✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : چهل و دو✨💥
◀️روزها میگذشت و ما خبرها را از رادیو شهری دزفول دنبال میکردیم. رادیویی📻 که به همت چند جوان مؤمن راهاندازی شد و ما را در تمام روز همراهی میکرد. هر منطقهای که بمباران میشد مردم اطلاع⭕️ پیدا میکردند. بچهها میرفتند، غلامعلی میرفت، گاهی من هم با زنهای همسایه میرفتیم و به خرابههایی 😔که بر جا مانده بود خیره میشدیم و لعنت میفرستادیم به صدام و دار و دستهاش. ترکش موشکها در و دیوار شهر را ویران کرده بود. اکثر حملات در شب🌙 اتفاق میافتاد. درست موقعی که مردم خواب بودند. مردها با بیل و کلنگ برای کمک میرفتند. همه میگفتند شاید کسی زیر آوار زنده باشد. برق که نبود با چراغقوه 🔦و فانوس توی شهر میگشتند. انس و الفت مردم با هم بیشتر شده بود.🌸
◀️از فردای اولین بمباران تشییع شهدا با شکوهی تکرار نشدنی شروع شد. مرد و زن، پیر و جوان، کودک و طفل شیرخوار بر دستان مردم تا گلزارهای شهدا 🌷تشییع میشد. ساخت و ساز خانهها هم همینطور. هر جا که با حملات موشکی ویران میشد، هنوز ساعاتی نگذشته با کمک مردم 🌺دوباره در آنجا بنای جدیدی ساخته میشد. صدام رحم نداشت. میخواست کاری کند که مردم شهر را خالی کنند. پشت سر هم میگفت: «الف دزفول.»🌸
هر وقت هم که کم میآورد با حملات بیشتری ما را تهدید 🌿میکرد؛ اما آیتالله قاضی در سخنرانیهایش و در خطبههای نماز جمعههایی که پر شور در زیر بمب و موشک برگزار میشد مردم را به صبر و مقاومت👌 دعوت میکرد. مردم هم از شجاعتش حساب میبردند. حرفش برایمان سند بود، دلمان قرص🔶 بود که نماینده امام خمینی(ره) هم خودش در خط مقدم جبهه است. هر جمعه برای شنیدن سخنرانیاش به مصلی میرفتیم، نماز جمعه♦️ را به امامت ایشان اقامه میکردیم. به خاطر کهولت سنی به سختی روی پایش میایستاد و سخنرانی🌻 میکرد. برای ترغیب جوانان گاهی لباس سپاهی میپوشید وآنها را راهی جبههها میکرد. موقع اعزامشان محکم میگفت: «من خاک پای رزمندگان🌼 را توتیای چشمانم میکنم.» و به ما روحیه میداد.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
1_310569730.mp3
3.7M
ای_تمام_آرزویم،
غم_تو_شد_آبرویم...
🎤:کربلایی جواد مقدم
#سه_شنبههای_جمکرانی..🌹🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : چهل و سه✨💥
◀️دزفول دروازهٔ شهادت شده بود از یک طرف شهید میداد و از طرفی در انتظار بازگشت شهدای🌷 جبههها بود. با مادران زیادی به همراه بچههایمان، نیروهای اعزامی به جبههها را تا خروجی شهر بدرقه🕊 میکردیم. یک روز که برای بدرقه با چند نفر از زنهای همسایه رفته بودم، چشمم به یک خانم🧕 افتاد که با صدای بلند برای رزمندگان دعا میکرد و جملههایی میگفت. از یک نفر پرسیدم: «انگار بچههایش توی این نیروها هستند که دارن میرن جبهه!»🤔
او گفت: این خانم، مادر دو شهید است بعد از شهادت🌷 فرزندانش روزهای اعزام نیرو به اینجا میآید و رزمندگان را بدرقه میکند.»🌸
سکوت کردم و چند لحظهای نگاهم را به دعا خواندش دوختم.
◀️جمعیت خانمها خیلی زیاد بود کنار جاده میایستادیم و به رژه نظامی رزمندگان نگاه🌻 میکردیم برایشان صلوات میفرستادیم. پرچمهای یا حسین(ع)، اشکهای😭 وداع فرزند با مادر، نو عروس با تازه داماد، بچه با پدر، صحنههای غرورمان بود. وقتی اتوبوسهای🚎 رزمندگان از کنارمان حرکت میکرد برایشان دست تکان میدادیم. تا چند لحظه بعد از رفتنشان گرم صحبت بودیم. خانمها ساعت تشییع شهدا🌷 را به هم اطلاع میدادند. همانجا قرار میگذاشتیم که در مراسم آنها شرکت کنیم. زمانی که به فرمان امام خمینی(ره)، بسیج ✅در حال شکلگیری بود، عصمت وعلیرضا هم عضو بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دزفول شدند و با خیل عظیم جوانان 💐دلباخته، در صدد ادای دِین به اسلام و انقلاب برآمدند. علیرضا از قبل میرفت جلسه قرآن مسجدالنبی🕌، که در کوچهٔ پشت خانهمان بود. از همانجا با تعدادی از هم سن و سالانش عضو بسیج 🕊شدند. رفت و آمدش زیاد شده بود. یک روز به من و پدرش گفت: «اسمم رو برای جبهه نوشتم، میخوام از طرف مسجد چند روز دیگه اعزام بشم.»🌹
غلامعلی لبخندی زد و به من نگاه کرد. فکر کرده بود به خاطر وابستگی که به علیرضا دارم از رفتنش ناراحت😔 میشوم با خونسردی گفتم: «چه اشکالی داره علیرضا جان! من مانع رفتنت نمیشم.»☺️
علیرضا گفت: «اسمم رو نوشتم توی لیست نیروهای ذخیره سپاه، فردا پس فردا اعزام میشم.»💐
گفتم: «برو مادر، من و پدرت راضی هستیم.»
◀️غلامعلی هم هیچ مخالفتی با رفتنش نداشت. نمیدانم چرا آن روز برای رفتنش بیتابی نکردم. تازه خوشحال شدم که میخواهد به جبهه برود.🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : چهل و چهار✨💥
◀️علاقه عصمت هم به این نهاد وصف نشدنی بود؛ در تمام وجودش این شور🌟 را میشد احساس کرد. صبحها قبل از همه بیدار میشد تا به حوزه بسیج برود، انگار پر 💫و بال میگرفت. علاقهٔ خاصی به بسیج داشت. اصلاً من عصمت را در خانه نمیدیدم. فعال بود و پرشور. به همراه خواهران🌸 داوطلب بسیجی در بسیاری از صحنهها حضور داشت. در خصوص شرکت او در کارهایی که در راه خدا و برای کمک به خلقالله 💐بود، مخالفتی نداشتم و از دل و جان راضی بودم، چون خوب میدانستم که عصمت همیشه راه درست را انتخاب میکند و این مهم را با دیدن دوستانش✅ بیشتر متوجه میشدم و میفهمیدم که دخترم دارای چه خصوصیات و علایقی است.
تدفین و خاکسپاری شهدا 🌷و دیدار با خانوادههای این عزیزان از جمله فعالیتهای عصمت بود. کارش این شده بود که هر روز میرفت گلزار شهیدآباد🌷 منتظر میماند تا اجساد شهدا را برای غسل و تدفین بیاورند. وقتی از تشییع شهدا 🌷برمیگشت به من میگفت: «مادر! هر وقت میخواستی بری شهیدآباد، درسته که برای زیارت شهید🌷 میری؛ اما باید به قطره قطرة اشک😭 چشمهای مادر یه شهید خیره بشی و از نزدیک صبوری خانوادهاش رو ببینی و بنشینی کنارشون. توی این چهرهها رازهای زیادی وجود داره!👌 ما باید اونا رو الگوی خودمون قرار بدیم و براشون تسلی خاطر باشیم.»
◀️در اردوهای جهادی شرکت میکرد. صبح زود با جمعی از دوستانش، سوار اتوبوس 🚎میشدند و میرفتند به نقاط محروم و روستاهای اطراف شهر. در آنجا اهداف انقلابی را تبلیغ 🔅میکردند. هم تدریس قرآن داشتند و هم به روستاییان برای جمعآوری محصولات از زمینهای کشاورزی کمک میکردند.⭕️
میگفت: «ساده زیستی این زنها و دخترهای عشایر رو که میبینم حظ میکنم. گاهی وقتها چای☕️ رو روی خاکستر چوبها دم میکنند. نان تازه و پنیر محلی🥛 میارن، سفره میاندازند توی دشت، لذت میبرم از زندگیهاشون صبحانهای که در کنارشان میخورم هیچ کجا طعم و مزهاش رو نداره خیلی به ما احترام میذارن».🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
در رمضان خوانده ایم یا علی و یا عظیم
ای همه امید ما یا صمد و یا کریم
مهدی فاطمه کجاست؟😔
یار به ما باز رسان
بعد امام زمان(عج)فدایی رهبریم😊
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
پنجم رمضان سالروز ولادت حضرت قاسم ابن الحسن مبارک
خورشید فروغ چشم صائم آمد
آڹ مــاه تــمام آڸ هــاشـم آمد
تبریک که در پنجم ماه رمضاڹ
میلاد عزیز نجمه ، "قاسم" آمد
السلام علیک یا ابن الکریم،یا قاسمبنالحسن
تا شیرینی اسم تو هست
روز پنجم ضعفی ندارد..!
تولدت مبارک
قاسمبنالحسن :)
یامهدی🌹🍃
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃