eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حالا که دستهایم بسته است می‌نویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستاده‌ام و ایستاده‌ام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانواده‌ام، رو به رهبر_عزیزم و رو به حرم. حرامزاده‌ای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمه‌گاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر_عزیز و امامم_سید_علی_خامنه‌ای و فرمانده‌ام حاج_قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای_فرمان شما آمده‌ایم و آماده تا سرمان_برود😭🥀🍃 و سر شما سلامت باشد». آسمان اینجا شبیه هیچ‌جا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیده‌ام یا آسمان بیابان‌های سال‌های خدمتم، اینجا بوی دود و خون می‌آید. کم‌کم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظه‌های آخر که حرامیان دوره‌ام کرده‌اند می‌خواهم قصه بگویم و قصه که می‌گویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم می‌شود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانواده‌اش پر می‌کند، اما حتماً قصه‌ام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت :بیست وچهار✨💥 وقتی وارد حیاط شدیم عصمت گفت: «مادر قول بده به بابام بگی که من چی می‌خوام.»👌 گفتم: «حالا که کسی نیست بگو ببینم چی می‌خوای؟» گفت: «من از بابام یه درخواستی😊 دارم.» گفتم: «چه درخواستی؟» گفت: «به جای اینکه بابا رادیو بخره، یه قرآن و یه مفاتیح بهم هدیه🌹 بده؟» گفتم: «ما که قرآن و مفاتیح داریم!.» گفت: «می‌خوام مال خودم باشه.» کمی سکوت کردم. رفتم تو فکر، بعد یک‌دفعه لبخندی زدم و اشک😭 در چشمانم حلقه زد. عصمت با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: «مادر ناراحت شدی؟» گفتم: «برا چی ناراحت‌ بشم من به چی فکر می‌کردم تو چی گفتی دختر🌹، خیلی قشنگ حرف زدی.» غلامعلی با خرید تلویزیون📺 و رادیو📻 مخالف بود. از اوضاع برنامه‌های تلویزیون زمان طاغوت خوشش نمی‌آمد همیشه به من می‌گفت: «فاطمه! من این وسیله‌ها رو قبول ندارم.» از سر کار که برگشت بعد از اینکه همگی شام خوردیم، به او گفتم: «عصمت ازت یه چیزی می‌خواد؟»✅ به عصمت نگاهی کرد و گفت: «چی‌ می‌خوای بابا؟» عصمت با لبخند گفت: «یه قرآن و یه مفاتیح.»☺️ وقتی پدرش این حرف را از او شنید با خوشحالی گفت: «باشه بابا، فردا می‌رم بازار برات هدیه✨ می‌گیرم.» فردای آن روز غلامعلی یک قرآن و یک مفاتیح برایش هدیه کرد. انس و علاقه‌اش به قرآن✨ از آن روز به بعد بیشتر و بیشتر می‌شد. با صدای قرآن خواندنش حس آرامش عجیبی به من و پدرش می‌داد. هیچ وقت آن دوران را فراموش نمی‌کنم. برنامه‌های روزانه‌اش خواندن کتاب 📚و اعلامیه بود. بیشتر اوقات همراه دوستانش در جلسات و سخنرانی‌های مذهبی شرکت می‌کرد. یک روز پای چرخ خیاطی‌ام ✳️بودم با کلی پارچهٔ برش زده که آن‌ها را باید می‌دوختم و تحویل مشتری می‌دادم. واقعاً کارم زیاد شده بود از یک طرف به فکر شام بودم، از طرف دیگر ظرف‌های ناهار روی هم تلنبار شده بود.😔 دختر بزرگم رفته بود سر زندگیش، دست ‌تنها نمی‌توانستم به همه کارهایم برسم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ  🕊🥀🕊 هر روز قصه کربلا در حال تکرار است … عده ای در لشکر حسینی اند و عده ای در لشکر کفر… و ما در کجای این واقعه ایستاده ایم؟؟ . آری شهدا سرداران سپاه حسین علیه السلام هستند… و چه زیباست پای معشوق سر دادن و فدا شدن🕊🥀🕊 ما چه دیده ایم؟؟ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت :بیست و پنج✨💥 عصمت هم طبق معمول لباس‌هایش را پوشید و آماده شد. متوجه شدم که باز منتظر دوستانش🤔 است که با آن‌ها به جلسه برود. از کنار پنجره نگاهش می‌کردم. توی حیاط قدم می‌زد پایم را از روی پدال چرخ برداشم، نخ را گذاشتم لای دندانم و از پارچه🌿 جدا کردم، پارچه را هم از زیر چرخ خیاطی کشیدم بیرون و گذاشتم زمین با عجله رفتم دم در هال و دستم را گرفتم به چارچوب در، بر و بر نگاهش می‌کردم. عصمت 🌹هم از تعجب چشم‌هایش گرد شده بود و سرش را تکان داد و گفت: «چیه مادر!» گفتم: «این همه کار سرم ریخته کجا داری می‌ری؟»🧐 هنوز جوابم را نداده بود صدای زنگ در بلند شد. رفت در را باز کرد از لای در چند نفر از همکلاسی‌هایش را دیدم به عصمت گفتم: «تعارفشان کن بیایند داخل، زشته توی کوچه.»🤓 یکی از آن‌ها آمد جلوی در، سلام کرد و گفت: «ممنون، دم در منتظرش☺️ می‌مونیم دیر شده الان به جلسه نمی‌رسیم» گفتم: «چرا با این عجله! عصمت هنوز ظرف‌ها را نشسته، شما بیاین توی حیاط بشینید تا کارش تموم بشه.»🌻 همین که این حرف‌ها را از دهانم شنید اصرار نکرد در را نیم باز گذاشت، رفت از آشپزخانه ظرف‌ها را آورد توی حیاط نشست روی چهار پایه، کنار شیرآب،🚰 تند و تند ظرف‌ها را اسکاچ می‌کشید و آبکشی‌ می‌کرد و در سبد می‌گذاشت. برای رفتن عجله داشت؛ اما روی حرفم حرفی نزد. دوستانش هم دم در خانه منتظرش بودند.✅ رفتم توی اتاق، پشت چرخ‌ خیاطی نشستم. دو لبه پارچه را میزان کردم و زیر سوزن چرخ خیاطی گذاشتم و پدال چرخ را دوباره فشار دادم. بعد از کمی عصمت آمد و دستش را انداخت روی شانه‌ام با مهربانی☺️ گفت: «مادر، ظرف‌ها رو شستم‌ اگه کاری نداری من برم.» صورتش را بوسیدم😘 و گفتم: «من دست ‌تنهام باید یکی‌تون کمکم کنه‌، کارم زیاده و وقتم پره. لبخندی زد و چیزی نگفت، من هم خندیدم و گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها!»☺️ گفت: «باشه چشم.» دخترهایم کمک دستم بودند. هر کدامشان که می‌آمدند، کارهایم را انجام می‌دادند؛ اما عصمت دلسوزی‌اش 🌹نسبت به من زیادتر بود. مثل پروانه دورم می‌چرخید، حتی برای خرید وسایل خیاطی‌ام به بازار می‌رفت. دوک‌ می‌خرید، دکمه، زیپ و ... . عصمت خودش را پیش من و پدرش حسابی عزیز❤️ کرده بود. حرف شنوی داشت. هم در کارهای خانه به من کمک می‌کرد و هم به مسائل دینی و تحصیلش اهمیت می‌داد.🍃🌸🍃 ادامه دارد ..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت :بیست وشش✨💥 تابستان سال 56 بود ساواک به خانم‌ها زیاد گیر❌ نمی‌داد. جلسات در خانه‌ها شکل می‌گرفت. مردم تظاهرات به راه اندخته بودند به هر بهانه‌ای در مرکز اصلی شهر جمع❇️ می‌شدند، خیلی از شهرها هم تظاهرات شده بود. خبر تظاهرات زود به زود به ما می‌رسید. آقا یوسف، کتاب‌های مذهبی و اعلامیه‌های امام را که از پاریس می‌رسید، از دوستانش تهیه می‌کرد. بچه‌ها آن‌ها را می‌بردند در شوادون خانه‌مان‼️ می‌خواندند. عصمت و پروین، چند تا از همکلاسی‌هاشان، دخترهای فامیل، همه بودند. آقا یوسف هر هفته می‌رفت اهواز، اعلامیه‌ها و سخنرانی‌های امام خمینی(ره) و کتاب‌های مذهبی را با چه دردسری به دزفول می‌رساند.👌 تازه نهضت انقلابی از دانشگاه‌ها شروع شده بود. چند نفر از پسرهای فامیل که دانشجو بودند، مخفیانه ✅یک کتابخانه در شوادون خانهٔ پدرشوهرم درست کرده بودند؛ از کتاب‌های اسلامی و مذهبی، متون دینی و ... . کتاب‌ها📚 را مطالعه می‌کردند و اعلامیه‌ها را می‌خواندند. ساواک با هر حرکتی مقابله می‌کرد. عصمت در راهپیمایی‌ها و در جلساتی که توسط دوستان و آشنایان به صورت مخفیانه در خانه‌ها شکل می‌گرفت حضور داشت.🌷 حتی در آن روزهای درگیری و فشار ساواک مردم، اعلامیه‌هایی از رهنمودهای امام خمینی(ره) را بدون هیچ ترسی☺️ از گرفتار شدن به‌دست رژیم و با اشتیاق فراوان در منازل پخش می‌کرد. از افشاگری علیه رژیم منحوس پهلوی برایمان حرف می‌زد و از هیچ کاری در این راه کوتاهی نمی‌کرد.🌺 یک روز صدای زنگ در مثل همیشه نبود یکی دستش را از روی زنگ برنمی‌داشت در را باز کردم، عصمت بود، صورتش سرخ شده بود، معلوم بود مسافتی را تا خانه دویده است. پرسیدم: «چی شده؟! کسی دنبالت کرده؟!»⁉️ در را بست و پشت در تکیه داد کمی که نفسش جا آمد گفت: «به خاطر اینکه محل جلسه لو نرود، مکانش را باید تغییر بدیم.»🔅 با تعجب گفتم: «مگه آقا یوسف رو گرفتن؟!» گفت: نه! خدا رو شکر.» من و پروین، خانه پدر بزرگ بودیم که عمو یوسف💥 سراسیمه از راه رسید و گفت: «دخترا زود باشید، مأموران رژیم، محمدعلی پسرِ عمه فاطمه رو دستگیر کردن. باید اعلامیه‌ها و کتاب‌ها رو از اینجا ببریم.»😳 گفتم: «عمو صبر کن، اول توضیح بده! کی،کجا دستگیر شده؟» گفت: «مأموران ریختند توی دانشگاه، محمدعلی رو با خودشون بردن😔 نمی‌دونید از اهواز تا اینجا چطوری خودم رو رسوندم.» گفتم: «می‌بریمشون خانهٔ ما نگران نباش دو قدم راهه ، مادرم که خیاطی می‌کنه و هر روز زن‌ها و دخترها به خانهٔ ما رفت و آمد دارن کسی متوجه نمی‌شه.»✔️ عمو یوسف مکثی کرد و گفت: «خوبه فقط عجله کنید.» دویدیم 🏃‍♂🏃‍♂سمت شوادون، هرچه کتاب و اعلامیه بود جمع کردیم و نفس نفس زنان آوردیم توی حیاط، یک‌دفعه صدای زنگ خانه بلند شد. عمویوسف دستش را گذاشت جلوی دهانش با اشاره و آرام گفت: «هیس!»🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️