✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت :بیست وشش✨💥
تابستان سال 56 بود ساواک به خانمها زیاد گیر❌ نمیداد. جلسات در خانهها شکل میگرفت. مردم تظاهرات به راه اندخته بودند به هر بهانهای در مرکز اصلی شهر جمع❇️ میشدند، خیلی از شهرها هم تظاهرات شده بود. خبر تظاهرات زود به زود به ما میرسید. آقا یوسف، کتابهای مذهبی و اعلامیههای امام را که از پاریس میرسید، از دوستانش تهیه میکرد. بچهها آنها را میبردند در شوادون خانهمان‼️ میخواندند. عصمت و پروین، چند تا از همکلاسیهاشان، دخترهای فامیل، همه بودند. آقا یوسف هر هفته میرفت اهواز، اعلامیهها و سخنرانیهای امام خمینی(ره) و کتابهای مذهبی را با چه دردسری به دزفول میرساند.👌 تازه نهضت انقلابی از دانشگاهها شروع شده بود. چند نفر از پسرهای فامیل که دانشجو بودند، مخفیانه ✅یک کتابخانه در شوادون خانهٔ پدرشوهرم درست کرده بودند؛ از کتابهای اسلامی و مذهبی، متون دینی و ... . کتابها📚 را مطالعه میکردند و اعلامیهها را میخواندند. ساواک با هر حرکتی مقابله میکرد. عصمت در راهپیماییها و در جلساتی که توسط دوستان و آشنایان به صورت مخفیانه در خانهها شکل میگرفت حضور داشت.🌷
حتی در آن روزهای درگیری و فشار ساواک مردم، اعلامیههایی از رهنمودهای امام خمینی(ره) را بدون هیچ ترسی☺️ از گرفتار شدن بهدست رژیم و با اشتیاق فراوان در منازل پخش میکرد. از افشاگری علیه رژیم منحوس پهلوی برایمان حرف میزد و از هیچ کاری در این راه کوتاهی نمیکرد.🌺
یک روز صدای زنگ در مثل همیشه نبود یکی دستش را از روی زنگ برنمیداشت در را باز کردم، عصمت بود، صورتش سرخ شده بود، معلوم بود مسافتی را تا خانه دویده است. پرسیدم: «چی شده؟! کسی دنبالت کرده؟!»⁉️
در را بست و پشت در تکیه داد کمی که نفسش جا آمد گفت: «به خاطر اینکه محل جلسه لو نرود، مکانش را باید تغییر بدیم.»🔅
با تعجب گفتم: «مگه آقا یوسف رو گرفتن؟!»
گفت:
نه! خدا رو شکر.»
من و پروین، خانه پدر بزرگ بودیم که عمو یوسف💥 سراسیمه از راه رسید و گفت: «دخترا زود باشید، مأموران رژیم، محمدعلی پسرِ عمه فاطمه رو دستگیر کردن. باید اعلامیهها و کتابها رو از اینجا ببریم.»😳
گفتم: «عمو صبر کن، اول توضیح بده! کی،کجا دستگیر شده؟»
گفت: «مأموران ریختند توی دانشگاه، محمدعلی رو با خودشون بردن😔 نمیدونید از اهواز تا اینجا چطوری خودم رو رسوندم.»
گفتم: «میبریمشون خانهٔ ما نگران نباش دو قدم راهه ، مادرم که خیاطی میکنه و هر روز زنها و دخترها به خانهٔ ما رفت و آمد دارن کسی متوجه نمیشه.»✔️
عمو یوسف مکثی کرد و گفت: «خوبه فقط عجله کنید.»
دویدیم 🏃♂🏃♂سمت شوادون، هرچه کتاب و اعلامیه بود جمع کردیم و نفس نفس زنان آوردیم توی حیاط، یکدفعه صدای زنگ خانه بلند شد. عمویوسف دستش را گذاشت جلوی دهانش با اشاره و آرام گفت: «هیس!»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی روح شهدا صلوات🕊🌷🕊🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
سلوک و مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی 🕊🌷🕊🌷🕊🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥✨
یا_صـاحبالـــزمانـ 🌼
دلم براتون خیلی تنگ شده آقاجون
😔دلم برا گوشه خلوت مسجد جمکران تنگ شده خیلی دلم میخواست جایی پیدا میشد وعقده دل واکنم و
نماز امام زمان(عج) بخوانم
همین که به "إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ" رسیدم
دویست بار بگویم ...
آنـقـدر بگویم وبگویم که...😭😔
خجـالـت میکشم از مضطربودنم
دلگیرم از خودم
که دلم گیر یار نیست
اصلا برای آمدنش بیقرار
نیست😭 ...
قلبم داره کنده میشه از این همه بد بودنم ..از اینکه عمرم رفت و نشناختمتون
از اینکه چ اشکها برای بغض های دنیام ریختم وبرای نبودن شما نریختم...
از اینکه به همه رو زدم به شما نگفتم
از اینکه دل همه روبدست آوردم ودل شما رو بدشکستم
وقت آن ست که دلتان به حالم بسوزد
خودتان به صـرافـت بیفتید
و صیقلم بدهید تا پاک شوم از هر سستی و غفلت ..
تا پاک شوم از صفت های شیطانی وبند بردگیش
تا بنده شوم وبندگی خدا....
و رنگ وعطر خدا و مقربانش رابگیرم
خدایا مرابه آغوش امن مهربانترین پدر دنیا پناه بده 🌼🥀🍃
دلنوشته....
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت :بیست وهفت✨💥
خودش با قدمهای آهسته رفت پشت در پشت سر هم صدای زنگ میآمد. یکدفعه صدای حسین 🌷را شنیدیم که داشت با چند نفر از پسرهای فامیل حرف میزد. عمو که صدای حسین را شنیده بود با عجله در را بازکرد. علیرضا و حسین بودند. بقیهٔ بچهها✔️ هم از توی کوچه آمدند. عمو جریان را برایشان توضیح داد آنها هم تند و تند کتابهایی📚 را که کف حیاط ریخته بودیم جمع میکردند و توی کارتون میگذاشتند. به پروین گفتم: «از دم در، با فاصله حرکت میکنیم نصف کتابها📕 رو تو بردار و ببر خانهٔ خودتان، بقیه را هم من میبرم که کسی شک نکنه، عموخیلی نگرانه.»
به عصمت گفتم: «حالا چه کاری از دست من ساختهاس!»
گفت: «فقط دعا🙏🙏 کن اتفاقی نیفته در خانه را باز بذار من میرم کتابها رو میارم.»
از لای در نگاهش میکردم وقتی ایستاد سر کوچه، با دستش به بچهها 👍اشارهای میداد که کوچه امن است. بعد از چند لحظه همهٔ کتابها را جا به جا کردند. عصمت و پروین آمدند، گفتم: «آقا یوسف چی میگه؟»🤔
عصمت گفت: «عمو گفته، شما باید این راه رو ادامه بدید کتابهاو اعلامیههایی رو که از اینجا بردید باید هر چه زودتر ✨⚡️به دست مردم برسه، اینا کتابها و سخنرانیهای امام خمینی(ره) و مراجع عظام هستند.»💥
رو کرد به پروین و گفت: «پروین! اعلامیهها رو که خودمون خوندیم باید یه جوری اونا رو به بقیه هم برسونیم.»
پروین پرسید: «چطوری»؟🤔
گفت: «من راهش رو خوب بلدم، اصل اعلامیهها باید پیش خودمون باشه از هر کدامش چندتا رونویسی میکنیم.✅ میذاریمش زیر لباس یا چادرمان، توی کوچه قدم میزنیم اگه کسی نبود میاندازیمش توی خانهها.»❇️
همان روز، عصمت، بچهها رو دعوت کرد تا اعلامیهها رو هر چه زودتر رونویسی کنند. از فردا کار پخش اعلامیهها 〽️🔆خانه به خانه شروع شد. بعضی شبها حکومت نظامیمیشد. سر و صدای زیادی از بیرون خانه‼️ میآمد. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند؛ اما سربازان زیادی در اطراف کوچهها نگهبانی میدادند. شبها اعلامیه و کتابها را خط به خط میخواندند و سخنرانیهای امام را گوش 👂میدادند.
الحمدلله به خیر گذشت وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان میآمد. بعد از آن، ماجرای شوادون و کتابخانه زبان به زبان بین بچههای🌸 جلسات چرخید؛ اما هنوز اعلامیههای امام یکی پس از دیگری میرسید. عصمت تصمیمش را گرفته بود و میگفت: «من در تمامی جلسات شرکت میکنم. کار ما عقب نشینی نیست باید تا پیروزی اسلام بجنگیم. تفنگ 🔫نداریم؛ زبان که داریم، عقل که داریم، سواد که داریم.»
نفرتی که از حکومت پهلوی داشت✅ کاملاً در چهرهاش مشخص بود. رفتار و اخلاقش عوض شده بود، خیلی معنویتر. هر شب خانهٔ یکی از بچهها برای هماهنگی در برنامههای فرهنگی🎊🎉 و شرکت در تظاهرات، جلسه داشتند.
مدتی محل تشکیل جلسه، شوادون خانهٔ ما شد. در این جلسات از همه چیز، خصوصاً مسائل سیاسی و اعتقادی بحث میشد. عصمت هر سخنرانی و مطلبی را که خوانده بود برای بقیه توضیح می داد.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
animation.gif
1.14M
🌺 شب زیارتی اباعبدالله ........🌺🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : بیست وهشت✨💥
تا زمانی که شاه بود جوانان مبارزه میکردند و میخواستند انقلاب 🌷پیروز شود. شور و حال عجیبی داشتند. ماههای آخر قبل از انقلاب، بچهها میرفتند تظاهرات🔆 و تا دیر وقت نمیآمدند. یک روز علیرضا با یکی از عموهایش به تظاهرات رفت دلم آشوب❗️ بود، رفتم سر خیابان، خانهمان توی کوچه خوشهچین بود، نزدیک چهارراه قاضی. بیشتر راهپیماییها از مرکز شهر به این چهارراه ❎ختم میشد به این طرف و آن طرف نگاه میکردم و منتظر آمدنش بودم. چند بار تا سر کوچه رفتم و برگشتم در خانهها ✨همه بسته بود مردم ریخته بودند توی شهر و شعار میدادند. زن و مرد و پیر و جوان، همه همصدا شده بودند.✊
اعلامیهها و کتابهایی که عصمت و علیرضا توی خانه پنهان کرده بودند دلهرهام 😓را بیشتر میکرد. میترسیدم ساواکیها بیایند سراغشان به همین خاطر در خانه میماندم. صدای زنگ 🔔در که بلند میشد سعی میکردم با خونسردی بروم در را باز کنم که کسی متوجه اوضاع و احوال داخل خانه نشود تمام حواسم پیش بچهها بود. همیشه مثل یک کوه⛰ پشت سرشان بودم و تشویقشان میکردم.
شوادون خانهمان شده بود پاتوق بچههای انقلابی، گاهی دوستان🧕 عصمت میآمدند و گاهی دوستان علیرضا،🧔 با اینکه سن هر دوشان کم بود ولی وارد مبارزات انقلابی شده بودند. اعلامیه مینوشتند و پخش میکردند. پلاکارد توی مسجد 🕌نصب میکردند، تظاهرات میرفتند، به هر بهانهایی در شوادون دور هم جمع میشدند و حرفهای انقلابی 🍃میزدند. وقتی جلسه داشتند مینشستم روی پلهٔ شوادون؛ یک نگاهم به در بود، یک نگاهم به بچهها. بعضی وقتها تا نیمههای شب🌙 اعلامیههای امام را میخواندند.
مردم باورشان شده بود که انقلاب بزرگی در راه است. شهر پر شده بود از تانک و سربازهای تفنگ به دست. تظاهرات👊 عمومی مردم در سال 57 با رهبری آیتالله قاضی13 هر چند وقت یک بار با شکوهی🌸 خاص برگزار میشد، او با اوجگیری نهضت انقلاب وارد صحنهٔ مبارزه شد و خیلی محکم ایستاد و این نهضت را مدیریت میکرد. آنقدر شجاع🌹 بود که گاهی فرماندهان نظامی و امنیتی رژیم طاغوت برای خاموش کردن نهضتی که به راه افتاده بود دست به دامنش میشدند و التماس 🙏میکردند که جلوی تجمع انقلابیون را بگیرد؛ اما دست رد به سینة آنها میزد و پیروزی انقلاب را به رهبری امام خمینی(ره)💐 به آنها گوشزد میکرد. همیشه پیشاپیش جمعیت حرکت میکرد. مردم با حرکت دستهجات و راهپیمایی🍀 منظم با پشتوانهٔ آیتالله قاضی و علمای دزفول بود که دلگرمی و راه استقامت را آموختند و شعار✊ میدادند: «درود درود درود بر خمینی،🌱 هیهات منّا الذله و ... .»
یک روز که مردم برای تظاهرات در چهارراه جمع شده بودند به آیتالله قاضی پیام دادند که فرمانده ارتش دستور تیراندازی داده، اگر مردم حرکت کنند به طرف آنها شلیک میکنند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ...........؟
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️