✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : بیست و سه✨💥
عصر یکی از روزهای قبل از انقلاب، غلامعلی به مغازه رفته بود من و بچهها🌹 به خانه حاج آقام رفتیم. آقام مثل همیشه روی تختش توی حیاط نشسته بود. موج رادیویی 📻را که همیشه بیخ گوشش بود دور میداد و اخبار را دنبال میکرد. وقتی وارد خانه شدیم، رادیو را خاموش کرد و از جایش بلند شد. بعد از سلام و احوال پرسی دستم🌸 را گرفت و کنار خودش نشاند. بچهها هم کنارمان نشستند. از تظاهرات شهرها حرف میزد و از درگیریها، از شعارهای ضد شاه و حکومت نظامی، متوجه بچهها✅ شدم که درگوشی چیزهایی به هم میگفتند و به رادیوی آقام نگاه میکردند. وقتی آقام آنها را دید، خندهاش گرفت و رو کرد به من، رادیو 📻را داد دستم و گفت: «این رادیو رو بگیر و ببر برا بچههات.»
رادیو را از دستش گرفتم و لب گزیدم و چشم غرهای😠 به بچهها رفتم. از ترس ساکت شدند. آقام گفت: «چیه آقا، بچهاند، مگه چی گفتن، دوست دارن یه رادیو داشته باشن.»🧐
گفتم: «آخه تا الان چند تا رادیو داشتیم خرابشون کردن.»
رادیو را دادم دست آقام و گفتم: «رادیو پیش خودت باشه اینو هم خرابش میکنن.»🤨
او گفت: «یعنی اخبار رو هم نمیخوای گوش کنی؟!»
گفتم: «اگه پای رادیو به خانهٔ ما باز بشه بچهها از درس و مشقشان📝 میافتن نمیخوام باهاش سرگرم بشن غلامعلی هم اینطوری دوست نداره.»
نگاهی به عصمت انداختم و گفتم: «مگه نه؟!»👌
هیچی نگفت و سرش را پایین انداخته بود. عصمت به شنیدن اخبار علاقهٔ شدیدی داشت. رادیو 📻که میخریدیم، دستش بود. وقتی به اخبار گوش میداد، شیر آب را که باز میکرد و ظرف میشست، رادیو کنارش بود. از دستش کلافه شده بودم، تو فکر درس و مشقش بودم.🌺
گاهی بعضی وقتها بیحواسی میکرد و آب میریخت روی رادیو خراب میشد توی رختخواب هم کنارش بود. وقتی خوابش😴 میبرد میرفتم خاموشش میکردم.
آقام به عصمت نگاهی انداخت، رادیو را داد دستش و گفت: «اینو ببر، من برا خودم یکی میخرم خراب شد فدای سرت بابا جون.»☺️
منتظر جواب عصمت بودم. یکدفعه از جایش بلند شد و آمد کنارم نشست گفت: «مادر، من یه چیز دیگه میخوام.»🌿
هر چه میگفتم این چیز و میخوای، اون چیز و میخوای، جواب میداد: بعداً سر فرصت بهت میگم.»❌
بعد از دو ساعتی که خانه آقام بودیم. به بچهها گفتم: «زود باشید بریم الان باباتون از مغازه میاد باید شام درست کنم.»
آقام تا دم در هر چی اصرار کرد🙏 که رادیو را با خودم ببرم قبول نکردم. از او خداحافظی کردیم و رفتیم خانه خودمان. 🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
تلنگر
نگاه کنید چه زیبا ازخستگی خوابش برده است !
ای شهید !!
دعایی کن که ما ازخستگی گناه
خوابمان نبرد !
و از قافله ی مهدی فاطمه جا نمانیم.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
حالا که دستهایم بسته است مینویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستادهام و ایستادهام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانوادهام، رو به رهبر_عزیزم و رو به حرم. حرامزادهای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمهگاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر_عزیز و امامم_سید_علی_خامنهای و فرماندهام حاج_قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای_فرمان شما آمدهایم و آماده تا سرمان_برود😭🥀🍃 و سر شما سلامت باشد».
آسمان اینجا شبیه هیچجا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیدهام یا آسمان بیابانهای سالهای خدمتم، اینجا بوی دود و خون میآید. کمکم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظههای آخر که حرامیان دورهام کردهاند میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم میشود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانوادهاش پر میکند، اما حتماً قصهام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت :بیست وچهار✨💥
وقتی وارد حیاط شدیم عصمت گفت: «مادر قول بده به بابام بگی که من چی میخوام.»👌
گفتم: «حالا که کسی نیست بگو ببینم چی میخوای؟»
گفت: «من از بابام یه درخواستی😊 دارم.»
گفتم: «چه درخواستی؟»
گفت: «به جای اینکه بابا رادیو بخره، یه قرآن و یه مفاتیح بهم هدیه🌹 بده؟»
گفتم: «ما که قرآن و مفاتیح داریم!.»
گفت: «میخوام مال خودم باشه.»
کمی سکوت کردم. رفتم تو فکر، بعد یکدفعه لبخندی زدم و اشک😭 در چشمانم حلقه زد. عصمت با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: «مادر ناراحت شدی؟»
گفتم: «برا چی ناراحت بشم من به چی فکر میکردم تو چی گفتی دختر🌹، خیلی قشنگ حرف زدی.»
غلامعلی با خرید تلویزیون📺 و رادیو📻 مخالف بود. از اوضاع برنامههای تلویزیون زمان طاغوت خوشش نمیآمد همیشه به من میگفت: «فاطمه! من این
وسیلهها رو قبول ندارم.»
از سر کار که برگشت بعد از اینکه همگی شام خوردیم، به او گفتم: «عصمت ازت یه چیزی میخواد؟»✅
به عصمت نگاهی کرد و گفت: «چی میخوای بابا؟»
عصمت با لبخند گفت: «یه قرآن و یه مفاتیح.»☺️
وقتی پدرش این حرف را از او شنید با خوشحالی گفت: «باشه بابا، فردا میرم بازار برات هدیه✨ میگیرم.»
فردای آن روز غلامعلی یک قرآن و یک مفاتیح برایش هدیه کرد. انس و علاقهاش به قرآن✨ از آن روز به بعد بیشتر و بیشتر میشد. با صدای قرآن خواندنش حس آرامش عجیبی به من و پدرش میداد. هیچ وقت آن دوران را فراموش نمیکنم.
برنامههای روزانهاش خواندن کتاب 📚و اعلامیه بود. بیشتر اوقات همراه دوستانش در جلسات و سخنرانیهای مذهبی شرکت میکرد.
یک روز پای چرخ خیاطیام ✳️بودم با کلی پارچهٔ برش زده که آنها را باید میدوختم و تحویل مشتری میدادم. واقعاً کارم زیاد شده بود از یک طرف به فکر شام بودم، از طرف دیگر ظرفهای ناهار روی هم تلنبار شده بود.😔
دختر بزرگم رفته بود سر زندگیش، دست تنها نمیتوانستم به همه کارهایم برسم.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
🕊🥀🕊
هر روز قصه کربلا در حال تکرار است …
عده ای در لشکر حسینی اند و عده ای در لشکر کفر…
و ما در کجای این واقعه ایستاده ایم؟؟ .
آری شهدا سرداران سپاه
حسین علیه السلام هستند…
و چه زیباست پای معشوق سر دادن و فدا
شدن🕊🥀🕊
ما چه دیده ایم؟؟
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃