eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد و من فقط نگاهش کردم تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش آب پرتقالشو سمتش دراز کردمو گفتم:عه عه نگاه کن خب یواش تر. اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت:خب اینجور که تو نگا میکنی میپره تو گلوم دیگه. فاطمه:اخه چشمات خیلی قشنگه. محمد:چشای خودت قشنگه چه خبر از دانشگاه؟ فاطمه:هیچی خبر خیر محمد:درس میخونی دیگه؟ فاطمه:اره بابا کلافه شدم محمد:کی کلاس داری دیگه؟ فاطمه:صبح تا ظهر فردا محمد:اها با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که با خنده گفتم:چیه؟ترسیدی؟ محمد:نه عزیزم ترس چرا رفت سمت در پشتش رفتم بابا تو حیاط پارک کرده بود بابا در رو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد هیجان زده دستشو دراز کرد سمتشو باهم دست دادن بعدشم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم با بابا سلام کردمو رفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم ظرفا رو جمع کردمو گذاشتم تو سینک تو چهارتافنجون چای ریختمو گذاشتم تو سینیو با قندبراشون بردم کنار محمد روی مبل نشستم با بابا حرف میزدن داشت میگفت که کجا بودن و چیکار کردن حرفای محمد که تموم شد بابا گفت:اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه فاطمه چی میکشه واقعا؟انقدرتنها نزار این بچه رو تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود تو یه نگاه همه جذبش میشدن رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت رسولی به خاطرش ریش گذاشت هیئتی شد شوهر ساراعاشق محمدشده بود اصلا یه چیز عجیبی بود با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت:آقاجون صداتون میکننا! مامان گفت:بچم بیچاره ذوق کرده تازه شوهرشو دیده. با حرف مامان خندیدمو گفتم:عجبا!! منو سوژه میکنین؟جانم آقاجونِ آقا محمد؟بفرمایید! بابا با لحن شیرینی ادامه داد:میگم وقتایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما! فاطمه:چَشم به من چرا میگین به محمد بگین. بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد صبر کرد تا حرف بابا تموم شه زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت:بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه اقا محمد جواب بده. محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت:آقا جون!کلید کشوی هیئت دست منه بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم مامان از شما هم ممنون! بابا پا شد و گفت:این چه حرفیه راحت باشین برید به سلامت محمدلبخند زد و گفت:پس فاطمه خانم شماهم بیا مات گفتم:خب تو برو به کارت برس دوباره برگرد دیگه من با عجله نمیتونم حاضر شم. حرفم تموم نشده مامان واسم چشمو ابرو اومد رفتم بالا تو اتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید سریع لباس پوشیدمو رفتم پایین محمد اومد سمتموکوله رو از دستم گرفت با مامان اینا خداحافظی کردیمو رفتیم محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد... کلید رو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار‌ محمد دَم یه میوه فروشی شیک نگه داشت باهم پیاده شدیم رفتیم تو مغازه‌ محمد از موز و خیار و سیب و پیاز و سیب زمینی و پرتقال کلی خرید پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود خاستیم برگردیم که چشمام خورد به پاستیل و دلم ضعف رفت نمیخواستم به محمد بگم برام بخره تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم در حدِ خودم رعایت کنم محمد که نگاهمو دید رفت سمت طبقه های خوراکی چندتا بسته پاستیل و چیپس و پفک و کلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبد و برگشت همه ی خریدارو گذاشت روی میز تا فروشنده حساب کنه نزدیک من شد و گفت:چیز دیگه ای که نمیخوای؟ با لبخند درِ گوشش گفتم:تا الان هم چیزی نمیخواستم البته... جز تو رو! با صورتی که خستگی ازش فریاد میزد خندید لبخندش انقدر قشنگ بود که دلم میخواست بغلش کنم داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت کارت کشید و پولش رو حساب کرد باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
وقتی نشستیم محمد بدون توقف تا خونه رفت. از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ. چند تا از کیسه های خرید رو برداشتمو رفتم سمت آسانسور دکمه ی آسانسور رو زدم. تا بیاد بالا طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد. اسانسور که ایستاد درش رو باز کردمو واردش شدیم تا برسیم بالا گفت:دلم خیلی برات تنگ شده بود گفتم:اره منم دق کردم تا تو بیای میدونی راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره. محمد:جدی؟ فاطمه:اره محمد:پس خیلی عاشقمی فاطمه:اره خیلی... میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه دلم برا امیرحسینِ کوچولوشون تنگ شده. خندید و گفت:الهی...! باشه هر وقت حاضر بودی به شمیم خانم زنگ بزن. فاطمه:نمیشه دیگه شما باید باشی محمد:من هستم حالاحالاها. اسانسور طبقه خودمون ایستاد کلید رو انداختمو درو باز کردمو گفتم:بفرمایید همسرم. محمد کفشاشو در اورد و وارد شد یه نفس عمیق کشید و گفت:اخیش!دلم برا خونه خودمون تنگ شده بود!راست میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه ها. خندیدمو گفتم:بدون شما خونه ی آدمم خونه ی آدم نمیشه. خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولمو نیاوردم بالا چادرمو دوباره سرم کردمو رفتم پایین تا کولمو بیارم‌ ساک محمدم عقب بود اون رو هم با خودم اوردم وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده لباسامو سریع عوض کردم کتابام و بقیه وسایلُ هم از تو کوله در اوردمو مرتبشون کردم لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم‌ به ساعت نگاه کردم پنج و نیم بود تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردامُ برداشتم تا یه دور مرور کنم. کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه میدونستم بیدار بشه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالای سرش صداش زدم:اقا محمد... محمدم... اقا بیدار شو اذانه نمازت رو که خوندی دوباره بخواب. چشماشو مالوند و نشست رو تخت منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم بعد از منم محمد رفت تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش برداشتم تا براش بزنم با لبخند رو به روم ایستاد دستشو دراز کرد عطرو ازم بگیره که دستمو کشیدم لبخند محوی زد دستشو گرفتم تو دستمو پشت دستش عطر زدم زیر گلوش رو هم همینطور نمیخواستم معطل بشه رفتم کنار تا نمازش رو ببنده یه دفعه گفتم:محمدم..! محمد:جانِ دلم؟ فاطمه:واسه منم دعا کن! محمد:من همیشه واسه شما دعا میکنم. لبخند زدم که نمازش رو بست دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاش کنم وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد انگار تو حالُ هوای خودش نبود ولی با این وجود پشتش ایستادمو ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاشو از دست ندم بعداز نماز جا نمازشو بست و دوباره رفت تو اتاق منم چادرمو تا کردمو رفتم سمت اشپزخونه میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم بدون محمد هم میل به شام نداشتم چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه گوشت چرخ کرده درست کردم برنج رو هم آب کش کردمو گذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه دوباره نشستم سرِ درسم نفهمیدم چجوری زمان گذشت به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه یه خاک تو سرم گفتمو چراغا رو خاموش کردمو رفتم تو اتاق تازه یادم اومدچقدرخسته ام محمد از سرما جمع شده بود روش پتو انداختم آیت الکرسی و حمد و سه تا قل هوالله خوندم رو محمد فوت کردمو چشمامو بستم. با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم نمازمون رو باهم خوندیم رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیده شده به محمدنگاه کردم که کنار گاز وایساده بود و کتری دستش بود. فاطمه:صبح شمابخیر!خسته نباشی! محمد:قربان شما صبح شمام بخیر. فاطمه:چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه محمد:خسته بودی من کلی خوابیده بودم دیشب حالا بشین یه چیزی بخور. به میزنگاه کردم نیمرو درست کرده بود با گوجه و خیار و پنیر رو میز چیده بود واسه خودمو خودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم:محمدجان نهار رو درست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم فقط برنج رو بزار بپزه البته فکرنکنم نیاز باشه خودم زودتر میرسم حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره. محمد:چرازحمت کشیدی؟به روی چشم بانو. چندتا لقمه برداشتمو سریع خوردم ساعت پنج صبح بود چاییمو داغ نوشیدم که دهنم سوخت با عجله پاشدمو رفتم سمت اتاق.‌
لباسامو عوض کردم کتابامو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت:امروز من میرسونمت خیلی خوشحال شده بودم فاطمه:جدی؟مگه نمیری سپاه؟ محمد چرا ولی میتونم تو رو برسونم. فاطمه:قربونت برم پس بریم کلاسم دیر میشه. لباساشو عوض کرد و رفت پایین در اتاق ها رو بستم چراغ ها رو خاموش کردم در خونه رو هم قفل کردمو رفتم پایین محمد تو کوچه منتظرم بود به محض دیدنم استارت زد نشستم تو ماشین چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت:هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟ فاطمه: راستش سخته یخورده! محمد:آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی همیشه هم تا دیر وقت بیداری بعدشم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟ناسلامتی گواهینامه داریا!! فاطمه:نمیدونم میترسم تصادف کنم!! محمد:نفوس بدنزن. ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم:عههه چیکار میکنی؟کلاسم دیر میشه!! محمد:خودت بشین پشت فرمون فاطمه:محمد دیوونه شدی؟ در سمت من رو باز کرد محمد:پیاده شو زود باش! فاطمه:وای تورو خدا؟ محمد:خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟ استرس وجودم رو گرفته بود فاطمه:حالا نمیشه امروز بگذری از من؟باشه برای یه روز دیگه که عجله ندارم؟ محمد:نوچ نمیشه بدو پاشو دیگه خسته شدم! میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتیا ول نمیکنه پیاده شدم محمد جای من نشست نشستم پشت فرمون. با کلی دعا و بسم الله کلاجُ گرفتمو دنده گذاشتمو بعدشم گاز اصلا دل تو دلم نبود محمد گفت:خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟ فاطمه:هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه! خندید و گفت:به روی چشم نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدمو به محمد نگاه کردم که گفت:دیدی سخت نبود؟ فاطمه:سخت نیست فقط راهش زیاده! خندید و گفت:باشه عزیزم برو کلاست دیر میشه. کولمو برداشتمو از محمد خداحافظی کردم. وارد دانشگاه شدم تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد. بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده. محمد:ساعت چند کلاست تموم میشه؟ براش اس ام اس زدم:سه و نیم انگار منتظر جواب نشسته بود گفت:پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری. به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد... دقیقا همینجور شد!دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد سلام که کردم گفت:بشین دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود تا یک هفته کارش همین بود صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم انقدر این کار رو کرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشین میرفتمو میومدم. بعد از نماز صبح نشستم سر درسام انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم‌. ساعت تقریبا ده بود بلند شدم در یخچالُ باز کردم پاکت شیرو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمدم بیدار شد. فاطمه:به به صبح بخیر جناب سحرخیز یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده چقدر میخوابی تو اخه پسر؟!پاشو یکم ببینیمتون دلمون وا شه انگیزه داشته باشیم واسه درس خوندن خندیدو گفت:عجب!!!صبح شماهم بخیر. فاطمه:دست و صورتتو بشور واست صبحانه درست کنم. رفت تو دستشویی و چند دقیقه بعد اومد بیرون مسواکش رو برداشت و دوباره رفت دستشویی یک ربع گذشت عجیب به ساعت نگاه کردم سفره رو که چیدم رفتم دنبالش دردستشویی رو زدمو گفتم:اقا محمد!! با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد. فاطمه:چیکار داری میکنی شما یک ربع؟ با مسواک تو دهن پر از کفش گفت:مسواک میزنم با تعجب پرسیدم:یک ربع داری مسواک میکنی؟ دهنش رو شست و گفت:جدی یه ربع شد؟ خندیدم که گفت:اره دیگه اَلنّظافَتُ مِنَ الاٖیمان باهم دیگه خندیدیمو رفتیم تو آشپزخونه. مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد به محمد گفتم:منتظر کسی بودی؟ محمد:نه رفت سمت آیفون و گفت:عه ریحانس فاطمه:خب درو بزن بیاد بالا محمد:زدم در خونه رو نیمه باز گذاشت چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش محمد بوسیدتش و وارد شدن منم ریحانه رو بغل کردم که محمد رو به ریحانه گفت:چرا نفس نفس میزنی؟ ریحانه گفت:روح الله دم دره داداش باید بریم گفتم:وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که. ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد:اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم محمد با اشتیاق گفت:خب؟ببینم!! ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون داشت یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های ریز داشت قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد تقریبا تو مایه های کارت عروسی خودمون بود یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود با اینکه ساده به نظر میرسید ولی خیلی خوشگل بود...
•••○●🦄🍭💕•○●••• •••○●🦄🍭💕•○●•••
الا بذکر الله تطمئن القلوب۲۝ آگاه باشید ٺݩہا با یاد خدا دلہا آرام و مطمئݩ مےگردد.❤️🙏🏻 °•|سورة رعد|•° 🌱 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•°|🦋|°• شہید ࢪۅح اللھ قربانے: شہادٺ خۅݕ اسٺ، اما ٺقۅا ݕہٺر... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
♡ݒیامبر اڪرمﷺ: سرعٺ نفوذ آٺش در خۅردنِ گیاه خشڪ، بہ پاے سرعٺ اثر غیبٺ در نابودی حسناٺ یڪ بنده نمےرسد.🔥 °•|بحارالانۅار/ج۷۵/ص۲۲۹|•° °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم:کجا به این زودی ؟ گفت:روح الله دم در منتظره میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای. فاطمه:الهی قربونت برم مبارکت باشه محمد گفت:همون تاریخ شد؟ ریحانه گفت:اره داداش بعد محمدرو بغل کردن بوسیدن از هم خداحافظی کردیم که رفت محمد رفت سمت اتاق لباس پوشیدکه گفتم:داری میری نماز جمعه؟ گفت:مگه تو نمیای؟ فاطمه:نه محمد:اها فاطمه:میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه محمد:چشم فاطمه:راستی نهار چی درست کنم برات؟ محمد:تاس کباب!! فاطمه:شوخی میکنی دیگه؟ خندیدُ گفت:شما هر چی درست کنی ما دوست داریم چه تاس کباب چه بادمجون. اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید هوا ابری بود از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه از این مغازه به اون مغازه انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم آخرش هم چیزی نخریدیم تو یکی ازپاساژ ها میگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود منتهی اصلا پوشیده نبود روی سینش سنگ کاری شده بود و کمر به پایینش طرح های قشنگی داشت دست محمد رو کشیدم و رفتیم سمتش از پشت ویترین بهش نشون دادم فاطمه:نگاه محمد چقدر قشنگه! محمد:کدوم؟اینو میگی؟ فاطمه:عه اره دیگه. محمد:نه خیر اصلا هم قشنگ نیست پوکر نگاهش کردمو گفتم:جدی میگی؟ محمد:بله فاطمه:عه! محمد:ببین خیلی بازه بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی. با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد:روح الله بهت محرم نیست که حالا هر دقیقه میگن داماد میخواد بیاد تو فلان بیاد تو پدر داماد فلان داماد..... نه قشنگ نیست اصلا. فاطمه:محمدددد!!! محمد:بیا خانومم بیا بریم این اصلا خوب نیست فاطمه:ولی خیلی قشنگه ببین به دلم نشسته خب خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی آبجیم مشکی بپوشی؟عمرا!!!!در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست میگم خیلی بازه هر دقیقه باید حجاب کنی اونا فیلم برداری میکنن نمیتونی که همش چادر سرت کنی!! دستمو محکم تو دستش گرفت و گفت:بیا بریم عزیزم. باهاش هم قدم شدمو سعی کردم چیزی نگم وارد یه مغازه شدیم یه پیراهن گلبهی نظرمو جلب کرد آستینش سه ربع بود و بلند بود روی دامن حریرش هم کلی گُل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود زیادَم باز نبود به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه خیلی عصبی به نظر میرسید پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا گفتم:برم بپوشمش؟ انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد دنبالش رفتم رفتارش خیلی برام عجیب بود دم در مغازه منتظرم بود کارتشو داد دستمو گفت:فاطمه جان هرچی میخوای بخر فقط من برم یه سر بیرون!!! مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟شماره تلفنش رو گرفتم جواب نداد دنبالش رفتم توی خیابون بارون شدیدی میزد اطراف پاساژ رو نگاه کردم خبری ازش نبود به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین خیلی بهم برخورده بود چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش با قیافه پر از تعجب نگام میکرد با عصبانیت پرسیدم:کجا بودی شما؟؟؟ محمد:تو چرا خیسی؟ فاطمه:محمد میگم کجا رفتی یهو؟ محمد:ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم. فاطمه:دقیقا چرا؟؟ محمد:تو کُلاً تو باغ نیستیا هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی استغفرالله..... فاطمه:خب ادامه بده؟؟؟؟ محمد:ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام ببخشید. فاطمه:نخیر نمیبخشمت. لبخند زد و گفت:خب چیزی نخریدی؟نگفتی چرا خیس شدی؟ دلم میخواست گریه کنم الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه. فاطمه:بریم خونه لطفا محمد:چیزی نخریدی که. فاطمه:گفتم بریم خونه محمد:خب باشه بریم چرا عصبی میشی عصبی گفتم:با اون لبخندای زشتت اه. دستمو گرفت و باهم رفتیم تو خیابون گفتم:ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟ دستمو سفت تر گرفت انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم دم یه گل فروشی ایستاد رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد گفتم:تو اصلا متوجه نمیشی ها من با اون یارو چیکار داشتم اگه میگفتی باهات می اومدم اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی. صدای خنده ی محمد بلند شد محمد:واییی ینی چی هستم و نیستم؟ گفتم:چه میدونم اه گُلا رو داد دستم و در گوشم اروم گفت:منم عاشقتم هست و نیستم! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود میدونستم که چقدر به من وابسته است وقتایی که پیش هم نبودیم چندین بار در روز زنگ میزد حتی اگه خیلی سرش شلوغ بود حداقل یک بار زنگ میزد ولی از صبح هر چقدر که منتظر تماسش موندم خبری نشد به تماس منم جوابی نداده بود به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه جواب ریحانه رو داده بود و گفت که حالش خوبه و خونه است بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه!دل تو دلم نبود تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم دلم‌نمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه جلوی یه مغازه نگه داشتم. یه کاسه ترشک آلبالو و چند تا ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم لواشک ها رو لوله کردمو دورِشو با ربان قرمزی که خریده بودم بستم دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پامو روی گاز فشردم چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم نایلون لواشکارو برداشتمو در ماشین رو بستم میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدمو کلید رو توی قفل چرخوندم آسانسور طبقه ی پنجم بود نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم با لبخند در خونه رو باز کردمو آروم رفتم داخل تاریکیه خونه برام دلگیر بود رفتم توی آشپزخونه برعکس همیشه چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود. محمد:فاطمه جانم کجایی؟ گفتم شاید جایی قایم شده منتظر ایستادمو صداش زدم:خانومم؟ رفتم تو اتاقمون ولی نبود همه جای خونه رو گشتم امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود فاطمه هم نبود امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره حتی مغازه سر کوچه! یه دفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد ترس و نگرانی تمام وجودمو گرفته بود آب دهنمو به زور قورت دادمو شمارشو گرفتم اونقدر بوق خورد که قطع شد صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم شماره ی مادرش رو گرفتم که گفت:محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم بعد تماس میگیرم. اجازه نداد چیزی بپرسم به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت:به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین!حالت چطوره؟کجایین؟فاطمه خوبه؟ باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم تماسُ قطع کردمو دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده باز هم جواب نداد دوباره زنگ زدم ودوباره...! نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش رو شنیدم:بله؟ با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد میخواستم سرش داد بزنم و بگم که چقدر نگرانش شدم کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدمو گفتم:سلام عزیزدلم؟کجایی بیام دنبالت؟ فاطمه:محمد (حس کردم دوباره جون گرفتم) محمد:جان دلِ محمد؟ فاطمه:من میخواستم باهات حرف بزنم! محمد:خانومم بگو کجایی میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم. فاطمه:رو در رو نمیشه واسه همین اومدم خیابون! (سرم سوت کشید) محمد:فاطمه تو الان تو خیابونی؟کدوم خیابون؟بگو بیام... فاطمه:محمد لطفا اجازه بده حرفمو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم. فاطمه:ببین محمد گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه ولی باید بگمو بشنوی! اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود تمام وجودم گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم فاطمه:محمد تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد) فاطمه:محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی... ولی من فهمیدم که نمیشه! محمد:فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی واضح تر حرف بزن. فاطمه:محمد حق با بقیه بود منُ تو نمیشه!دیگه نمیتونم خودمو گول بزنمو تظاهر کنم که با تو خوشبختم. (شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم) فاطمه:من با تو خوشبخت نیستم تا کی بخاطرت از علایقم بگذرم؟تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی واقعیت اینه که تو آدم خوبی هستی ولی همسر خوبی نمیتونی باشی!من خسته شدم!از تو از این زندگیم که نه سَر داره نه تَه!کافیه دیگه نمیکشم. با هزار زحمت زبون باز کردمو گفتم:خانومم قربونت برم تو الان از من دلخوری که اینطوری میگی بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
محمد:تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست رو برات میخرم دیگه هیچی نمیگم!من غلط بکنم دیگه نظر بدم!ببخش من رو باشه؟اصلا دیگه جایی نمیرم یک دقیقه هم تنهات نمیزارم بزار ببینمت...! نزدیک بود گریم بگیره باورم نمیشد این حرف ها رو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمشو نزارم که از کنارم تکون بخوره حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود با صدایی بغض دار گفت:فردا میام وسایلمو جمع میکنم محمد:یعنی چی وسایلت رو جمع میکنی؟خانومم این حرف ها حتی شوخیشم زشته مگه قرار نبود هرجایی هر کدوممون از اون یکی به هر دلیلی دلخور شد بهش بگه تا کدورتی نمونه؟تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم فاطمه:خداحافظ بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگا کردم چند بار زنگ زدم موبایلشُ خاموش کرده بود حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم رفتمو لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم نمیدونستم باید کجا برم تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
فاطمه: با شنیدن حرفاش نتونستم طاقت بیارمو زدم زیر گریه تو دلم کلی قربون صدقش رفتمو به خودم لعنت فرستادم صدای بغض دارش داغونم کرده بود شمیم که این حال و روزم رو دید گفت:آخه تو که جنبه نداری چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟ همه خندیدن و بابا گفت:حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم؟ اشکامو پاک کردمو گفتم:اره میدونم که الان میاد دنبالم! مامان:از دست تو دختر ،صداش رو که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زَنِته! ریحانه:بمیرم برای داداشم چی میکشه از دست تو همه خندیدیمو گوشه ی کوچه منتظر موندیم محمد بیاد که گفتم:چند نفرمون بریم کنار ماشینش چون با سرعت میاد یهو بریم جلوی ماشین لهمون میکنه. محسن:خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشی. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره. خندیدمو گفتم:آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه محسن:چشم حواسم هست روی این قیافه مُزَخرَف برگ درخت نشینه دوباره صدای خنده هامون بلند شد رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم خیلی هیجان داشتم همش میترسیدم محمدُ ببینمو نتونم طاقت بیارمو بغلش کنم چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد از هیجان دستام میلرزید نمیدونستم قراره چه واکنشی نشون بده به ماشین نزدیک شد از جام بلند شدمو آروم قدم برداشتم در ماشین رو باز کرد و خواست بشینه توش که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم قیافه ام جدی بود و چون گریه کرده بودم چشمام یخورده قرمز شده بود به سرعت به برگشت عقب مات مونده بود در ماشینُ بست با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند به سختی گفت:فاطمه چند ثانیه چشماشو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم:تولدت مبارک محمدم!! بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتند:تولدت مبارک ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده بیچاره هنوز تو شوک بود بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومد که با دیدن عکسش روی کیکِ تو دست محسن چشماش گرد شد و گفت:وای!نه!این دیگه نه! نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت:فاطمه!!! که باعث شد دوباره همه بخندن یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژستای مختلف برا هم عکس میفرستادیم. ی بار زبونمو در آوردمو چشمامو گرد کردمو از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم اونم‌کلی به عکسم خندید و ادامو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله و ریحانه رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد از شمیم هم تشکر کرد و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه من و محمد تو کوچه موندیم که مامانم گفت:آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد همه رفتن رفتمو روبه روی محمد ایستادم از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شده بود!! فاطمه:معذرت میخوام که ناراحتت کردم محمد:ناراحتم نکردی سکتم دادی! چیزی نگفتمو داشتم میرفتم بالا که گفت:فاطمه؟ برگشتم سمتش:جانم؟ محمد:هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟ بهش لبخند زدمو گفتم:خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم هیچکدوم جدی نبود! محمد:خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم! فاطمه:بمیرم الهی ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت کنم! محمدخدا رو شکر که هستی جوابشو با لبخند دادم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. محمد:چرا این عکس؟ فاطمه:یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟اینم تلافی! محمد:عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم؟ فاطمه:بله دیگه! آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه رفتم تو اتاقمون و از کمد لباساش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتمو روی تخت گذاشتم به هال پذیرایی کوچیکمون برگشتمو رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم‌:آقا محمد میشه بیای؟ از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد. محمد:جانم؟ رو به روش ایستادمو دکمه های لباسش رو براش باز کردم اون پیرهَنِشو از روی تخت برداشتمو براش نگه داشتم تا بپوشه پیراهنش رو پوشید و دکمه هاش رو بست از روی میز آرایشم شونه اش رو برداشتمو موهای پریشون و محاسنش رو شونه زدم از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتمو برداشتمو دادم دستش خندید و ازم گرفتش یه نگاه به سر تا پاش انداختمو وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم:عالی شدی بریم! یه لبخند زد و از اتاق رفت بیرون چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم به لبه های روسریم دست کشیدمو از اتاق رفتم بیرون محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت:به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟! صدای خنده ی جمع بلند شده بود محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید یهو گفتم:ای وای شمع رو روی کیک نزاشتم چرا؟ ریحانه:داشتی گریه میکردی یادت رفت. محمد با نگرانی گفت:گریه چرا؟ واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم از آشپزخونه فشفشه و شمع عدد دو و نه رو آوردمو روی کیک گذاشتم‌ریحانه جواب داد:بس که دوتاتون لوسین تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت چشمای محمد گرد شد وگفت:من گریه کردم؟ روح الله:بله آقا محمد صدات رو بلندگو ‌بود یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانوم نخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم. به سرعت برگشتم سمتش و گفتم:بیخشیدا ولی خانوم شما زدررو بلندگو که فیلم بگیره! بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت:خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین. دوربین محمد رو دادم دست ریحانه و شمع ها رو روشن کردم با شیطنت های محسن و روح الله محمد شمع ها رو فوت کرد و کیک رو برش زد سریع کیک رو تقسیم کردمو با شربت به همه تعارف کردم همه روی زمین‌کنار هم نشسته بودیم رفتم جعبه ی هدیه ی محمد رو روی میز گذاشتم بقیه هم اومدن و کادو هایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن. روح الله:خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینا رو محمد:ای بابا شما خیلی شرمندم کردین حضورتون خیلی خوشحالم کرد دیگه کادو برای چی؟ میخواست ادامه بده که محسن گفت:خب حالا داداش کاری نکردیم‌که! محمد:من باز کنم‌اینارو؟ محسن:خجالت میکشی؟من باز کنم برات؟ سکوت محمد رو که دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم:آقا محسن اول کادوی بابا ومامان... هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد محمد کلی از بابا تشکر کرد کاملا مشخص بود که چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد کادوی مامان توی یه جعبه بود. محسن:عه این دوتاست مامان از حرفش خندید محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چند ثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه رو به محمد داد با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانمو گفتم:این واسه منه؟ مامان با لبخند سرش رو تکون داد. محمد:واسه من خوشگل تره همه خندیدن نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد ست مردونه ی ساعت من بود دور مچم بستمش خیلی به دستم میومد ذوق زده مامان روبغل کردمو گفتم:ممنونم مامانِ خوش سلیقم محمد مامان روبغل کرد و سرش رو بوسید و گفت:دستتون دردنکنه خیلی قشنگن حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین! همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد:خب تولد من بود واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت. یه چشم غره دادمو دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد مهم نبود چه هدیه ای هرچی که بود هیجان زده میشدم محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت:تقدیم به تو ای برادرم محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود رو از محسن گرفت و درش رو باز کرد جعبه اش مخمل بود یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم توی جعبه بودن خیلی شیک و قشنگ بو .محمد خیلی ازشون تشکر کرد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.