✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥✨
یا_صـاحبالـــزمانـ 🌼
دلم براتون خیلی تنگ شده آقاجون
😔دلم برا گوشه خلوت مسجد جمکران تنگ شده خیلی دلم میخواست جایی پیدا میشد وعقده دل واکنم و
نماز امام زمان(عج) بخوانم
همین که به "إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ" رسیدم
دویست بار بگویم ...
آنـقـدر بگویم وبگویم که...😭😔
خجـالـت میکشم از مضطربودنم
دلگیرم از خودم
که دلم گیر یار نیست
اصلا برای آمدنش بیقرار
نیست😭 ...
قلبم داره کنده میشه از این همه بد بودنم ..از اینکه عمرم رفت و نشناختمتون
از اینکه چ اشکها برای بغض های دنیام ریختم وبرای نبودن شما نریختم...
از اینکه به همه رو زدم به شما نگفتم
از اینکه دل همه روبدست آوردم ودل شما رو بدشکستم
وقت آن ست که دلتان به حالم بسوزد
خودتان به صـرافـت بیفتید
و صیقلم بدهید تا پاک شوم از هر سستی و غفلت ..
تا پاک شوم از صفت های شیطانی وبند بردگیش
تا بنده شوم وبندگی خدا....
و رنگ وعطر خدا و مقربانش رابگیرم
خدایا مرابه آغوش امن مهربانترین پدر دنیا پناه بده 🌼🥀🍃
دلنوشته....
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت :بیست وهفت✨💥
خودش با قدمهای آهسته رفت پشت در پشت سر هم صدای زنگ میآمد. یکدفعه صدای حسین 🌷را شنیدیم که داشت با چند نفر از پسرهای فامیل حرف میزد. عمو که صدای حسین را شنیده بود با عجله در را بازکرد. علیرضا و حسین بودند. بقیهٔ بچهها✔️ هم از توی کوچه آمدند. عمو جریان را برایشان توضیح داد آنها هم تند و تند کتابهایی📚 را که کف حیاط ریخته بودیم جمع میکردند و توی کارتون میگذاشتند. به پروین گفتم: «از دم در، با فاصله حرکت میکنیم نصف کتابها📕 رو تو بردار و ببر خانهٔ خودتان، بقیه را هم من میبرم که کسی شک نکنه، عموخیلی نگرانه.»
به عصمت گفتم: «حالا چه کاری از دست من ساختهاس!»
گفت: «فقط دعا🙏🙏 کن اتفاقی نیفته در خانه را باز بذار من میرم کتابها رو میارم.»
از لای در نگاهش میکردم وقتی ایستاد سر کوچه، با دستش به بچهها 👍اشارهای میداد که کوچه امن است. بعد از چند لحظه همهٔ کتابها را جا به جا کردند. عصمت و پروین آمدند، گفتم: «آقا یوسف چی میگه؟»🤔
عصمت گفت: «عمو گفته، شما باید این راه رو ادامه بدید کتابهاو اعلامیههایی رو که از اینجا بردید باید هر چه زودتر ✨⚡️به دست مردم برسه، اینا کتابها و سخنرانیهای امام خمینی(ره) و مراجع عظام هستند.»💥
رو کرد به پروین و گفت: «پروین! اعلامیهها رو که خودمون خوندیم باید یه جوری اونا رو به بقیه هم برسونیم.»
پروین پرسید: «چطوری»؟🤔
گفت: «من راهش رو خوب بلدم، اصل اعلامیهها باید پیش خودمون باشه از هر کدامش چندتا رونویسی میکنیم.✅ میذاریمش زیر لباس یا چادرمان، توی کوچه قدم میزنیم اگه کسی نبود میاندازیمش توی خانهها.»❇️
همان روز، عصمت، بچهها رو دعوت کرد تا اعلامیهها رو هر چه زودتر رونویسی کنند. از فردا کار پخش اعلامیهها 〽️🔆خانه به خانه شروع شد. بعضی شبها حکومت نظامیمیشد. سر و صدای زیادی از بیرون خانه‼️ میآمد. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند؛ اما سربازان زیادی در اطراف کوچهها نگهبانی میدادند. شبها اعلامیه و کتابها را خط به خط میخواندند و سخنرانیهای امام را گوش 👂میدادند.
الحمدلله به خیر گذشت وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان میآمد. بعد از آن، ماجرای شوادون و کتابخانه زبان به زبان بین بچههای🌸 جلسات چرخید؛ اما هنوز اعلامیههای امام یکی پس از دیگری میرسید. عصمت تصمیمش را گرفته بود و میگفت: «من در تمامی جلسات شرکت میکنم. کار ما عقب نشینی نیست باید تا پیروزی اسلام بجنگیم. تفنگ 🔫نداریم؛ زبان که داریم، عقل که داریم، سواد که داریم.»
نفرتی که از حکومت پهلوی داشت✅ کاملاً در چهرهاش مشخص بود. رفتار و اخلاقش عوض شده بود، خیلی معنویتر. هر شب خانهٔ یکی از بچهها برای هماهنگی در برنامههای فرهنگی🎊🎉 و شرکت در تظاهرات، جلسه داشتند.
مدتی محل تشکیل جلسه، شوادون خانهٔ ما شد. در این جلسات از همه چیز، خصوصاً مسائل سیاسی و اعتقادی بحث میشد. عصمت هر سخنرانی و مطلبی را که خوانده بود برای بقیه توضیح می داد.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
animation.gif
1.14M
🌺 شب زیارتی اباعبدالله ........🌺🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : بیست وهشت✨💥
تا زمانی که شاه بود جوانان مبارزه میکردند و میخواستند انقلاب 🌷پیروز شود. شور و حال عجیبی داشتند. ماههای آخر قبل از انقلاب، بچهها میرفتند تظاهرات🔆 و تا دیر وقت نمیآمدند. یک روز علیرضا با یکی از عموهایش به تظاهرات رفت دلم آشوب❗️ بود، رفتم سر خیابان، خانهمان توی کوچه خوشهچین بود، نزدیک چهارراه قاضی. بیشتر راهپیماییها از مرکز شهر به این چهارراه ❎ختم میشد به این طرف و آن طرف نگاه میکردم و منتظر آمدنش بودم. چند بار تا سر کوچه رفتم و برگشتم در خانهها ✨همه بسته بود مردم ریخته بودند توی شهر و شعار میدادند. زن و مرد و پیر و جوان، همه همصدا شده بودند.✊
اعلامیهها و کتابهایی که عصمت و علیرضا توی خانه پنهان کرده بودند دلهرهام 😓را بیشتر میکرد. میترسیدم ساواکیها بیایند سراغشان به همین خاطر در خانه میماندم. صدای زنگ 🔔در که بلند میشد سعی میکردم با خونسردی بروم در را باز کنم که کسی متوجه اوضاع و احوال داخل خانه نشود تمام حواسم پیش بچهها بود. همیشه مثل یک کوه⛰ پشت سرشان بودم و تشویقشان میکردم.
شوادون خانهمان شده بود پاتوق بچههای انقلابی، گاهی دوستان🧕 عصمت میآمدند و گاهی دوستان علیرضا،🧔 با اینکه سن هر دوشان کم بود ولی وارد مبارزات انقلابی شده بودند. اعلامیه مینوشتند و پخش میکردند. پلاکارد توی مسجد 🕌نصب میکردند، تظاهرات میرفتند، به هر بهانهایی در شوادون دور هم جمع میشدند و حرفهای انقلابی 🍃میزدند. وقتی جلسه داشتند مینشستم روی پلهٔ شوادون؛ یک نگاهم به در بود، یک نگاهم به بچهها. بعضی وقتها تا نیمههای شب🌙 اعلامیههای امام را میخواندند.
مردم باورشان شده بود که انقلاب بزرگی در راه است. شهر پر شده بود از تانک و سربازهای تفنگ به دست. تظاهرات👊 عمومی مردم در سال 57 با رهبری آیتالله قاضی13 هر چند وقت یک بار با شکوهی🌸 خاص برگزار میشد، او با اوجگیری نهضت انقلاب وارد صحنهٔ مبارزه شد و خیلی محکم ایستاد و این نهضت را مدیریت میکرد. آنقدر شجاع🌹 بود که گاهی فرماندهان نظامی و امنیتی رژیم طاغوت برای خاموش کردن نهضتی که به راه افتاده بود دست به دامنش میشدند و التماس 🙏میکردند که جلوی تجمع انقلابیون را بگیرد؛ اما دست رد به سینة آنها میزد و پیروزی انقلاب را به رهبری امام خمینی(ره)💐 به آنها گوشزد میکرد. همیشه پیشاپیش جمعیت حرکت میکرد. مردم با حرکت دستهجات و راهپیمایی🍀 منظم با پشتوانهٔ آیتالله قاضی و علمای دزفول بود که دلگرمی و راه استقامت را آموختند و شعار✊ میدادند: «درود درود درود بر خمینی،🌱 هیهات منّا الذله و ... .»
یک روز که مردم برای تظاهرات در چهارراه جمع شده بودند به آیتالله قاضی پیام دادند که فرمانده ارتش دستور تیراندازی داده، اگر مردم حرکت کنند به طرف آنها شلیک میکنند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ...........؟
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : بیست و نه✨💥
وقتی این خبر به آیتالله قاضی 🌷رسید، تا کنار تانک از جمعیت جلوتر رفته بود و با صدای بلند به فرمانده ارتش گفته بود: «شما ما را از تانک میترسانی،🤓 ما را از گلوله میترسانی، من تن نحیف و ضعیف خود را آماده کردهام تا تانکها و نفربرهای شما از روی بدن من عبور کنند. ما را از مرگ میترسانی،🤔 شما خجالت نمیکشید که به عزت و کرامت انسانی پشت کردهاید، شما خجالت نمیکشید که میخواهید عزیزترین بندگان خدا را که آزادی🌸 شما را میخواهند تهدید میکنید؟ بیایید و ما را بکشید. ما ذرهای از آرمانهای امام عزیزمان تا نابودی رژیم شاهنشاهی از پا نخواهیم نشست و تظاهرات ✊خود را شروع میکنیم. شما هر چه میخواهید انجام بدهید ما آمادهٔ شهادتیم.»🌷
صدای اللهاکبر و شعارهای انقلابی در خیابانها پیچید. این حرکت همیشگی مردم دزفول بود. اگر آیتالله قاضی رهبری شهر 👌را به عهده نمیگرفت معلوم نبود بر سر مردم انقلابی چه بلایی میآمد. فراموش نمیکنم وقتی زنها هم در تظاهرات شرکت میکردند، پسرهای جوان و انقلابی را میدیدم که دست همدیگر را میگرفتند و دور تا دورمان حلقه میزدند و مراقب بودند اتفاقی برایمان نیفتد.☺️
مهر 57 بود. توی حیاط لبهٔ باغچه نشسته بودم دانههای تسبیح ✅را میچرخاندم و ذکر میخواندم. منتظر علیرضا بودم تا برگردد. عصمت و دو خواهر دیگرش خانه بودند، یکدفعه صدای قفل در را شنیدم یکی کلید🔑انداخت و در باز شد علیرضا بود. نفس نفس زنان وارد خانه شد، در را محکم بست با عجله رفتم جلویش ایستادم. علیرضا که چهرهٔ نگران مرا دید گفت: «چیزی نشده!»🧐
دستم را گرفت و به دنبال خودش کشاند داخل خانه، پرسیدم: «بگو ببینم چی شده که اینقدر دیر اومدی؟»❌
گفت: «مادر دعا کن امام زودتر بیاد، مردم رو دارن میکشند.»
بغض 😢کرده بودم و به علیرضا نگاه میکردم و با صدای لرزان گفتم: «علی! مادر، توی این چند روز درگیری از خانه بیرون نرو،🙏 اگه یه مو از سرت کم بشه زنده نمیمونم، تو که میدونی چقدر دوستت دارم. هر وقت میری بیرون دلم❤️ هزار راه میره. میترسم تیراندازی بشه و دور از جون... .»
علیرضا نفس عمیقی کشید و گفت: «توکلت به خدا باشه، ما امام خمینی 🌺رو داریم حکومت پهلوی باید عوض بشه اگه ما نباشیم پس کی به اماممون کمک کنه ما سرباز امامیم.»
اشکم😭 سرازیر شده بود و با گوشهٔ روسریام اشکهایم را پاک کردم و بغضم را قورت دادم. گفتم: «آره پسرم ولی تو هنوز سیزده سالت تموم نشده!»🌸
بعد از کمی آرام شدم، با ایما و اشاره به عصمت گفتم: «برو برا داداشت یه لیوان آب بیار.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
🌷#سلوک و مکتب حاج قاسم سلیمانی ...🍃🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
السلام_علیک_یا_اباعبدالله..
کسی ﺟﺮأت ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ
ﺳﺮ ﻣﯿﺰ بشینه ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ،
ﺍﻣﺎ ﻃﯿﺐ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ...
ﮔﻨﺪﻩﻻﺕ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ
ﺷﺎﻩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ
ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺧﺮﺍﺏ بشه
میگفت: ﻃﯿﺐ.....
یه ﺭﻭﺯ ﺷﺎﻩ گفت:
ﺍﯾﻦ ﺩفعه ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ
ﺑﺮﻭ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ کن..
ﮔﻔﺖ:کجاست؟
ﻃﺮﻑ کیه؟
ﺷﺎﻩ گفت:
ﻓﻼﻥ ﺟﺎ...
ﺳﯿﺪ_ﺭﻭﺡ_ﺍﻟﻠﻪ_خمینی...
ﻃﯿﺐ_ﺟﺎ_ﺧﻮﺭﺩ!
گفت:
کی؟
ﮔﻔﺘﯽ ﺳﯿﺪه؟!
ﺷﺎﻩ گفت: آﺭﻩ
گفت:نه ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ..
ﻣﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ(سلام الله علیها)
ﺩﺭ ﻧﻤﯽاﻓﺘﯿﻢ..
همه اینا ﻣﻮﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ که
ﺍﻣﺎﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻧﺸﺪﻩﺑﻮﺩ
که ﺍﺳﻤﺶ ﺑﯿﻮفته ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ..
ﺷﺎﻩ گفت:
هستیت رو ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ
ﻧﺎخنات ﺭﻭ میکشم
میدم تیکه تیکهات کنند..
گفت:ﻫﺮ کاﺭﯼ میخوای بکن
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕﺯﻫﺮﺍ(سلام الله علیها) ﺩﺭ ﻧﻤﯽﺍﻓﺘﻢ..
ﺍنقدر شکنجهاش کردند
که ﻃﯿﺐ سینهسپر ﺷﺪ ﻧﯽ ﻗﻠﯿﻮن..
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍعدﺍﻣﺶ کنن
یکی ﺍﻭﻣﺪ گفت:
ﻃﯿﺐ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡﺧﻤﯿﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟!
گفت:
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻢ
ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ بگین:
ﻃﯿﺐ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻔﺎﻋﺘﻢ کن..
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎمش رو ﭘﯿﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ
ﺍﻣﺎﻡ گفت:
ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺎﺯﯼ به ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻦ
ﻭ امثال ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ..
ﺍﻭﻥ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ
ﺍﻣﺖ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎﻋﺖ میکنه..
ﺍﯾﻦ ﺷﺪ که طیب
ﻓﻘﻂ ﺍﺩﺏ کرﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﻀﺮﺕﺯﻫﺮﺍ (سلام الله علیه )
و شد حر انقلاب..🌹
طیب سال آخر از همه کارهای زشت خود
توبه کرده بود..
میگفت:
مولایم حسین(علیهالسلام ) را در خواب دیدم
که گفت:طیب، بسه دیگه..
نماینده امام در یکی از نهادها
به فرزند طیب گفتهبود:
بیستسال بعد از شهادت_طیبخان
او را در خواب دیدم..
در حرم سیدالشهدا کنار مزار مولایش
ایستارهبود...
با چهرهای جوان و کتوشلوار زیبا..
پرسیدم:طیبخان اینجا چه میکنی؟
گفت:
از روزی که شهید شدم
ارباب مرا به حرم خودش آورده..🌹
معرفت و ادب که داشتهباشی
حتی اگه بد باشی
بالاخره یه روز برمیگردی...
میشکفی...
پر میکشی...
و اوج میگیری...
بله مردی و مردانگی
زمان و مکان نمیشناسه
مهم اینه که جوهرش رو داشته باشی...
روحش_شاد_و_یادش_گرامی...🌷🕊
شهدا_را_یادکنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷🕊
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃