✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پنجاه و سه✨💥
◀️یک روز ظهر وقتی عصمت از بسیج آمد گفت: «مادر، برای دوختن ✂️لباس رزمندهها به چند نفر خیاط نیاز داریم پارچهها خیلی زیاد شدند. باید هر چه سریعتر لباسها رو برا رزمندهها 💫به جبهه بفرستیم به نیروی کمکی و مکان مناسبی احتیاج داریم.»💥
هنوز حرفش تمام نشده بود، گفتم: «پارچهها رو بهم برسونید تو فکر لباسها نباشید.»👌
عصمت خیلی خوشحال شد. آمد مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید😘 گفت: «میدونستم قبول میکنی.»
گفتم: «اگه میخوای زودتر لباسها آماده بشه، چند نفر از خواهران رو با خودت✅ بیار اینجا برای کمک.»
با لبخند گفت: «باشه. اتفاقاً بچهها هم اعلام آمادگی کردن.»
◀️فردا عصمت برای گرفتن پارچهها رفت بسیج. یکی دو ساعت بعد با چند نفر از دوستانش ✳️آمدند. یکییکی سلام میکردند و وارد اتاق خیاطیام شدند کمی با هم صحبت کردیم. به هر کدامشان کاری را محول❇️ کردم که سرعت کار بالا برود. پارچهها را پهن کردم و برش زدم. بعد از آنها خواستم که خطهای راست 🔅را با نخ سوزن کوک کنند. رفتم و نشستم پشت چرخ خیاطیام. تند و تند پدال چرخ را فشار میدادم. دیگر به صدای چرخ خیاطی عادت کرده بودم. به بالا و پایین آمدن سوزن، به رد نخ روی پارچه⭕️ که همیشه مواظب بودم کج نرود.
گاهی صدای تقّی میآمد؛ نخ پاره میشد و سوزن میشکست. سوزن را عوض میکردم و از نو ✨شروع میکردم
تمیز دوزیها و دوختن لباسها را خودم انجام دادم. یکی دو نفر هم لباسهای آماده را تا میزدند و در کیسههای نایلونی بزرگ⭐️ میگذاشتند. ناهار را همانجا دور هم خوردیم و دوباره کار را شروع کردیم.
◀️تا عصر تعداد زیادی لباس آماده شده بود عصمت با یکی دو نفر، آنها را به بسیج برد و تحویل✳️ داد. با یک گونی ملحفهٔ سفید، به خانه برگشت و گفت: «باید این ملحفهها هر چه سریعتر ضد عفونی بشه بچهها میخوان باند زخم درست کنن و برا مجروحین به جبهه بفرستن.»❇️
لباسشویی را روشن کرد. من هم رفتم از توی اتاق هر چه ملحفه در خانه داشتیم آنها را جمع کردم و کنار لباسشویی گذاشتم. ✅به عصمت گفتم: «این ملحفهها رو هم بذار بشوریم. اونجا بیشتر از ما به اینا احتیاج دارند.»
چون لباسشویی از نوعی بود که آبکشی
نمیکرد؛ چند دور که ملحفهها را میشست، عصمت آنها را در تشت لباس آبکشی🚰 میکرد و من هم به کمک یکی از دوستان عصمت، دو طرف ملحفهها را میگرفتیم و میپیچاندیم و آب باقیماندهاش را میچکاندیم. تا زودتر خشک شود. روی بند لباس توی حیاط،✳️ روی پشتبام، روی نردهها، حتی گاهی هم به خانهٔ همسایهها میبردیم و پهن میکردیم. بعد از خشک شدن آنها را جمع میکردیم و اتو میزدیم و تعدادی از همسایهها هم آنها را تا میزدند؛🍃 عصمت و دوستانش سریسری آنها را به بسیج میرساندند و دوباره مقداری ملحفه از کمکهای مردمی را به خانه میآوردند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پنجاه و چهار✨💥
◀️در آن شرایطی که فقط صداهای مهیب موشک بارانها به گوش❌ میرسید و امیدی برای زنده ماندن نبود و امکان داشت هر لحظه موشک به منازل اصابت کند، یک روز تصمیم گرفتم وسایل یکی از اتاقها را جمع کنم و در آنجا مرغ و جوجه🐤 پرورش بدهم. برخی به من ایراد میگرفتند و میگفتند: «در این شرایط تو به چی فکر میکنی!»
من هم جواب میدادم: «مگه کشاورزا و باغدارا کشت و کار نمیکنن! چرا من از این راه نتونم کاری از پیش ببرم.»🧐
◀️بالأخره باید زندگی میکردیم، یک روز توی صف بودیم برای مواد غذایی که با کوپن و به تعداد نفرات✔️ به ما تعلق میگرفت و روزی هم خودمان باید برای تهیه غذا دست به کار میشدیم این تنها چیزی بود که در آن لحظات به فکرم آمد.
عصمت🌸 به خاطر حفظ حجاب، ادب و متانت، خواستگاران فراوانی داشت. همیشه میگفت: «همسر من باید فردی معتقد و با ایمان باشه.»✅
◀️۱۹ ساله بود که خانمی باوقار از یک خانوادهٔ متدیّن به خواستگاریاش آمد. بعد از اینکه عصمت🌸 را دید، تشکر کرد و رفت.
چند روزی گذشت که زنگ خانه به صدا در آمد. همان خانواده به همراه یک جوان برای خواستگاری عصمت🌸 آمده بودند.
هنگامی که وارد حیاط خانه شدند به ظاهر آن جوان نگاه کردم. او با سر و صورتی خاکی، لباسی ساده🌻، درحالی که چفیهای دور گردنش انداخته بود، سلام کرد. متوجه شدم که از جبهه برگشته است. به داخل خانه دعوتشان کردم ازش پرسیدم: «پسرم اینطوری که معلومه باید برگردی جبهه!»🤔
گفت: «بله، اگه خدا بخواد.»
جعبهٔ شیرینی را که دستش بود داد دستم. سرش را پایین انداخت، زنها که رفتند تعارفش 🔆کردم «یا الله» گفت
گفتم: «بیا پسرم. خانهٔ خودتونه.»
رفت و نشست کنار مادرش، عصمت که از اتاق آمد بیرون، نگاهم به چهرهٔ آن جوان افتاد. صورتش سرخ😥 شده بود احساس کردم قلبش به شماره افتاده است. عصمت بعد از سلام و احوال پرسی کنارم نشست. مادر خانواده که با حس مادریاش💐 فهمیده بود همه چیز خوب است، سکوت را شکست و گفت: «خُب مبارک باشه، محمد پاشو با عصمت🌸 خانم صحبت کنید.»
محمد از جایش بلند شد و همانجا جلوی جمع یک گوشهٔ اتاق نشست. عصمت هم به درخواست من رفت روبهروی محمد نشست. محجوب و کم حرف😌 چند دقیقه گذشت همچنان ساکت بودند. محمد گفت: «من مرد جنگم، کارم مثل مردای دیگه نیست. نمیتونم ببرمت مسافرت و از این حرفها🤓 شاید هم یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین و میتونید با آن کنار بیاین؟!⁉️»
عصمت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، محمد دوباره پرسید: «یعنی اگه شهید بشم، شما... .»❗️
کمی سرش را بلند کرد و آهسته گفت: «نه، مخالفتی ندارم.»
محمد ادامه داد: «من رزمندهام، پاسدارم ممکنه یه روز کنارت باشم. شاید هم تمام عمر کنارت نباشم❇️شغلم توش خطرهای زیادی هست. انتظار دارم همسر آیندهام، اولاً با جبهه رفتن من مخالفت نکنه، دوماً قانع باشه. وضعیت مالی خوبی هم ندارم. به جز یه اتاق اون هم توی خانهٔ پدری و فرش زیر پام یه نمد خالیه، چیز دیگهای از خودم ندارم.»✨
عصمت گفت: «من یه معیارهایی برای انتخاب همسرم دارم.»
محمد با تعجب پرسید: «چه معیارهایی؟»🤔
عصمت گفت: «اول رزق و روزی حلال؛ اما معیارم برای انتخاب همسر، پاسدار🌹 بودن همسرمه و مهمتر از همه چیز جبهه رفتنش. من با شرایط شما مشکلی ندارم، چون هیچ وقت مادیات برام ارزش نداشته و ندارد.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پنجاه و پنج✨💥
◀️بعد از کمی که صحبت کردند، از جایش بلند شد و آمد✳️ کنار جمع نشست به مادر محمد گفت: «روز اولی که شما رو دیدم فقط با خودم گفتم: حتماً یه جایی دیدمتون🤔 بعد از رفتن شما یادم آمد توی راهپیمایی بعد از انقلاب بوده عکس اون راهپیمایی رو دارم وقتی به آلبومم 📔نگاه کردم شما رو دیدم بین جمعیت، ردیف اول ایستاده بودید یه بچه هم بغلتون بود.»☺️
مادر محمد گفت: «آره دخترم، با نوه و عروس بزرگم بودم. عکس رو داری؟»🤓
عصمت گفت: «آره الان میارمش.»
رفت و آن عکس را آورد نشست کنار مادر محمد، خودش 🌸و دوستانش را نشان میداد همینطور که عصمت از آن روز تعریف میکرد، او هم شروع کرد به تعریف کردن از روزهای انقلاب و راهپیماییها.💫
◀️بعد از اینکه خانوادهٔ محمد خداحافظی کردند و رفتند، به عصمت🌸 گفتم: «از همون اول که در خانه را به رویشان باز کردم تا چشمم به این جوون افتاد و لباس سپاه رو تنش دیدم برایش دعا کردم.»🙏
عصمت گفت: «چرا مادر؟»
گفتم: «وقتی وارد حیاط شدند در را بستم و تعارفشان کردم مادرش🌿 و خانمهایی که همراهشان بودند جلو افتادند. من هم دنبالشان قدم برمیداشتم سرم را برگرداندم🔆 میخواستم آن جوان را تعارف کنم بیاید دیدم با لباسهای خاکی و پوتینهای گِلی ایستاده کنار باغچه🍀 و مدام با چفیهای که دور گردنش انداخته سرو صورتش را پاک میکرد. بهش گفتم: «خدا حفظت کنه جوون🙏 اینطوری که معلومه باید به جبهه برگردی؟» با خجالتی گفت: «بله، اگه خدا بخواد.»
گفتم: «انشاءالله🙏 به سلامتی من هر وقت رزمندهای رو میبینم، براش دعا میکنم، علیرضای💐 منم الان جبههاس هیچ فرقی با پسرم نداری بیا مادر تعارف نکن، بفرما خانهٔ خودتونه.»
داشت بند پوتینش را باز میکرد که من آمدم داخل، مادرش چه زن نجیبی✨ بود. چقدر آرام و مهربان، چشمش به در اتاق بود تا تو را زودتر ببیند. وقتی آمدی به تو و محمد نگاه میکرد. لبخند 🙂میزد و با دخترش و عروسش حرف میزد.
راستی نظرت دربارهٔ این جوون چیه؟
عصمت گفت: «خوبه! دقیقاً همونیه که تو ذهنم بود.»☺️
پرسیدم: «چطور؟»
گفت: «آخه صداقت داشت و بیریا بود مهمتر از همه یه رزمندهاس، تو حرفاش بهم گفت که یه پاسداره 🌷و چیزی از خودش نداره.»
مادر! منم بهش گفتم: «مادیات برام مهم نیست. من منتظر کسی با خصوصیات💐 شما بودم؛ اما باید تحقیق کنیم علیرضا که از جبهه برگشت میفرستمش پی تحقیق، میخوام بیشتر از اخلاقیاتش بدونم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پنجاه و شش✨💥
◀️چند روز بعد علیرضا از جبهه برگشت نشست توی حیاط و از جبهه تعریف✅ کرد. از خاکریز و سنگرهای دشمن، از شلیک گلولهها به سمت دشمن و شادی رزمندهها 😇و صدای تکبیر گفتنشان بعد از منهدم کردن تانکهای دشمن، از یَزِله خوانی بچههای دزفول قبل از عملیاتها.
من و غلامعلی، عصمت 🌸و دخترها همه زل زده بودیم به علیرضا. وقتی میآمد، خانه را از این رو به آن رو میکرد. خنده و شوخیهایش باعث میشد دوریاش را کمتر احساس کنیم.☺️
با آمدنش جای خالیاش را پر میکرد میرفت مغازه کمک پدرش🧔کارهای خانه را انجام میداد به دوستانش سر میزد. آن روز مثل همیشه عصمت🧕 کنارش لب باغچه نشسته بود. علیرضا که حرفهایش تمام شد و نیم خیز شد
که از جایش بلند شود. عصمت دستش🤝 را گرفت، با هم بلند شدند و ایستادند کنار هم، عصمت با دستش گل و لای🍃 خشک شدهٔ روی لباسش را دونه دونه جدا میکرد و میانداخت توی باغچه و میتکاند. به علیرضا گفت: «محمد عیدی مراد رو میشناسی؟»🤔
علیرضا با تعجب گفت: «آره! میشناسم از بچههای اطلاعات عملیاته، رزمندهها هم خیلی دوستش🤔 دارن خیلی آقاس، چیه، خبریه؟!»
عصمت🧕 لبخندی زد و سرش را پایین انداخت، علیرضا هم که از قضیه بو برده بود نگاهی به من و پدرش انداخت با ایما و اشاره 🖐دستش را تکان میداد و گفت: «حقیقت داره؟»
من و غلامعلی نگاهی به همدیگر انداختیم و به نشانهٔ تأیید سرم 🤓را تکان دادم.
◀️علیرضا دستش را برد زیر چانهٔ عصمت و سرش را بالا آورد، با خوشحالی🤩 به او گفت: «رزمندهها دلشون پاکه مثل دریا، تو که دوست داشتی و آرزوت بود همسر آیندهات از همین بچهها باشه!»😉
عصمت دست علیرضا رو گرفت و گفت: «باید برام یه کاری انجام بدی.»
علیرضا یک سلام نظامی داد و گفت: «بله فرمانده.»🙋♂
عصمت گفت: «برام تحقیق کن، از دوستان و همرزمانش.»🔅
علیرضا دستش را به سینه چسباند و گفت: «چشم، هر چی شما دستور🌸 بفرمایید عصر که رفتم سپاه از بچهها یه پرس و جویی میکنم؛ اما من محمد رو از وقتی که رفتم بسیج میشناسم فردا هم که عازمم منطقه، اونجا هم از بچههای گردان سؤال میکنم.»❓
عصمت گفت: «ممنون. انشاءالله برا عروسیت جبران میکنم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️