن نبود. توسل به حضرت فاطمه (س) کار خودش را کرده بود.
راوی: مادر شهید
📚کتاب خط عاشقی ۲، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، خاطره ۲
#سیرهشهدا
#شهیدفاطمی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨بايد از روي پا بشناسيدم!
☘قبل از كربلاي پنج آمد قرار گاه. موقع خداحافظي رگ گردنش را بوسيدم و التماس كردم شفاعتم كند. گفت: «اين طور نگو،خدا به همه توفيق بدهد.»
🌾بار دوم كه التماس كردم، گفتم: «به خدا قسم چيز ديگري مي بينم.»
لبخندي زد و گفت: «پس تو هم فهميدي؟»
خودش زمان شهادتش را مي دانست.
📚مثل مالک.ص ۶۶
#سیرهشهدا
#شهیدزنگیآبادی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨دعوت به صرف شام
🌾پنج نفر بوديم، بعد از نماز به حاجي گفتم: «امشب شام دعوت شماييم و خيلي اصرار كردم.» گفت: «خدايا چي مي شد امشب كسي ما را دعوت مي كرد؟!»
💠چند دقيقه بعد جواني به طرف حاجي رفت و گفت: «برادرها! امشب افتخار بدهيد مهمان من باشيد.»
گفت: «مادرم غذا براي پنج نفر زياد درست كرده و گفته دوستانت را دعوت كن. من هم گفتم اولين كسي را كه توي مسجد ديدم دعوت مي كنم.»
📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵، چاپ الهادي صفحه ۵۰
#سیرهشهدا
#شهیدزنگیآبادی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨مکاشفه آیت الله شهید مدنی
💠شهید مدنی خیلی در خود فرو رفته بود. اصرار کردم که نهایتا با شرط عدم افشا در زمان حیاتشان، فرمودند: «مدتی بود دو مطلب ذهن مرا کاملا درگیر کرده بود اینکه سید واقعی هستم و شجره نامهام به پیامبر (ص) میرسد یا نه؟ و دیگر اینکه عاقبت کارم چه می شود؟»
🌾با همین نیت به حرم حضرت امیر (ع) رفتتم و توسل کردم؛ اما خبری نشد. نیت کردم به سیدالشهدا (ع) متوسل شوم. در ایام زیارتی پیاده از نجف تا کربلا راه افتادم . یک شب در کربلا امام حسین (ع) به خوابم آمد و فرمودند: «ولدی! انت مقتول». با این خواب خیالم از هر دو مطلب راحت شد. یعنی هم سید واقعی هستم و هم با شهادت از دنیا خواهم رفت.
🌷راوی: علی خاتمی (به نقل از آیت الله حاج محمد تقی خاتمی؛ شاگر خصوصی شهید مدنی) و آیت الله فاضلیان
📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۱۹ به نقل از (ماهنامه جاودانه ها، شماره ۷، ص ۴
#سیرهشهدا
#شهیدمدنی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨زینبگونه
🌾همسرم! وقتی خبر شهادتم را به تو دادند، استوار و ثابت قدم، زینب گونه باش و همچون او به دور از جزع و فزع پیام رسان خون شهیدان باش، شاید بعد از شهادتم احساس تنهایی و آوارگی کنی و دنیا را بر خود تیره و تار تجسم کنی، در آن موقع لازم است بیشتر نماز بخوانی و اوقات فراغت را با قرآن و خود را به کارهای خانه مشغول کن.
#سیرهشهدا
#شهیدمیرحسینی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨غمگین نباشید
🌾شهید میرحسینی در متن وصیتنامهاش نوشته بود: «از پدر و مادر و خواهرانم تمنا می کنم در مراسم عزاداریم شربت و شیرینی پخش کنند و غمگین نباشند. به سر و صورت نزنند و جامه پاره نکنند. از حضرت زینب باید درس بگیرید. حضرت زینب با آن همه مشکلات و آن همه جنازه ای که در روز عاشورا شاهد بود، چنان متین و صبور بود که دشمنان را تکان می داد و سر افکنده می کرد. شما خودتان می شنوید در سر تا سر دنیا به مظلومین و مستضعفین رحم نمی کنند و در همه جا مسلمین و محرومین را سر می برند.»
#سیرهشهدا
#شهیدمیرحسینی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir