#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_هشت
روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه روبه روم بود تو این هفته ما بیشتر خریدهامون رو کردیم فقط مونده بود یه سری چیزا که محمد بایدبرام میگرفت چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد همراه پدر ومادرمن علی محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده بشههیجان زیادم باعث لرزش دستام شده بود هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن بشم نمیتونستم به محمد نگاه کنم هم از نگاه بابام میترسیدم هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنمو میگن دختره چه سبکه!به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم بشم به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش با اجازه ما صیغهه رو خوندن و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا کلی اشک و غصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...!
اجازه داشتم کسیو که کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم.
با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدمو قبل اینکه کسی متوجهشون بشه پاکشون کردم زل زده بودم به دست هام و از خجالت سرمو بالا نمیاوردم الان که بهش محرم شده بودم یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم امروز لباس خاصی نپوشیده بودم قرار شد عقدمون رو نیمه ی شعبان بگیریم لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم تا همون زمان بپوشمشون با صدای ریحانه به خودم اومدم خم شد کنار سرم و گفت:فاطمه جان
فاطمه:جانم؟
ریحانه:دستتو بده
با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که گفت:این چیه؟دست چپت رو بده!
تازه دوهزاریم افتاد دلم یجوری شد با لبخند دستمو گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت به حلقم نگاه کردم دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم یه حلقه ی دور نگین نقره ای بود به نظر پلاتین میرسید ریحانه گونمو بوسید و گفت:مبارکت باشه عزیزم
بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده بلند شدمو کنارش ایستادم دستمو گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت باباهم اومد و بغلم کرد بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن علی و محسن هم اومدن سمتمو تبریک گفتن.
دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم تو چشم های محمدم خیره بشم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم حواسم ازش پرت بود که بابا گفت:فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم سمتش برگشتم با لبخند به آینه خیره بود منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان.
یه پیراهن آبی روشن تنش بود محاسنش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید با محسن دست داد وطرف ماشین ما اومد.
به بابام نگاه کرد و:ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم
بابا جدی گفت:ان شالله
ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت با یه لحن قشنگ تر تو چشم هام زل زد وگفت:دست شما هم درد نکنه
سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم که گفت:خدانگهدار
به زور تونستم لب باز کنمو با صدایی که فقط خودش شنید گفتم:خداحافظ
چند ثانیه بعد بابا استارت زد و ازش دور شدیم دلم نمیخواست ازش جدا بشم این جدایی و انتظار برام سخت تر از همیشه بود!کاش همراه ما میومد تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد یه پیامک از یه شماره ی ناشناس بود بازش کردم نوشته بود:
"رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :)
دوستت دارم!
بمون برام،خب؟ "
دلم رفت.یه لحظه حس کردم نبض ندارم نفسم تو سینم حبس شد احساس خفگی میکردم دیگه مطمئن شده بودم که محمده!چشمامو بستم تا بتونم جملشو تو ذهنم تجزیه کنم نفهمیدم چیشد که با لبخند رو لبام براش تایپ کردم:
"تو همه ی وجود منی"
خیلی حالم خوب بود دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم فقط چشمامو ببندمو به همین خوبی های محمد فکر کنم.
همین اتفاقای ساده و قشنگ...!هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه تو راه بودیم که بابا ایستاد از ماشین پیاده شد.
فاطمه:کجا؟
گفت:یه دقیقه صبر کنین الان میام
یه نفس عمیق کشیدم تو آینه به چشم های مامان نگاه کردم که روم زوم بود یه لبخند زد و سرشو برگردوند چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد
"امشب هیئت ببینمت"
براش یه "چشم" فرستادمو گوشیمو روی صندلی گذاشتم لبخندم کنترل نشدنی تر از همیشه شده بود چشممو بستمو از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم چون جشن بود یه روسری قواره بلند که ترکیبی از رنگ های شاد و روشن داشت سرم کردمو با مدل جدیدی که یاد گرفته بودم بستمش از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودمو ببینم روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم پاچه ی شلوار کتان کرم رنگمو مرتب کردم چادر و گوشیمو برداشتمو رفتم بیرون...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_نه
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم داشتم کفشمو میپوشیدم که با صدای بوق ماشین فهمیدم آژانس اومده گوشیمو برداشتمو از خونه خارج شدم چند دقیقه بعد رسیدم کرایه رو دادمو رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم ها یه گوشه نشستم گوشیمو برداشتمو به محمد پیامک فرستادم:من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد:تنها؟
فاطمه:بله!
جوابی نیومد گوشیمو کنار گذاشتم جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود تقریبا بیشترشون هَمو میشناختن داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردمو باهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید:عزیزم شما خانوم آقا محسنی؟
گفتم:نه
منتظر بود جمله امو کامل کنم جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم انگار هنوز باورم نشده بود دِلَمو زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم:خانم آقا محمدم آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدباخوشحالی گفت:عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم مراسم شروع شده بود چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن ولی من بغض کرده بودم دلم میخواست از ذوق گریه کنم جو خوبی داشتن خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی انقدر خندیدیمو به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم یادم رفت!
مراسم تموم شد کلی انرژی گرفته بودم با اینکه محمد رو ندیده بودم حس میکردم کنارمه دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود روسریمو روی سرم درست کردمو از تو شیشه گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم از جام بلند شدمو با خانوما خداحافظی کردم همشون رفته بودن وفقط من موندم میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردمو نگاهمو ازش برنداشتم با صدای سلامش به خودم اومدمو لبخندمو جمع کردم
فاطمه:سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت:کسی نیست؟
فاطمه:نه همه رفتن منم میخواستم برم که...
حرفمو قطع کرد و گفت:کجا برین؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت:همراه من بیاین بچه ها میخوان بیان این قِسمَتو تمیز کنن کفشمو پوشیدمو دنبالش رفتم تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت:نمیاین داخل؟
کفشمو در آوردمو رفتم داخل با دقت به اطراف نگاه کردم اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزها نشدم چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک رو تقریبا پر کرده بود یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد برگشت سمتمو گفت:من چند دقیقه اینجا کار دارم اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم!؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندمو گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس رو شنید جوری برگشت طرفمو نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه از ترس اینکه فکر کنه عجله دارمو میخوام برم گفتم:عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت:خب پس بشینید
نگاهشو دنبال کردمو رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود نشستم روی صندلی و زل زدم به دستام که از هیجان یخ شده بودن داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد سرمو آوردم بالا که محمد رو با چشم های خندون بالا سرم دیدم نگاهش انقدر قشنگ بود که زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم دری که طرف حسینه آقایون بود باز شد یکی گفت:محم..
با دیدن ما حرفشو قطع کرد یه پسر جوونی بود چشماش از تعجب گرد شده بود سرمو انداختم پایین که گفت:همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما مذهبی نماهای...پیش مردم یه جورین تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین؟! حداقل حرمت هیئت رو نگه میداشتی آقا محمد!
آقاش رو با یه لحن خاصی گفته بود با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخند به پسره زل زده بود پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت:فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه؟
وقتی سکوت محمد رو دید ادامه داد:آره دیگه حق داری خفه شی فکر نمیکردی مچت رو بگیرم!؟
تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت:برو بیرون خانم اینجا حرمت داره
سکوت محمد اذیتم میکرد از جام بلند شدمو داشتم میرفتم طرف در که...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل
محمد بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم رفت سمت پسره دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قَدَمَم همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!چند دقیقه بعد برگشت چشام به حلقه ی تو دستام بود نمیخواستم دیگه نگاش کنم بی صدا رفت سمت لپ تابش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من مکثش باعث شد سرمو بیارم بالا
محمد:ببخشید! شرمنده شدم بریم؟
از جام پاشدمو گفتم:این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ رو خاموش کرد و درو قفل کرد منتظرش ایستادم کسی اطرافمون نبود فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت:این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد شما به بزرگی خودتون ببخشید.
از حرفش یه لبخند زدم بازم چیزی نگفتم محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود رسیدیم به ماشینش دَرِش رو با سوییچ باز کرد و گفت:بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد و گفت:دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم:نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و گفت:پس چرا...؟
سرمو تکون دادمو در جلو رو باز کردمو نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست از بوی عطرش مست شده بودم برای اولین بار با این فاصله ی کم کنارم نشسته بود دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم استارت زد و حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
محمد:
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید شکلاتشو از تو جیبم در اوردمو بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم:دستم شکستا افتخار نمیدین؟
شکلات رو از دستم گرفت و گفت:ممنونم
محمد:خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیکای خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد حواسم بهش بود و زیر چشمی نگاش میکردم کاکائوشو نصف کرد
نصفشو گذاشت تو دهنش منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستشو با فاصله سمت من دراز کرد نگاش کردم که چیزی نگفت دستمو طرفش دراز کردم بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم با لبخند به دستم خیره شدمو شکلات رو خوردم دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم ماشین رو نگه داشتم دستشو برد سمت دستگیره ی در و گفت:دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم:فاطمه خانم؟
برگشت سمتم دوباره نگاهمون گره خورد.
محمد:به خانواده سلام برسونید
فاطمه:چشم
خواست برگرده که گفتم:و...
برگشت سمتم که ادامه دادم:مراقب خودتون باشین یه لبخند زدو پلکاشو روی هم فشرد بودنش کنارم مثل یه رویا بود یه رویای شیرین و دوست داشتنی!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#بیوگرافۍ
حالۍشبیہحالِعلۍ؏
بعدازفاطمہ...ლ ↓😔
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
↓ツ♡
#پروفایلـــــ
#فاطمیہـــ🖤
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
..
فاطمیه از ڪدامین
غصه باید جان سپرد؟
درد حیدر، داغ مادر،
یا غریبۍِ #حسن...🥀
#یاامــــاه...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|🥀|
بچھ #سید نشـدم
دستخودمنیسٺــ
ولے،وسطروضـھ
دلمخواستبگویم
#مـــادر ...🖤
#یاامــــاه...
#اےواےمادرم
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
﷽
•. ڪُلَّ صَبـاحََ
•. أتَنَفَــسُّ
•. بِحُبِّ الحُسِيـن "ع"
|| هـر صبــح...
|| به عشـღـقِ حُسـیـن...
|| نفـس مےکِشَم...😇🍃
#سلامآقــا♥️✨
#صلے_اللّٰه_علیڪ_یااباعبداللّٰه ✋
#صبحتون_حسینے🌤
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_یک
شونه کوچیکمو برداشتمو به موهام کشیدم.
ریحانه:خوبی داداشم به خدا خوبی دل دختره رو که بردی دیگه نگران چی هستی؟
چپ چپ نگاهش کردم درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون شونه رو تو داشپورت گذاشتمو منتظر موندم بیاد تو ماشین درو باز کردو روی صندلی عقب نشست.
فاطمه:سلام
ریحانه:سلام.چطوریی عروس خانوم؟
فاطمه بهش دست داد و گفت:قربونت برم تو چطوری؟
ریحانه:خوبم خداروشکر
از تو آینه بهش نگاه کردم که سلام کرد با لبخند جوابشو دادم پام رو روی پدال گاز فشار دادمو حرکت کردیم...
چند دقیقه بعد ماشینمو کنار خیابون پارک کردمو پیاده شدیم فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن کنار فاطمه ایستادمو به حلقه های پشت شیشه زل زدم از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود از فرصت استفاده کردمو نگاهمو بهش دوختم با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود وقتی برگشت سمتم نگاهمو ازش گرفتم ریحانه گفت:بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست
حرفشو تایید کردیمو رفتیم اونطرف خیابون.
فاطمه:
کل دیشب رو از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند من و محمد هم سکوت کرده بودیمو فقط همراهش میرفتیم ریحانه که کفرش دراومده بود گفت:اه شما چرا حرف نمیزنین؟خجالت میکشین؟اومدین حلقه بخرینا
یه نظری چیزییی!ماست شدن برای من.
به غرغراش خندیدیمو رفتیم تو یه پاساژ مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت:راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟
دلمنمیخواست این سوال رو بپرسه بعد چند لحظه گفتم:نه یادم نرفته لازمندارم.
ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟عروسیا!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟
قاطع جواب دادم:اره خوشم نمیاد
با اینکه حس میکردم حرفمو باور نکرده از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم دروغ گفته بودم علاقه داشتم به اینجور چیزا ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون رو خط کشیدم میدونستم محمد از خیلی چیزایی که من دوستشون دارم خوشش نمیاد...
من جلو میرفتمو محمد و ریحانه پشت سرم میومدن.
محمد:
حرف های فاطمه عجیب بود دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد با تعجب به سمت ریحانه برگشتم
بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت:اینا رو بخاطر تو میگه ها.
از حدسم مطمئن شدم دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش رو بزنه!نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته...
فاطمه:
رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد پشت ویترین ایستادیم داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد دیدنش باعث آشوب دلم شد زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدمو برگشتم سمتش کنارم ایستاده بود
سرشو سمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد دوباره گفت:فاطمه خانوم
سرشو سمتم چرخوند حس کردم دلم ریخت هیچ وقت از این فاصله چشماشو ندیده بودم محو چشماش شدمو نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم اونم نگاهشو ازم برنداشت و با یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد
گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبمو بیشتر میکرد داشتم سکته میکردم که ریحانه سرشو اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب با دستش زد رو صورتش و گفت:وای! توخیابون؟بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین عزیزان لطف میکنید حلقتون رو انتخاب کنید دیرمون شد.
از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد به ویترین نگاه کردو گفت:اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ دومیه!
خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود ازش خوشم اومد و گفتم:خوشگله
ریحانه:خب پس بریم داخل
رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن تو دستم گذاشتمو با ذوق بهش خیره شدم.
محمد:دوستش دارین؟نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟
فاطمه:این خیلی خوشگله
حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم نمیدونم این حسم بخاطر چی بود واقعا در این حد خوشگل بود یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟یه حلقه خیلی ضریف خوشگل طلایی که یه نگین وسطش داشت واقعا قشنگ بود!شاید چون سلیقه محمد بود اونطوری خودنمایی میکرد!واقعا خوش سلیقه بود!
گوشیم زنگ خورد حلقه رو از دستم در اوردمو به تماس جواب دادم....
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.