eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سی و نه✨💥 ◀️نگاهم به پروین افتاد، توی فکر فرو رفته بود، آمد کنارم ایستاد و با صدای آرام گفت: «دنبال اسم من بگرد.»🌸 اسمش را که دیدم به شانه‌اش زدم و گفتم: «پروین، قبول شدی!😇 قبول شدی!» نفس عمیقی کشید و لبخند زد. همان‌جا جلسه توجیهی برای قبول شدگان برگزار شد. ✅رفتیم و سر کلاس نشستیم یکی از اساتید وارد کلاس شد و بعد از خوش‌آمدگویی و تقدیر از قبول شدگان💫 در آزمون ورودی، صدایم زد و از من خواست تا چند جمله‌ای برای حاضرین صحبت کنم ، روبه‌روی جمع ایستادم و گفتم: «من علاقهٔ زیادی به عمل کردن به فرموده‌های امام خمینی(ره)🌟 دارم. دوست دارم در این راه خدمت کنم چون راه انبیاء و اولیای الهی✨ است اگر چه زمینهٔ اشتغال در دیگر نهادها می‌تواند برایمان فراهم باشد؛ اما یاری رساندن به محرومان از همه چیز مهم‌تر است.» ◀️به این ترتیب، عصمت جذب نهضت سواد آموزی شد و به عنوان آموزشیار و مربی 💐کارش را شروع کرد. علاقه‌ای که دوستانش به او نشان می‌دادند بسیار دیدنی بود همه از اعماق وجود، دوستش❤️ داشتند و مورد احترام دوستان و آشنایان بود. البته این علاقه دو طرفه بود. خلوص و مهربانی ☺️عصمت، محبتشان را بیش از پیش می‌کرد. همه از اخلاق و رفتارش تعریف می‌کردند. در مدت کمی که توانست این کار را با شوق🌻 ادامه بدهد، برای بسیاری از دانش‌آموزان جا مانده از تحصیل، بی‌بضاعت و یتیم وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. برای تدریس گاهی به روستاهای🌿 اطراف شهر می‌رفت. عصمت نه تنها معلم، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار دیگران بود با ظاهری آراسته ✳️و مرتب به محل تدریسش می‌رفت. متین و با وقار بود همه جا ادب را رعایت می‌کرد. هیچ ‌گونه تکبری نداشت و به سادگی لباس می‌پوشید.❇️ ◀️لیستی تهیه کرده بود از کتاب‌های مفید و خواندنی، آن‌ها را از شهر می‌خرید یا از کسی به امانت ✴️می‌گرفت و به روستا می‌برد و به شاگردانش می‌داد که بخوانند آن‌ها را به مطالعه دعوت می کرد. ◀️چند وقتی از کارش در نهضت سواد‌آموزی نگذشته بود که جنگ شروع شد. باز هم از پا ننشست 🔅و در اوج موشک‌باران‌ها، ماندن بر سر آرمان‌های خود را بر ترک شهر ترجیح داد و در سنگر عقایدش شجاعانه⚡️ ایستاد و استوار ادامه داد. به علت مشکلات جنگ، مدارس برای مدتی تعطیل شد. به همراه مربیان نهضت و دوستان خود، از سوی این نهاد مشغول کمک‌رسانی ☀️به رزمندگان در پشت جبهه شدند. یکی از مدارس خالی از دانش‌آموز به عنوان ستاد کمک‌رسانی به جبهه انتخاب شد و جمعیت زیادی از مردم هم به صورت داوطلبانه برای کمک 🌼می‌آمدند. خانم‌های پیر و جوان، همگی مشغول خدمت رسانی بودند. ◀️برگزاری دوره‌های آموزش نظامی و کمک‌های اولیه پزشکی به بانوان، شستن و دوختن لباس رزمندگان، تهیه باند برای مجروحین، پاک کردن حبوبات و بسته‌بندی مواد غذایی، از جمله اقدامات و فعالیت‌هایی بود که در آنجا صورت می‌گرفت.🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : چهل✨💥 ◀️شانزدهم مهرماه سال 59 بود ساعت ده شب، در خانه خواب بودیم که صدای وحشتناکی😱 در شهر پیچید. زمین می‌لرزید. شیشه‌ها خرد شد و ریزه ریزه توی حیاط پرت شدند وقتی این صدا را شنیدیم، ناخودآگاه 😟از جایمان بلند شدیم با عجله و ترس دویدیم توی حیاط، جیغ و فریاد همسایه‌ها می‌آمد صدا خیلی نزدیک بود آن‌قدر موج انفجار شدید❌ بود که ترکش‌های ریز و درشت، تکه‌ شیشه‌های در و پنجره اتاق‌ها، توی در و دیوار فرو رفته بود؛ اما عجیب‌تر جایی که من و بچه‌ها خوابیده بودیم، پشت درِ هال، یک شیشهٔ بلند داشت که هیچ آسیبی ندیده بود. اگر می‌شکست معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد.😔 غلامعلی و علیرضا رفتند توی کوچه، مردم وحشت زده😱 از خانه‌ها بیرون دویدند من و دخترها هم دنبالشان رفتیم. گرد و غبار همه جا را پوشانده بود بعد از کمی شنیدیم که عراق🇮🇶 محلهٔ سیاهپوشان و چولیان را با موشک زده است. مردها رفتند برای کمک و تا روشن شدن هوا در محل انفجار ماندند.🕊 ◀️فردای آن روز، رادیو و تلویزیون را که روشن کردیم، خبر حمله عراق به شهرهای مرزی کشور پخش می‌شد. صدام رسماً اعلام جنگ کرده بود. با خودم گفتم: «یعنی چی می‌خواد بشه؟! خدا بخیرکنه!»🙏 ◀️بچه‌ها هم هاج و واج به همدیگر نگاه می‌کردند. با اینکه تازه جنگ شروع شده بود؛ اما هنوز توی دلمان🌸 امید داشتیم همه چیزی ختم به خیر شود و دوباره شهر به آرامش برگردد. فکر می‌کردیم جنگیدن مثل شکست دادن حکومت پهلوی است که با راهپیمایی و تظاهرات✊ حل شود. هنوز درست و حسابی شرایط را درک نکرده بودیم، که عراق پشت سر هم دزفول را بمباران💣 می‌کرد. ◀️از آن روز به بعد نگهبانی بسیجیان در خیابان‌ها و محله‌ها شروع شد. مردم به روشنایی در شب🌗 حساس بودند. برق شهر از غروب قطع می‌شد. تا دید هواپیماهای عراقی کمتر باشد. حتی یک کبریت را هم، شب در فضای بیرون روشن💡 نمی‌کردیم. پرده تمام پنجره‌ها کشیده شد و نوار ضربدری چسب، روی شیشه‌ها جا خوش کرد. شب که می‌شد توی اولین ساعات بامداد، وقتی که همهٔ مردم خواب😴 بودند، عراقی‌ها با شدت بیشتری شهر را با راکت و موشک می‌کوبیدند ما هم تا آن روز اصلاً نمی‌دانستیم راکت و موشک چیست🤔 وقتی که صدایی می‌آمد می‌رفتیم توی شوادون و پناه می‌گرفتیم. موشک‌باران که شروع شد برای اولین بار فهمیدیم این عراق دست بردار نیست.🍃🌸🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : چهل ویک✨💥 ◀️صدای انفجارها آن‌قدر بلند و وحشتناک از دور و نزدیک به گوشمان می‌رسید که روزی نبود که چند منطقه بمباران💣 نشود. شکسته شدن دیوار صوتی و رفت و آمد هواپیماهای عراقی بالای سرمان، صدای ضد هوایی‌هایی که در شهر مستقر شدند و آژیر قرمز و سفید و زرد، صدای سوت ⭕️خمپاره و موشک، کم‌کم برایمان عادی شده بود به مردم گفته می‌شد برای در امان ماندن از حملات دشمن بعثی به اردوگاه‌های شهرهایی که از مناطق جنگی دور بودند بروند؛ اما راضی نمی‌شدند. آن‌هایی هم که می‌رفتند هنوز یک ماه نشده برمی‌گشتند. همه می‌گفتند: «توی خانه‌های خودمان شهید🌷 بشیم بهتر از آوارگی‌ است.» ◀️یک روز مسئولین شهر به مردم پیشنهاد دادند به روستاهای اطراف شهر بروند تا تلفات کمتر باشد. مردم موافقت✅ کردند و در اوج جنگ به روستاهای اطراف رفتند؛ اما برای چند روزی هم که می‌ماندند به شهر تردد داشتند. اوضاع که آرام می‌شد، برمی‌گشتند. ◀️روستانشینان و مردمان سخت‌کوش و مهمان‌نوازی که در آنجا زندگی می‌کردند از دل و جان🤩 پذیرای مردم شهر می‌شدند. حتی در بعضی صحنه‌های امداد و نجات مردها‌شان به شهر می‌آمدند و به یاری مجروحانی💐 که زیر خروار‌ها خاک و گل مانده بودند می‌شتافتند. ◀️کم‌کم مردم توانستند نوع موشک‌ها را از هم تشخیص دهند، آن هم از روی صدا، موشک 3 متری یک صدا 🌿داشت. موشک 6 تا 12 متری یک صدا، خمپاره، توپ و ... صداهایی دیگر، اوضاع ناگوار و بحرانی روزهای اول جنگ، خیلی آزارم می‌داد؛ اما سعی می‌کردم روحیه و ظاهرم را حفظ کنم. خودم را به کارهای خانه مشغول می‌کردم.🌻 ◀️مردم هم به تهدیدهای عراق توجهی نداشتند. موج رادیو را که می‌چرخاندیم، گوینده عراق با آن لهجهٔ کُردی 🌸می‌گفت: «به خبری که هم اکنون از گزارش ستاد فرماندهی حزب بعث عراق به دست من رسیده شما شنوندگان عزیز را آگاه می‌سازم. ارتش غیور عراق از امروز شهرهای ❌نام برده زیر را توسط جنگنده‌های هوایی خود و نیروی موشکی و زمینی، مورد اصابت قرار خواهد داد که در ادامه همین گزارش، از مردم این شهرها خواسته شده تا محل زندگی خود را ترک و به مکان‌های امن پناه✳️ برده تا از این حملات به آن‌ها آسیبی نرسد که قبلاً هشدار دهنده معذور است. الف) دزفول، ب) مریوان، ج) سرپل ذهاب و ... .» اما مردم سرشان به خانه زندگی‌شان گرم بود.🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
و مکتب حاج قاسم سلیمانی 🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان وقران 💥شهید عبدالمهدی مغفوری 👈 کرمان 🌷 نغمه کوثر،قران 💥 🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥 💠وقتی پیکر شهید عبدالمهدی مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه می کردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می گفت: شهید قرآن می خواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازه اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می آید. 💥 🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥 💠وضو گرفتم رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم. رنگش مثل مهتابی نور می داد. و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می رسید. وقتی گوشم را نزدیک صورت و دهانش نزدیک کردم، مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد. چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادمه در همان لحظه ای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را می خواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن می خواند. 💥 🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥 📚 کتاب لحظه های آسمانی، صفحه 69 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃