✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هجدهم✨💥
دست منیژه را گرفتم و رفتم سر میز مدیر، سرش پایین بود و کتاب📙 میخواند سلام کردم، سرش را تکان داد گفتم: «من مادر پورانوری هستم. همون که گفتید لباسش مناسب مدرسه نیست»
با بیخیالی سرش را بلند کرد و گفت: «من همه حرفها رو به دخترت 🧕گفتم، چیه! قشونکشی راه انداخته!»
بهم برخورد، چادرم را محکمتر گرفتم و گفتم: «ببین خانم، من چهار تا دختر 👧دارم میخوای بلیط جهنم رو برا خودم بخرم و دخترام رو بیحجاب کنم، برا آخرتم چه کنم؟!»🤔
مدیر با لبخندی تمسخرآمیز به من نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «این قانون مدرسهاس و دختر شما هم از این امر مستثنی نیست.»🧐
من هم در کمال خونسردی و با آرامش به او گفتم: «من از هیچکس به جز خدا ترسی ندارم لباسش همینه که میبینی اگه دوست نداری پروندهٔ دخترم🌸 رو بده میخوام از مدرسه ببرمش، اصلاً نمیخوام یه لحظه هم اینجا بمونه.»
مدیر گفت: «پس لابد میخوای بیسواد بمونه؟!»🤔
گفتم: «میفرستمش کلاس قرآن و خیاطی یادش میدم تا همین جا که سواد خوندن و نوشتن یاد گرفته بسشه👌»
من روی حرفم پافشاری میکردم و مدام تکرار میکردم: «اومدم دخترم رو از مدرسه ببرم.»🧐
معلمها ساکت شدند و زل زده بودند به من و منیژه ، مدیر از اینکه میدید من خودم دخترم را در مدرسه ثبتنام کردهام و حالا آمدهام که او را ببرم، خیلی
تعجب 😟کرده بود. از پشت میز بلند شد و آمد کنارم ایستاد و با دستش روی شانهام زد وگفت: «حالا میخوای بری خانه چهکار کنی که اینقدر عجله داری؟»😉
گفتم: «دارم میرم، شام عروسی خواهرم رو درست کنم.»
بعد از کمی با کنایه ادامه دادم: «اگه بخوایین براتون بفرستم!»😏
با وقاحت گفت: «آره، باید سهم غذای منو بفرستی.»
گفتم: «باشه میفرستم.»🌿
بعد از کلی بحث و جدل، مدیر نتوانست صحبتهای مرا رد کند و به ناچار پذیرفت. به خانه برگشتم، نزدیک غروب بود که زنگ خانه✨ به صدا درآمد. توی حیاط مشغول غذا پختن بودم. چادرم را سر کردم و رفتم دم در، مستخدم مدرسه بود، سلام کرد و بیمقدمه گفت: «شام مدیر رو بهم بدین ببرم.»🌿
برگشتم و به منیژه گفتم: «بدو یه بشقاب و یه کاسه با یه سینی از آشپزخانه برام بیار.»😕
وقتی غذا را در ظرفها میریختم توی دلم با خودم گفتم: «او میخواست اگه این قضیه عروسی💞 صحت نداشته باشه، با ما برخورد کنه.»
دوباره چادرم را سر کردم و سینی غذا را بردم دم در و دادم دست مستخدم، منیژه وقتی فهمید مستخدم آمده، گفت: «مادر اینا ول کن نیستن.»
گفتم: «تو فکر نباش»🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✋ایســــــــــٺ
شُما یِڪ پِیغام 💭
اَز ســــــۅے🎈
♥️شُہَـــــــــدا♥️
دارید
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نوزدهم✨💥
از آنروز به بعد منیژه با همان پوشش کامل🧕 به مدرسه میرفت. لباسی با آستینهای بلند، دامن و شلوار، که آنها را خودم برایش دوخته بودم و یک روسری، که عمهاش به او هدیه✨ داده بود.
یک روز که با هم رفتیم خانه عمهاش، پارچهٔ چادریاش را که تازه خریده بود، آورد و به ما نشان داد. منیژه گفت: «چقدر این پارچه قشنگه! چه گلهای ریز و خوشرنگی🌟 داره!»
عمهاش که متوجه شد منیژه از پارچه خوشش آمده، همان روز پارچة چادریاش را برش زد و از باقیماندهٔ آن برایش یک روسری دوخت.
در آن سالها همیشه در صحبتهایش با شوخی میگفت: «من چهار طبقه لباس
میپوشم.»🌺
میچرخید و میخندید هر چه که میپوشید به او میآمد. حجاب او زیباییاش را دو چندان میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت، یکروز با دیدن چهرهاش 🌸متوجه شدم که دوباره ناراحت است. تا عصر چیزی نمیگفت کِز کرده بود گوشهٔ اتاق و با خودش حرف میزد. غلامعلی که از سر کار برگشت، گفت: «منیژه کجاست؟»🤔
گفتم: «انگار بازم توی مدرسه اذیتش کردند، از ظهر که از مدرسه برگشته رفته توی اتاق.»
غلامعلی رفت توی اتاق، تا پدرش را دید از جایش بلند شد و سلام کرد. پدرش از او پرسید: 🧐«چی شده؟ بازم تو مدرسه کسی چیزی بهت گفته؟»
گفت: «آره بابا! یکی از معلما با حرفاش مدام اذیتم میکنه و میگه باید لباسات مثل بقیه دانشآموزا باشه! 😔خیلی به من گیر میده! یه خطکش میگیره دستش و محکم میزنه به پاهام و میگه این چیه تو پوشیدی؟»😔
من و خواهرهایش توی هال نشسته بودیم. وقتی این را از زبانش شنیدم بلند گفتم: «خدایا 🙏چه کنیم با این آدمای خدانشناس. خودت کمک کن یا الله.»
پدرش سعی میکرد او را با حرفهایش آرام کند، بهش گفت: «بابا جون! برا چی ناراحتی با همین لباسا🍃 برو مدرسه! اگه هم دیدی که دوباره اذیتت میکنن، میبرمت قم، اونجا درس بخونی.»
با شنیدن این حرف خوشحال☺️ شد، چون میدانست که من و پدرش او را در این راه تنها نمیگذاریم. روزهایی را هم که برای مراسم جشنهای🌺 شاهنشاهی بایستی با لباسهای مدرسه حاضر میشد. بدترین روزهای عمرش بود. منیژه به پروین و خواهرهایش میگفت: «اصلاً نمیریم مدرسه اگه هم پرسیدند میگیم مریض شدیم.»☺️
گفتم: «حالا اینبار رو رد کنید، دفعهٔ بعد چی؟»می گفت : یه فکر میکنیم .🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : بیستم ✨💥
یک مراسمی بود که باید با آن یونیفرم خاص و اجباری، دختران🌸 به صورت رژه یا حرکات ورزشی آن را در مکانهای عمومی اجرا میکردند. هر کس هم که شانه خالی میکرد، به او میگفتند: «با ساواک طرف هستید.»😳
منیژه میگفت: «صدای مدیر درآمده توی کلاس، ما چند نفری هستیم که از اجرای این برنامهها در میریم.»
اکثریت دانشآموزان🌿 در مدرسه با این تهدیدها مواجه بودند. هیچ کس حاضر نمیشد، روسریاش را کنار بگذارد. پافشاری منیژه ادامه داشت و در برخی موارد برای بقیه چاره اندیش بود👌 یک بار آمد خانه و گفت: «امروز مدیر با دستش کوبید به در کلاس و یکدفعه وارد شد. تا کنار میز ما آمد و با صدای بلند به من و پروین گفت: «اسمهاتون رو دادم به ساواک😏 اگه یک بار دیگه! فقط یک بار دیگه، این روسریها رو روی سرتون ببینم خودم با دستای خودم تحویلتون میدم. میدونم چه فکرایی توی سرتونه، میخواین با این کار، بقیه رو هم دنبال خودتون بکشید.»🧐
در کلاس قدم میزد، هر کس که روسری داشت آن را به زور از سرش میکشید. یک روز روسری یک نفر را از سرش کشید و آن را پاره🙁 کرد. با این کار میخواست ترس به دلمان بیندازد. همیشه یک روسری زاپاس توی کیفمان داریم. روسری و مقنعه در مدرسه بین بچهها رد و بدل میشه»✨
منیژه کوتاه نمیآمد با همان روسری که از خانه میرفت با همان روسری هم به خانه برمیگشت. میگفت: «وقتی من و بچهها از جلوی مدیر رد میشیم قیافهٔ عصبانی😡 مدیر دیدنیه، ساعت آخر از در مدرسه که بیرون میایم تا نزدیکیهای خانه قدمهایمان را تندتر برمیداریم تا زودتر برسیم. انگار روی در و دیوار🌻 کوچهها هم شکل مدیر جلوی چشمامون نقش میبنده.»🌿
با این رفتارهای مدیر و بعضی از معلمها، یک روز میرفت مدرسه چند روز نمیرفت. با هر تهدیدی حاضر نمیشد روسری را از سرش بردارد.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️