✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : بیست و یک✨💥
شهر ما یک شهر مذهبی 💫بود، در زمان طاغوت، معلمهای مرد در مدارس دخترانه تدریس میکردند، تعدادشان هم کم نبود. هم جوان بودند، هم تازه کار، دبیرستانی که منیژه و دخترها میرفتند یکی از شلوغترین مدارس بود.⚡️ دانشآموزان زیادی در آنجا مشغول تحصیل بودند. حجاب در آن دوران برای بعضیها معنای واقعی 🍃نداشت. لباسهایی که میپوشیدند، نوع راه رفتنشان و برخوردهای صمیمانهشان با نامحرم یک امر کاملاً عادی بود. بالعکس تعدادی از دانشآموزان حجاب 🧕داشتند، لباس مناسب میپوشیدند رفتار بسیار عاقلانهای داشتند. یک روز یکی از دوستانش برای خیاطی✂️ آمد پیشم از او پرسیدم: «وضعیت مدرسه چطوره؟»
گفت: «والا چی بگم، اوضاع خوبی نداره؛ اما منیژه و بچههای دیگه خیلی دارن تلاش میکنن.🤔
دیروز چشمم به منیژه افتاد با چند دانشآموز که قیافه و ظاهر درستی نداشتند حرف میزد. من به یکی از دوستانم اشاره کردم 👆و گفتم: «منیژه با این دخترا چهکار داره؟»
شانههایش را بالا انداخت با تعجب گفت: «نمیدونم! اگه برا حجابشون باشه خیلی دل و جرأت میخواد.»🧐
نیم نگاهی به او داشتم، کنجکاو شدم رفتم کنارش ایستادم او با لبخندی که روی لب داشت با مهربانی به آنها گفت: «از این به بعد روسری بزنید، نباید موهایتان را نامحرم🙈 ببینه، آخه اینجا مرد هست.»
از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد و دلیل آورد، یکدفعه جا خوردند، انگار توقع چنین برخوردی را نداشتند. از رفتار یک دانشآموز✨ که هم سن و سال خودشان باشد و نصیحتشان کند خیلی تعجب کرده بودند. به اطرافشان نگاه میکردند. یکی از آنها مکث کرد و گفت: «ممنون از راهنماییات» بقیه هم تأیید کردند، بعد هم رفتند.»☺️
در آن شرایط کمتر کسی این حرفها را گوش میداد؛ اما منیژه دنبال هدفی بود که برای رسیدن به آن هیچ مانعی را در راهش نمیدید. حرفهایش، رفتارهایش، لباس پوشیدنش در مدرسه زبانزد👌 بود.
برای حجابش احساس تکلیف میکرد و تمام تلاشش این بود که دیگران را هم به داشتن آن تشویق 👏کند. همیشه یک بیت شعر را در بین حرفهایش به کار میبرد و با لحنی خاص سعی میکرد مفهوم آن را به دوستان و آشنایان🌸 برساند. از طرز بیانش میشد فهمید که او به دنبال احیای امر به معروف و نهی از منکر است. چون به خواندن آن شعر علاقهٔ زیادی از خودش نشان میداد و به نحوی آن را زمزمه میکرد که هم آموزنده بود و هم نشاطآور به طوری که میتوان گفت تکیه کلام منیژه این بیت شده بود:
ای زن به تو از فاطمه🌹 اینگونه خطاب است
ارزنـدهتـرین زینـت زن حـفظ حـجـاب💐 اسـت
او به میراث حضرت فاطمه(س) دلبسته بود و حجاب را مانع نمیدانست و به آن افتخار میکرد. از همان دوران ابتدایی و راهنمایی دلبستگی شدیدی به اهل بیت(ع) داشت و روز به روز علاقهاش بیشتر میشد.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
#سلوک و مکتب حاج قاسم سلیمانی 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃اگر نبود سپاهی سرم نبود یقین
نشانی از حرم سرورم نبود یقین
🍃تمام خاک وطن زیر پای دشمن بود
به یک هجوم عدو کشورم نبود یقین
🍃شراب بود و عدو بود و رقصِ با شمشیر
کسی کنار علی رهبرم نبود یقین
🍃تمام کشور ما پُر ز ابن ملجم بود
نشان ز منبر پیغمبرم نبود یقین
🍃بسی کبوتر خونین به چشم میدیدم
در این دیار دگر اکبرم نبود یقین
🍃دوباره نالهی زینب بلند بود بلند
نشان ز مقنعه دخترم نبود یقین
🍃نشان قبر شهیدان عشق گُم میشد
نبود جان به تن مادرم، نبود یقین
🍃قسم به عشق به مولای ظهر عاشورا
اگر نبود سپاهی حرم نبود یقین
تقدیم به تمام حافظان کشورم❤️
«۲ اردیبشهت» سالروز تأسیس سپاه پاسداران گرامی باد 🍃🌸🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : بیست و دو✨💥
دوران دبیرستانش اوج روزهای سخت درگیریهای👌 انقلاب بود. یک روز عصر که به خانه آمد هنوز از راه نرسیده سلامی کرد و یکدفعه گفت: «مادر! اسمم رو دوست ندارم.»🤔
گفتم: «بسمالله!، چرا، مگه چی شه؟»
گفت: «خوبه! ولی برام مناسب نیست دوست دارم اسمم «عصمت»🌷 باشه از این به بعد منو عصمت صدا کنید همون اسم شناسنامهای خودم.»
گفتم: «دوست و آشنا تو رو منیژه صدا میکنند، اونا چی؟»🧐
گفت: «به اونا گفتم. اسم من عصمته، عصمت»
مانده بودم چهکار کنم، مدام اصرار میکرد که الّا و بلّا باید اسمم عصمت باشد. وقتی برق خوشحالی😍 را در چشمانش دیدم، دیگر چیزی نگفتم؛ چون احساس کردم به دنبال نام واقعی شخصیت خودش است. آن وقتها بچهها با یک اسم بزرگ میشدند که عرف جامعه باشد. عصمت🌸 اسم شناسنامهاش بود. غلامعلی از نام اهل بیت(ع) خوشش میآمد از همان اول
وقتی رفته بود برایش شناسنامه بگیرد عصمت🌸 را انتخاب کرده بود؛ اما منیژه صدایش میکردیم حتی زمانی که به مدرسه رفت دوستانش با این اسم صدایش میزدند.
بعد از آن روز هر موقع عصمت🌸 صدایش میکردم فامیل و دوستان با تعجب میگفتند: «فاطمه خانم! تو چندتا بچه دیگه هم داری، چرا برای این دختر اینقدر خوشحالی میکنی و با حالت خاصی صدایش میزنی؟»🤔
میگفتم: «این دختر حالت عجیبی داره! من مطمئن هستم که عصمتم🌸 به بهترین جاها میرسه ، آیندهاش برای منِ مادر خیلی روشنه.»☺️
محبت من به عصمت رنگ دیگری داشت هر چند خداوند بعد از او یک دختر و دو پسر دیگر به ما عطا کرد؛ اما از محبت من به عصمت چیزی کم نشد.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : بیست و سه✨💥
عصر یکی از روزهای قبل از انقلاب، غلامعلی به مغازه رفته بود من و بچهها🌹 به خانه حاج آقام رفتیم. آقام مثل همیشه روی تختش توی حیاط نشسته بود. موج رادیویی 📻را که همیشه بیخ گوشش بود دور میداد و اخبار را دنبال میکرد. وقتی وارد خانه شدیم، رادیو را خاموش کرد و از جایش بلند شد. بعد از سلام و احوال پرسی دستم🌸 را گرفت و کنار خودش نشاند. بچهها هم کنارمان نشستند. از تظاهرات شهرها حرف میزد و از درگیریها، از شعارهای ضد شاه و حکومت نظامی، متوجه بچهها✅ شدم که درگوشی چیزهایی به هم میگفتند و به رادیوی آقام نگاه میکردند. وقتی آقام آنها را دید، خندهاش گرفت و رو کرد به من، رادیو 📻را داد دستم و گفت: «این رادیو رو بگیر و ببر برا بچههات.»
رادیو را از دستش گرفتم و لب گزیدم و چشم غرهای😠 به بچهها رفتم. از ترس ساکت شدند. آقام گفت: «چیه آقا، بچهاند، مگه چی گفتن، دوست دارن یه رادیو داشته باشن.»🧐
گفتم: «آخه تا الان چند تا رادیو داشتیم خرابشون کردن.»
رادیو را دادم دست آقام و گفتم: «رادیو پیش خودت باشه اینو هم خرابش میکنن.»🤨
او گفت: «یعنی اخبار رو هم نمیخوای گوش کنی؟!»
گفتم: «اگه پای رادیو به خانهٔ ما باز بشه بچهها از درس و مشقشان📝 میافتن نمیخوام باهاش سرگرم بشن غلامعلی هم اینطوری دوست نداره.»
نگاهی به عصمت انداختم و گفتم: «مگه نه؟!»👌
هیچی نگفت و سرش را پایین انداخته بود. عصمت به شنیدن اخبار علاقهٔ شدیدی داشت. رادیو 📻که میخریدیم، دستش بود. وقتی به اخبار گوش میداد، شیر آب را که باز میکرد و ظرف میشست، رادیو کنارش بود. از دستش کلافه شده بودم، تو فکر درس و مشقش بودم.🌺
گاهی بعضی وقتها بیحواسی میکرد و آب میریخت روی رادیو خراب میشد توی رختخواب هم کنارش بود. وقتی خوابش😴 میبرد میرفتم خاموشش میکردم.
آقام به عصمت نگاهی انداخت، رادیو را داد دستش و گفت: «اینو ببر، من برا خودم یکی میخرم خراب شد فدای سرت بابا جون.»☺️
منتظر جواب عصمت بودم. یکدفعه از جایش بلند شد و آمد کنارم نشست گفت: «مادر، من یه چیز دیگه میخوام.»🌿
هر چه میگفتم این چیز و میخوای، اون چیز و میخوای، جواب میداد: بعداً سر فرصت بهت میگم.»❌
بعد از دو ساعتی که خانه آقام بودیم. به بچهها گفتم: «زود باشید بریم الان باباتون از مغازه میاد باید شام درست کنم.»
آقام تا دم در هر چی اصرار کرد🙏 که رادیو را با خودم ببرم قبول نکردم. از او خداحافظی کردیم و رفتیم خانه خودمان. 🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
تلنگر
نگاه کنید چه زیبا ازخستگی خوابش برده است !
ای شهید !!
دعایی کن که ما ازخستگی گناه
خوابمان نبرد !
و از قافله ی مهدی فاطمه جا نمانیم.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃