eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و ششم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 همسایه‌های جدید، اکثراً پاسدار بودند. محیط مطمئن و خوبی بود. عصرها که می‌شد با بچه‌ها پایین می‌آمدیم و داخل محوطه دوری می‌زدیم تا بچه‌ها داخل خانه دل‌شان نگیرد. صحن بزرگ و سرسبزی داشت. عصر که می‌شد، همسایه‌ها هم بیرون می‌آمدند. خیلی اوقات با آنها هم‌کلام می‌شدم. از ماجرای زندگی‌ام برایشان می‌گفتم و آنها هم از زندگی‌شان صحبت می‌کردند. سر صحبت که باز می‌شد، کمی وضعیت سید از ذهنم می‌رفت، اما شب که می‌شد و به خانه برمی‌گشتیم دوباره انگار همۀ غم‌های عالم می‌آمد سراغم. نزدیکی‌های عید بود. امسال سومین سالی بود که بدون سید تحویل می‌شد هیچ‌وقت به نبودنش عادت نکرده بودم. حس و حال عید را، هم از شکوفه‌های تازۀ درخت‌های متعدد شهرک شهید بهشتی می‌شد فهمید و هم از حال و هوای مردم، اما حال و هوای دل من این‌گونه نبود. سمیه که حالا می‌توانست جملات را درست ادا کند و حرف بزند، مدام سراغ پدرش را می‌گرفت، روح‌الله هم همین‌طور. خوب بود هم‌سن‌وسال‌ و هم‌بازی بودند و شاید همین دلیل و عالم بچگی سبب می‌شد دلتنگی از یادشان برود، اما شبی نبود که موقع خواب از پدر نپرسند. برای آخرین بار در سال 1363 با بچه‌ها به دیدنش رفتیم. گفت: «می‌خوام عید بیام خونه!» غیر از این حرف، هیچ چیز دیگری این‌قدر مرا شاد نمی‌کرد. اصلاً به این مسئله فکر نکرده بودم. گفت: «موافقت مسئول آسایشگاه رو گرفتم تا لااقل برای عید بیام خونه و اونها هم شرایطی مهیا کردند تا بتونم برم خونه.» قبل از اینکه من برسم تمام کارها انجام و سید مهیای آمدن به خانه شده بود. وسایلش را خیلی سریع جمع و جور کردم و داخل ساکش چیدم. چند پرستار آمدند و او را روی ویلچر گذاشتند تا به سمت در خروجی ببرند. چند روزی بود که او را می‌نشاندند و از حالت خسته‌ کنندۀ همیشه‌ دراز در آمده بود. ماشینی که تدارک دیده بودند نزدیک‌ترین جای ممکن ایستاده بود. سید را سوار کردند. ما هم عقب نشستیم و به سمت خانه‌مان راه افتادیم. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و هفتم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 موقع آمدن فکرش را نمی‌کردم که وقتی برمی‌گردیم سید نیز با ما باشد. چهرۀ بچه‌ها متفاوت از روزهای قبل بود. حسابی ذوق کرده بودند. خود سید هم دهانش تا بناگوش باز بود و می‌خندید. در طول حدود دو سال که ازمجروحیتش می‌گذشت، جز برای انتقال از بیمارستان قائم به بیمارستان ده‌دی و بعد به آسایشگاه و دو سه باری برای اعزام به تهران و مداوای زخم‌هایش، بیرون از بیمارستان نیامده و از تخت جدا نشده بود، آن چند بار هم داخل آمبولانس بود و اصلاً شهر و مردمش را به چشم ندیده بود و حالا بعد از گذشت این همه وقت، چشم به خیابان‌ها، ماشین‌ها و مردمی دوخته بود که داخل شهر بودند. نمی‌دانم در ذهنش چه می‌گذشت و به چه فکر می‌کرد. برای دقایقی می‌دیدم که دستش را زیر چانه گذاشته و به نقطه‌ای خیره شده است. شاید داشت این دو سال را در ذهنش مرور می‌کرد و شاید به آینده‌ای می‌اندیشید که با این شرایط جسمی در انتظارش بود. سیر افکارش مدام با سر و صدای بچه‌ها پاره می‌شد. تا جایی که برایش ممکن بود، گردنش را به سمت چپ می‌چرخاند تا بتواند بچه‌ها را که در عقب بودند ببیند. به خانه رسیدیم. خانه را برای آمدنش مهیا نکرده بودم. اگر می‌دانستم می‌آید حتماً از قبل تشکی پهن می‌کردم. وقتی رسیدیم، سریع پیاده شدم و داخل رفتم و برایش تشک پهن کردم. راننده و پرستاری که همراه‌مان بودند، او را از ماشین پیاده کردند و داخل خانه آوردند. آن‌قدر هول شده بودم که نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم، اما کاری انجام نمی‌دادم دور خودم می‌چرخیدم، مثل بچه‌ها که مدام دور پدرشان می‌چرخیدند و ثانیه به ثانیه کنارش می‌نشستند و رویش را می‌بوسیدند. چه‌قدر خوب بود که دوباره دور هم جمع شده بودیم مدت‌ها بود که خانوادۀ چهار نفری‌مان کنار هم نبودیم. ادامه دارد ..... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و هشتم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 عید 1364با حضور سید متفاوت شد. یکی دو روز بعد از تحویل سال، پدر و مادر سید و خانواده‌اش هم آمدند پیش ما، هر چه بیشتر از حضور سید در خانه می‌گذشت، این ترس به دلم می‌افتاد که بالاخره مرخصی‌اش تمام خواهد شد و برخواهد گشت. دلم نمی‌خواست دیگر برود. خودش هم همین نظر را داشت و می‌گفت: «دیگه به آسایشگاه برنمی‌گردم و تنهاتون نمی‌ذارم. از همون روز اول هم هدفم این بود که به یک نحوی بیام بیرون و برنگردم!» همیشه از شرایط آسایشگاه تعریف می‌کرد، اما می‌گفت اگر در هتل هم باشی هیچ وقت جای خانه را نمی‌گیرد. روحیه‌اش اینجا بهتر بود چند روز بعد، از آسایشگاه به دیدنش آمدند تا شرایطش را بررسی کنند. به صراحت گفت: «من برنمی‌گردم!» تنها دلیل آنها برای برگشت سید، رسیدگی به او بود؛ شست‌وشو و ضدعفونی‌کردن زخم‌ها، تعویض سوند، حمام‌کردن و... می‌گفتند: «برای این کار نیاز به یک پرستار کاربلد و یکی دو مرد برای حرکت دادنش هست. توی خونه چه طوری میشه این کارها رو انجام داد؟ نمیشه که هر روز بلندش کنی و ببری بیمارستان.کار یکی دو دو روز که نیست!» آنها که این حرف‌ها را می‌زدند، در ذهنم مرور می‌کردم که چگونه این کارها را انجام دهم؟ با خودم گفتم: «برای حموم‌کردن، سوار ویلچرش می‌کنم و می‌برم تا جلو حموم. برای عوض ‌کردن لباس‌هاش هم که می‌تونم تکونش بدم. فقط می‌مونه شست‌وشوی زخم‌هاش.» صحبت‌شان که تمام شد، همۀ اینها را گفتم و برای قسمت دوم کار که شاید از پس خودم برنمی‌آمد، تقاضا کردم که کسی چند روز بیاید و این کارها را به من بیاموزد. قبول کردند و از آن روز به بعد پرستاری را فرستادند و به من نحوۀ پانسمان‌کردن زخم‌ها و شستن‌شان و همچنین وصل‌کردن سوند و حتی زدن آمپول را آموزش داد. ادامه دارد ......... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و نهم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 صبح اذان که می گفتند از خواب بلند می شدم وضو می‌گرفتم، آب می‌آوردم و کنار تشک محمد می‌گذاشتم.آستین‌هایش را بالا می‌زدم و مثل خودم او را هم وضو می‌دادم. بعد مهر می‌آوردم و کنارش می‌ایستادم تا وقت سجده برسد و مهر را بر پیشانی‌اش بگذارم. نمازش که تمام می‌شد، من شروع می‌کردم به خواندن نماز، قبل از بیدارشدن بچه‌ها و طلوع خورشید، شروع می‌کردم به انجام کارهای خانه، شستن لباس‌ها، جاروکردن خانه و... سعی می‌کردم کارهایم را قبل از بیدارشدن بچه‌ها انجام دهم، حتی اگر برای خانه چیزی لازم داشتیم موقعی که خواب بودند از خانه بیرون بروم. موقع صبحانه و ناهار و شام که می‌شد، اول بچه‌ها را غذا می‌دادم، بعد سید را و آخر سر خودم می‌خوردم. بیشتر مواقع نوبت به خودم که می‌رسید، یا سیر شده بودم یا غذا سرد شده بود. سید خیلی آرام غذا می‌خورد و برای هر وعدۀ غذایی حداقل نیم‌ساعت باید کنارش می‌نشستم. این آرام غذاخوردن، عادت قبل از مجروحیت‌اش بود، بعد از جانبازی‌اش هم به خاطر اینکه بیشتر اوقات روی تخت دراز بود و تحرکی نداشت، به تجویز پزشک بیشتر شده بود. صبح تا شب وقتم پر بود و هیچ‌گاه وقت آزاد نداشتم. آن‌قدر که روزهای هفته از دستم رفته بود و نمی‌فهمیدم کی جمعه و کی شنبه است. پرستار به‌تمام‌معنا شده بودم. آن‌قدر در کارم مهارت پیداکرده بودم که گاهی به خودم مغرور می‌شدم! حتی آمپول‌های سید را هم خودم می‌زدم و دیگر پرستار به خانه نمی‌آمد. فقط هر از گاهی یک پرشک می‌آمد و وضعیت عمومی‌اش را بررسی می‌کرد. شکر خدا مشکل دیگری جز زخم بستر نداشت و سنگ کلیه‌اش نیز برطرف شده بود. از روزی که به خانه آمده بود، جایش فقط روی تخت بود و جز سه چهار باری که به حمام برده بودمش از جایش تکان نخورده بود. وقتی با هم سر صحبت را باز می‌کردیم، از همه چیز و همه جا و همه کس حرف می‌زد، جز خودش و سختی‌ها و مشکلاتی که داشت انگار اینها برایش مهم نبودند. ادامه دارد .... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : چهلم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 بعد از چند وقت که دیدم در خانه هم دل من می گیرد هم دل بچه ها و سید هم نیاز دارد که از خانه بیرون بیاید و هوایی تازه کند، هر از گاهی از یکی از همسایه‌ها کمک می‌گرفتم و سید را با کمک او سوار ویلچر می‌کردم و از خانه به داخل محوطه می‌آمدیم و ساعتی را همان جا می‌گذراندیم. بچه‌ها خیلی از ویلچر خوش‌شان می‌آمد. سمیه پشت ویلچر را می‌گرفت و هل می‌داد. روح‌الله هم که تازه سر پا شده بود، روی پای سید می‌نشست. بعضی وقت‌ها سمیه و روح‌الله بر سر ویلچر دعوایشان می‌شد؛ یا هر دو می‌خواستند هل دهند یا هر دو می‌خواستند روی پای پدرشان بنشینند. این شده بود بازی بیشتر عصرهایشان من هم گوشه‌ای می‌نشستم و با خانم‌های همسایه حرف می‌زدم. بچه‌ها پدر را دور می‌دادند و برمی‌گشتند. گاهی از دور می‌دیدم هر دو پشت ویلچر را گرفته‌اند و با نهایت توان دارند هل می‌دهند. خوشحال بودم از اینکه همه کنار هم هستیم و با هم شادیم. با یکی از همسایه‌ها به نام آقای پایروند که اصالتاً اهل الیگودرز لرستان بودند، بیشتر از بقیه رفت و آمد داشتیم. از روزی که خانمش برای گرفتن سیخ کباب به خانۀ ما آمد و وضعیت سید را دید، رفت و آمدمان بیشتر شد. خیلی از اوقات هم کمک ‌دستم می‌شدند. چند ماه پس از آمدن‌مان به این خانه، سپاه یک ماشین پیکان به ما داد. شصت‌هزار تومان شد که هر ماه از حقوق سید کم می‌کردند. حقوق محمد ۲۵۰۰ تومان بود که ماهیانه 500 تومانش بابت ماشین می‌رفت. با وجود ماشین می‌توانستیم به داخل شهر هم برویم. تا قبل از این، فقط به آمدن داخل حیاط اکتفا می‌کردیم و هر سه چهار روزی یک‌بار، فقط خودم داخل شهر می‌رفتم و آنچه را که لازم داشتیم می‌خریدم. هر از گاهی که می‌خواستیم بیرون برویم، زنگ می‌زدم سپاه، یک راننده برایمان می‌فرستادند و او ما را به داخل شهر می‌برد. خوبی‌اش این بود که هم کمک ‌دست بود برای جابه‌جا کردن سید و هم هر جا که می‌خواستیم می‌بردمان ، چند باری ما و بچه‌ها را به پارک و باغ‌وحش برد. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : چهل و یک💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 یک روز با سید تصمیم گرفتیم که به کاشمر برویم . بیشتر از دو سال بود که روستا را ندیده بود. همیشه می گفت بیشتر از آنکه دلتنگ اقوام باشم، دلتنگ روستا هستم. با راننده هماهنگ کردیم و یک روز را مشخص کرد که ما را به کاشمر ببرد. خوشحالی را می‌شد از چهرۀ سید کاملاً  فهمید. بچه‌ها هم چند روزی بود که مدام می‌پرسیدند: «کی قراره بریم؟» خودم بی‌قرارتر از آنها بودم. دلم بیشتر از همه برای پدرم تنگ شده بود. خیلی وقت بود ندیده بودمش. سمیه هم خیلی سراغ‌شان را می‌گرفت. راننده آمد و سید را با کمک او سوار ویلچر کردیم و داخل ماشین نشاندیمش. وسایل و ساک بزرگی را که بیشترش لباس‌های سمیه و روح‌الله بود، داخل ماشین گذاشتیم و راه افتادیم. پنج ساعتی در راه بودیم تا به کاشمر رسیدیم، بلافاصله به فرگ رفتیم. خانوادۀ سید می‌دانستند که می‌آییم. می‌دانستم حتماً مراسم استقبالی برایمان خواهند گرفت. وقتی نزدیک شدیم کاملاً مشخص بود که عده‌ای ایستاده‌اند و منتظرند که ما برسیم. یک نفر اسپند در دست داشت و یک نفر یک کاسه شکلات! انگار از سفری دور بر‌گشته بودیم. جلو در خانه، گوسفندی را سر بریدند و از روی خونش رد شدیم. داخل همان اتاقی که خانۀ خودمان بود، تختی گذاشته و جای سید را از قبل آماده کرده بودند. چند نفر آمدند کمک کردند، سید را سوار ویلچر کردیم و وارد اتاق شدیم. یاد شب عروسی‌مان افتادم که وارد همین حیاط و همین اتاق شدیم؛ با سید دست در دست هم. آن روز سید می‌توانست روی پاهایش بایستد. هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که روزی بیاید که دیگر نتواند این کار را انجام دهد. زن‌ها و مردهایی که پشت سرمان می‌آمدند، مرا یاد همان شب عروسی می‌انداختند. سید اطراف را نگاه می‌کرد. در فکر فررفته بود شاید او هم داشت به آن روزها فکر می کرد. حیاط خانه‌مان همان حیاط بود، درختان همان درختان، اقوام هم همان اقوام؛ اما سید دیگر آن سید نبود. خودش فرقی بین دو سال پیش و امسالش نمی‌دانست اما من نمی‌توانستم ببینمش و مثل خودش آرام باشم. نمی‌توانستم ببینم که روز و شب چسبیده به تخت و ویلچر است و بی‌صدا اشک نریزم. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹