✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : چهل و هفت✨💥
◀️گاهی ترس آوار میشد روی دلم، به فکر بچهها بودم. صدای آژیر که بلند میشد برق شهر⭕️ هم قطع میشد. همه به نوعی میترسیدند. خوبیاش این بود که کسی چهرهٔ رنگ پریده دیگری را نمیدید. چند دقیقهای🔅 که از صدای آژیر میگذشت، ناگهان صدای شلیک ضد هواییها از دور و نزدیک، سکوت شب را میشکست. خط سفیدی ⬅️که هواپیماها با صدای غرششان در آسمان از خود به جا میگذاشتند شده بود بازی بچههای شهر، کلی از کنار پنجره بهش خیره⭕️ میشدند؛ اما غافل از اینکه احتمال بمباران زیادتر بود.
◀️همیشه چند ثانیه بعد از دیده شدن آن خط سفید در آسمان صدای انفجار💥 مهیبی بلند میشد و نور خیرهکنندهای در آسمان پخش میشد. بعد از کمی برق⚡️ میآمد و اعلام وضعیت سفید میشد. صدای آژیر آمبولانسها🚐 و تردد ماشینها برای کمک رسانی فضای شهر را پر میکرد. هر شب صدای انفجارها💥 از جایی نزدیکتر به گوش میرسید. بوی باروت و خاک، تنفس را مشکل کرده بود.
هر وقت عصمت 🌸مرا با این احوال میدید، میگفت: «مادر جای هیچ نگرانی نیست. وقتی همهٔ ما برا مردن، زاده شدیم؛ چه ده سال، چه صد سال، باید رفت. ترسی از مرگ نداریم.»🍃
◀️با این که روحیهٔ مقاومی داشتم، ولی حرفهای او کمترین واهمه را هم از من دور میکرد و آرامشی✅ عجیب را به من هدیه میداد. صبر و استقامت زیادی داشت. حتی وقتی برادرش علیرضا به جبهه میرفت به من دلداری🔅 میداد.
زندگی در شهر طبق روال گذشته ادامه داشت. همه چیز سر جای خودش برقرار بود. یک روز رفتم بازار،🛍 یک قوارهٔ پنج متری پارچه خریدم. تصمیم گرفتم خودم را با خیاطی مشغول کنم. پارچه را بردم شوادون پهن کردم که برش بزنم؛✔️ اما پیش خودم گفتم: «چطوره گلدوزیاش کنم!.»
هر روز قسمتی از پارچه را بدون الگو، گلدوزی میکردم. به صداهای ❇️بمباران هم توجهی نمیکردم. بچهها تا مرا میدیدند که هر روز چند ساعت روی این پارچه کار میکنم. میگفتند: «مادر چه حوصلهای داری؟»❗️
میگفتم: «پس بمونم بیکار، صدای بمب و موشکها روگوش بدم سرگرم 🔆بشم با این پارچه بهتر از اینه که به این صداها گوش بدم یا توی کوچه منتظر باشم تا یکیتون برگرده.» خودم را با این کار آرامش میدادم. پارچه سبز بود. از رنگهایی برای نخ گلدوزی🌾 استفاده میکردم که شاد و چشم نواز بودند.
پارچه را ریز به ریز گلدوزی کردم. برای دوختنش خیلی سلیقه به خرج دادم.👌 هر که آن را میدید فکر میکرد پارچه را آماده از بازار خریدهام. با خودم گفتم: «انشاءالله برای عروسی بچهها ازش رو بالشی میدوزم.»☺️
◀️چند وقت بعد، بسمالله کردم و پارچه را برش زدم. چند تا رو بالش برای جهیزیهٔ دخترها دوختم.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
به دخترش گفته بود
وقتی گرههای بزرگ
به کارتون افتاد
از خانوم_حضرت_فاطمهزهرا(سلام الله علیها)
کمک بخواید..
گرههای کوچیک رو هم
از #شهدا بخواید براتون باز کُنند..
سردار_شهید_حسین_همدانی🌷🕊
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : چهل و هشت✨💥
◀️یکی از روزها بعد از ناهار رفتم توی اتاق دراز کشیدم. قرار بود علیرضا از جبهه بیاید، آنقدر به ساعت چشم دوختم که کمکم خوابم 😴برد. نزدیک عصر بود، با صدای شُر شُر آب بیدار شدم. آمدم دم در هال، عصمت توی حیاط کنار شیر آب🚰، روی صندلی چهار پایه نشسته بود و لباس میشست. علیرضا را دیدم با زیرپوشی سفید👕 و شلواری ارتشی پر از لکههای خون، کنارش نشسته و باهم حرف میزدند.
قلبم❣ داشت از جا کنده میشد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. با عجله یک لنگه دمپایی پوشیدم و یکی را نپوشیدم رفتم طرفشان، کمی جلوتر رفتم. وقتی نگاهم به دستهای عصمت🌸 افتاد، دیدم لباسهای علیرضا خونآلود است. با تعجب به علیرضا نگاه کردم و با خود گفتم: «علیرضا که سالمه، پس چرا این لباسا خونیه!»🤔
هر دوشان متوجه آمدن من نشده بودند. با صدای بلند گفتم: «علی! علی! مادر، کی برگشتی؟»🧐
علیرضا هول کرده بود. یکدفعه گفت: «سلام! همین چند لحظه پیش.»
رفتم کنار علیرضا ایستادم، دورش چرخی زدم نگاهش میکردم که جای زخمی در بدنش پیدا کنم.😟
وقتی عصمت چهرهٔ مرا دید، گفت: «مادر نگران نباش! اتفاقی نیفتاده.»☺️
گفتم: «چی شده که من خبر ندارم، چرا به من چیزی نمیگین؟»
عصمت در حالی که اشک😭 در چشمانش حلقه زده بود و بغض کرده گفت:
علیرضا بدنهای غرق به خون و تکهتکه شدهٔ شهدا رو جمع کرده میگه خیلی زیاد بودن!»😔
من هم رو به علیرضا کردم و گفتم: «آره مادر؟»
آهی کشید و گفت: «آره! اونا رو جمع کردم و توی صندوقهای چوبی 🌷گذاشتم که روی خاک صحرا نمونن. تا زودتر ببرنشون عقب و به خانوادههاشون تحویل بدن. آخه! مادران زیادی چشم انتظار 🕊اومدن بچههاشون هستن. بعضی از این پیکرها با اینکه چند روزی میشد روی خاک توی گرمای آفتاب مانده بودند؛ اما فقط جسمشان را خاک گرفته بود سالمِ سالم بودند.»☺️
با دستم محکم زدم روی پایم و با تعجب
گفتم: «الله اکبر!»
◀️آن روز علیرضا اجازه نداده بود من لباسهای غرق به خونش را ببینم و آنها را به عصمت🌸 داده بود تا تمیز کند. همیشه سَرو سِرّ علیرضا و عصمت با هم بود رازدارِ هم بودند. آنقدر با هم درد دل💓 میکردند که من متوجه نمیشدم چرا این دو، تا به این حد به هم وابستهاند. از جبهه که میآمد از شهدا🌷 برای عصمت تعریف میکرد.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
مکتب و سلوک حاج قاسم سلیمانی 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
1_295295006.mp3
9.85M
🎤گوش بدید
نوای : شهید_حسین_معز_غلامی
ميشى از سفر جا بمونى..
شادی ارواح مطهر شهدا «صلوات»
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃