eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
730 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✅عزت نفس والدین ✨عزت نفس در پدر و مادر، منجر به: 💫طبع بلند در فرزندان، 💪اعتماد به نفس آنان، ☺️شکل گیری شخصیت مؤدب و مستقل آنان و 😍احساس محبوبیت و یادگیری محبت‌ورزی می‌شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اولین برخورد 🌸مطهره، ترسان ولرزان قدم به خانه گذاشت.چهارچوب در، رنگ رو پریده بود و ته دلش را خالی کرد. 🍃طبق آنچه در دیدارهای قبل ازدواج و طبق گفته‌ی همسرش فهمیده بود، مادرشوهرش اهل ابراز احساسات نبود؛ اما دلسوز بود. همین چند گزاره‌ی کوتاه، به او دلگرمی داده بود که پامحکم کند وبرای اولین بار بعد ازدواج به خانه‌شان بیاید. 🌺دست گلی صورتی در دست گرفته بود که روی‌کارت هم رنگش، نوشته بود:«تقدیم به پدر و مادر عزیزم.» 🍃صدای پایشان ضربان قلب مطهره را بالا برد. انگار کسی روی‌ ضربان قلب او، راه می‌رفت. 🌸مادرشوهرش ریز نقش، و سرخ وسفید بود . پشت سر او، پدرشوهر چهارشانه و قد بلندش ایستاده بود. 🍃مطهره تصمیم گرفته بود آنها را شبیه پدر و مادر خودش بداند،ناخوداگاه میان عطر بغل مادرشوهرش رفت و دست پدرشوهرش را مثل دست پدرش، بوسید. 🌺مطهره شنیده بود که هفت‌ثانیه‌ی ابتدایی برخورد، سرنوشت ساز است. لبخند روی لب را فراموش نکرده بود، دسته گل بدست آمده بود و سعی می‌کرد به تمام توصیه‌های استادش، عمل کند. 🍃پشت سرش مجید، از برخورد دوستانه‌ی پدر و مادرش با عروس جدید، به وجد آمده بود و احساس ‌کرد، آنها با نگاهشان، عروس و در واقع سلیقه‌‌ی پسرشان را تحسین می‌کنند. 🌸مطهره درست برخورد کرده بود، دل آرام داشت و خوشنود بود به تصمیمی که گرفته بود؛ آخرین بار استادش در هنگام مشاوره، به او گفته بود: «یادت باشه حال و هوای هرکس به تو مثل حال و هوای دل توست به او، هرقدر با صداقت و دوستانه و البته هوشمندانه نه سیاستمدارانه، برخورد کنی، بی‌شک بیشتر درقلبشان جا می‌گیری. تو دختر خوب ،مهربان و پاکی هستی. لازم نیست نقش بازی کنی، فقط خودت باش و به آنها، به چشم پدر و مادرشوهر، نگاه نکن بلکه مانند پدر ومادر خودت و کسانی که اگر نبودند، همسرت هم نبود، نگاه کن. مطمئن باش دوستت خواهند داشت.» 🍃در دلش سجده‌ی شکری به جا آورد و دست در دست مادرشوهرش به اندرونی خانه رفت. 🆔 @tanha_rahe_narfte
✍️سرشار از عشق 🍀پدر وارد خانه شد. مادر به استقبالش رفت. پدر، مادر را در آغوش کشید. گونه هایش را بوسید. مادر خسته نباشید گفت. 🌸بچه ها یکی یکی آمدند و با اشتیاق، پدر را در آغوش کشیدند. دست او را بوسیدند. مادر گفت:«خوش آمدی جانا به خانه» پدر نگاه پر مهری به مادر انداخت و گفت:«جان همه تویی» 🌺 بچه ها سرشار از عشق و خوشحالی، به آن دو نگاه کردند و آماده شدند تا از سر و کول پدر بالا بروند. مادر به آشپزخانه رفت تا چای و میوه برای مهمان تازه از راه رسیده اش بیاورد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️منفی بافی 🌸فرشته داشت با خودش به سالهای بعد فکر می‌کرد، خودش را می‌دید که سی سال بعد ازدواج، هنوز دارد با شوهرش، بر سر مشکلات امروز، سر و کله می‌زند.از خودش و آینده‌اش ترسید، از شوهرش هم. 🍃یک لحظه تصویر زن بی قید و بند فامیل از ذهنش گذشت که به شوهرش زنگ می‌زند و شوهرش با خوش و بش جوابش را می‌دهد. بعد تصویر یک تصادف وحشتناک و مراسم ختم شوهرش، جای آن را گرفت. 🌺در فکر و خیال زن، جنازه‌ی مرد سوخته بود و زن در پزشکی قانونی، دنبال کشوی جنازه‌ی همسرش می‌گشت. لحظه ای بعد آویز طلایی دم در صدای جرینگی داد و مجید با قامت چهارشانه و ریش های کم پشت بورش، در چهارچوب در ظاهر شد. 🍃فرشته سلام کرد و نگاهی به ساعت انداخت . تازه فهمید یک ساعت است که روی مبل کنار پنجره‌ی کوتاه آشپزخانه، لم داده و مشغول فکر است. 🌸به‌ محض اینکه جواب سلام مجید را شنید، شروع کرد. می‌خواست از حال بدش بگوید اما ناخودآگاه، لحنش تند شد:«می شه بفرمایید تا الان کجا تشریف داشتید؟ یک ساعت و ربع گذشته، گوشی خاموش و مثل همیشه بی‌خبر.‌ البته حق داری هیچ وقت من برات مهم نبودم. لااقل وقتی گوشیت خاموشه یک خبری بده یه درصد احتمال بده من هم نگران بشم... .» 🍃وقتی ساکت شد، مجید موهای مجعدش را با دست به سمت چپ خواباند و کلافه، کاپشن را روی جالباسی پرت کرد . 🌺 بدون آنکه به چشمان سرمه کشیده‌ی فرشته یا حتی گاز و غذای روی آن نگاهی کند، گفت:«عزیزم اول بذار من توضیح بدم بعد هر چی دلت خواست بگو. یکی از ماشینا مریض بدحال داشت. به گمانم بچه اش تو ماشین به دنیا اومده بود. ترافیک اتوبان همت، بند نمی اومد. دقیقا از وقتی، با هم حرف زدیم، توی ماشین نشستم و چون فندک ماشین خراب بود، نتونستم گوشیم رو شارژ کنم. تو اتوبانم نمی شد با گوشی کسی زنگ بزنم.حالام در خدمت شمام و عذر خواهم که دیر شد.» 🍃فرشته خجالت کشید؛ چون فکر اینجای قصه را نکرده بود، گفت:«من رو باش. هزار جور فکر کردم.» 🌸مجید به چشمان خسته‌ی فرشته خیره شد و گفت:«عزیزم! چند بار بگم این فکرای بدت و نگرانیای بیش از حدت، مریضت می‌‌کنه. باید کنارشون بذاری. حالا ناهار رو بیار که بوش مستم‌ کرد.» 🍃فرشته استغفراللهی گفت، به سجده‌ی شکر رفت و تصمیم گرفت هرچه زودتر به منفی بافی هایش پایان بدهد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
👀 چشم ها، عمیق ترین راه ارتباطی 🔘روزانه حداقل چند دقیقه را به ارتباط چشمی با عزیزانتان اختصاص دهید. فراموش نکنید چشم ها، احساسات را منتقل می کنند. 🔘هم چنین راستگویی یا درغگویی در نگاه و نحوه‌ی برخورد مشخص می شود. 🔘ارتباط چشمی با کودکان و نوجوانان از احساس تنهایی آنها کاسته و موجب احساس صمیمیت و محبت بیشتر نسبت به والدین می شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍طبیب 🌸زن درآینه نگاه کرد. دو چشمش بی حال و بی درخشش بودند. رنگش به زردی می‌گرایید. گونه هایش درخشش نداشت. موهایش ، به کف سرش چسبیده و از همیشه کم پشت تر می نمود. از تصویرش غمگین شد. تصمیم گرفت حالش را عوض کند. لبخندی زد. دست به سر و رویش کشید. 💞کم کم همسرش می آمد و دیدن این چهره برای زن، خط قرمز بود. چهره اش را که سرخاب سفیداب کرد، آرام روی تخت دراز کشید تا خستگی اش ، جایش را به نشاطی بدهد که شایسته‌ی مردش باشد. مردی که دو روز بود سر شیفت کاری بود و حالا خسته به خانه می آمد تا کنار او آرام بگیرد. 🌺کمی بعد با صدای زنگ در به خود آمد. دوباره خودش‌ را در آینه ورانداز کرد. خیالش که راحت شد ، در را بازکرد. با عشوه‌‌، برای شوهرش شعر خواند:«به به باد آمد و بوی عنبر آمد، عزیز دلم به خانه آمد» 🌸گل ازگل مرد شکفت و چهره اش بازشد. خواند:« تو که خود گل منی از چه چنین ناز کنی؟!» همدیگر را در آغوش فشردند. گویا خستگی از میانشان رخت بست. 🆔 @tanha_rahe_narafte