eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و پنج✨💥 ◀️بعد از کمی که صحبت کردند، از جایش بلند شد و آمد✳️ کنار جمع نشست به مادر محمد گفت: «روز اولی که شما رو دیدم فقط با خودم گفتم: حتماً یه جایی دیدمتون🤔 بعد از رفتن شما یادم آمد توی راهپیمایی بعد از انقلاب بوده عکس اون راهپیمایی رو دارم وقتی به آلبومم 📔نگاه کردم شما رو دیدم بین جمعیت، ردیف اول ایستاده بودید یه بچه‌ هم بغلتون بود.»☺️ مادر محمد گفت: «آره دخترم، با نوه و عروس بزرگم بودم. عکس رو داری؟»🤓 عصمت گفت: «آره الان میارمش.» رفت و آن عکس را آورد نشست کنار مادر محمد، خودش 🌸و دوستانش را نشان می‌داد همین‌طور که عصمت از آن روز تعریف می‌کرد، او هم شروع کرد به تعریف کردن از روزهای انقلاب و راهپیمایی‌ها.💫 ◀️بعد از اینکه خانوادهٔ محمد خداحافظی کردند و رفتند، به عصمت🌸 گفتم: «از همون اول که در خانه را به رویشان باز کردم تا چشمم به این جوون افتاد و لباس سپاه رو تنش دیدم برایش دعا کردم.»🙏 عصمت گفت: «چرا مادر؟» گفتم: «وقتی وارد حیاط شدند در را بستم و تعارفشان کردم مادرش🌿 و خانم‌هایی که همراهشان بودند جلو افتادند. من هم دنبالشان قدم برمی‌داشتم سرم را برگرداندم🔆 می‌خواستم آن جوان را تعارف کنم بیاید دیدم با لباس‌های خاکی و پوتین‌های گِلی ایستاده کنار باغچه🍀 و مدام با چفیه‌ای که دور گردنش انداخته سرو صورتش را پاک می‌کرد. بهش گفتم: «خدا حفظت کنه جوون🙏 این‌طوری که معلومه باید به جبهه برگردی؟» با خجالتی گفت: «بله، اگه خدا بخواد.» گفتم: «ان‌شاءالله🙏 به سلامتی من هر وقت رزمنده‌ای رو می‌بینم، براش دعا می‌کنم، علیرضای💐 منم الان جبهه‌اس هیچ فرقی با پسرم نداری بیا مادر تعارف نکن، بفرما خانهٔ خودتونه.» داشت بند پوتینش را باز می‌کرد که من آمدم داخل، مادرش چه زن نجیبی✨ بود. چقدر آرام و مهربان، چشمش به در اتاق بود تا تو را زودتر ببیند. وقتی آمدی به تو و محمد نگاه می‌کرد. لبخند 🙂می‌زد و با دخترش و عروسش حرف می‌زد. راستی نظرت دربارهٔ این جوون چیه؟ عصمت گفت: «خوبه! دقیقاً همونیه که تو ذهنم بود.»☺️ پرسیدم: «چطور؟» گفت: «آخه صداقت داشت و بی‌ریا بود مهم‌تر از همه یه رزمنده‌اس، تو حرفاش بهم گفت که یه پاسداره 🌷و چیزی از خودش نداره.» مادر! منم بهش گفتم: «مادیات برام مهم نیست. من منتظر کسی با خصوصیات💐 شما بودم؛ اما باید تحقیق کنیم علیرضا که از جبهه برگشت می‌فرستمش پی تحقیق، می‌خوام بیشتر از اخلاقیاتش بدونم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و شش✨💥 ◀️چند روز بعد علیرضا از جبهه برگشت نشست توی حیاط و از جبهه تعریف✅ کرد. از خاکریز و سنگرهای دشمن، از شلیک گلوله‌ها به سمت دشمن و شادی رزمنده‌ها 😇و صدای تکبیر گفتنشان بعد از منهدم کردن تانک‌های دشمن، از یَزِله‌ خوانی بچه‌های دزفول قبل از عملیات‌ها. من و غلامعلی، عصمت 🌸و دخترها همه زل زده بودیم به علیرضا. وقتی می‌آمد، خانه را از این رو به آن رو می‌کرد. خنده و شوخی‌هایش باعث می‌شد دوری‌اش را کمتر احساس کنیم.☺️ با آمدنش جای خالی‌اش را پر می‌کرد می‌رفت مغازه کمک پدرش🧔کارهای خانه را انجام می‌داد به دوستانش سر می‌زد. آن روز مثل همیشه عصمت🧕 کنارش لب باغچه نشسته بود. علیرضا که حرف‌هایش تمام شد و نیم خیز شد که از جایش بلند شود. عصمت دستش🤝 را گرفت، با هم بلند شدند و ایستادند کنار هم، عصمت با دستش گل و لای🍃 خشک شدهٔ روی لباسش را دونه دونه جدا می‌کرد و می‌انداخت توی باغچه و می‌تکاند. به علیرضا گفت: «محمد عیدی مراد رو می‌شناسی؟»🤔 علیرضا با تعجب گفت: «آره! می‌شناسم از بچه‌های اطلاعات عملیاته، رزمنده‌ها هم خیلی دوستش🤔 دارن خیلی آقاس، چیه، خبریه؟!» عصمت🧕 لبخندی زد و سرش را پایین انداخت، علیرضا هم که از قضیه بو برده بود نگاهی به من و پدرش انداخت با ایما و اشاره 🖐دستش را تکان می‌داد و گفت: «حقیقت داره؟» من و غلامعلی نگاهی به همدیگر انداختیم و به نشانهٔ تأیید سرم 🤓را تکان دادم. ◀️علیرضا دستش را برد زیر چانهٔ عصمت و سرش را بالا آورد، با خوشحالی🤩 به او گفت: «رزمنده‌ها دلشون پاکه مثل دریا، تو که دوست داشتی و آرزوت بود همسر آینده‌ات از همین بچه‌ها باشه!»😉 عصمت دست علیرضا رو گرفت و گفت: «باید برام یه کاری انجام بدی.» علیرضا یک سلام نظامی داد و گفت: «بله فرمانده.»🙋‍♂ عصمت گفت: «برام تحقیق کن، از دوستان و هم‌رزمانش.»🔅 علیرضا دستش را به سینه چسباند و گفت: «چشم، هر چی شما دستور🌸 بفرمایید عصر که رفتم سپاه از بچه‌ها یه پرس و جویی می‌کنم؛ اما من محمد رو از وقتی که رفتم بسیج می‌شناسم فردا هم که عازمم منطقه، اونجا هم از بچه‌های گردان سؤال می‌کنم.»❓ عصمت گفت: «ممنون. ان‌شاءالله برا عروسیت جبران می‌کنم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ⭕️واقعا_خنده_داره.. 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 ⭕️واقعا_خنده_داره... ساعتها میشینیم یک رمان عشقی میخونیم در حالیکه آخرش میدونم مثلا آخرش ژولی به پولی میرسه اما وقت نماز که میشه انگار با خدا دعوا داریم ۴ رکعت نماز رو یه سوت میخونیم! ⭕️واقعا_خنده_داره، برق خونمون اگه قطع بشه زمین و زمان رو فحش میدیم اما اگر ارتبامون با خدا قطع بشه حتی خبر دار هم نمیشیم!! ⭕️واقعا_خنده_داره، یه رئیس پاسگاه هم که میبینیم دو متر جلوش کج و راست میشیم که مثله یه روزی پارتیمون بشه اما روزی یکبار هم حتی حال سلام کردن به خدا رو هم نداریم چه برسه به اینکه به راهش بریم تا پارتیمون بشه!! ⭕️واقعا_خنده_داره، یک ساعت عبادت به درگاه خدا دیرو طاقت فرسا میگذره ولی ۹۰ دقیقه بازی تیم فوتبال مثل باد میگذره!! ⭕️واقعا_خنده_داره، ۱۰۰ هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون مقدار پول به خرید میریم کم به چشم میاد!! ⭕️واقعا_خنده_داره، یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!! ⭕️واقعا_خنده_داره، وقتی میخوایم عبادت کنیم هرچی فکر میکنیم چیزی به فکرمون نمیرسه تا بگیم اما وقتی میخوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!! ⭕️واقعا_خنده_داره، وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافه کشیده میشه لذت میبریم و از هیجان تو پوست خودمون نمیگنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی تر از حدش میشه شکایت میکنیم و آزده خاطر میشیم! ⭕️واقعا_خنده_داره، خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن ۱۰۰ صفحه از پرفروشترین رمانها آسون! ⭕️واقعا_خنده_داره، سعی میکنیم ردیف جلوی صندلیهای یک کنسرت یا مسابقه رو رزو کنیم اما به آخرین صفهای نماز جماعت تمایل داریم!! ⭕️واقعا_خنده_داره، برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمرمون پیدا نمیکنیم. اما بقیه برنامه ها رو سعی میکنیم تو آخرین لحظه ها هم که شده انجام بدیم!! ⭕️واقعا_خنده_داره، شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور میکنیم اما سخنان خداوند در قرآن رو به سختی باور میکنیم و قبول داریم و دائما براش اشکال تراشی میکنیم!! ⭕️واقعا_خنده_داره، همه مردم میخوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!! ⭕️واقعا_خنده_داره ، اگه برای چت با کسی قرار بذاریم سر موقع میریم که بهمون نگن بدقول! ولی وقتی اذان میگن یادمون میره با خدا قرار داریم و حتی برامون مهم نیست که خدا بهمون بگه بدقول ❌خنده داره...خنده دار!! اینطور نیست؟! دارید می خندید؟!😔 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و هفت✨💥 ◀️علیرضا لبخندی زد و رفت توی اتاق لباس‌هایش را عوض کرد✨ بعد از چند دقیقه لباس‌ها دستش بود آمد توی حیاط. وقتی لباس‌هایش را دیدم گفتم: «علیرضا بده من مادر، خودم برات می‌شورمش خسته‌ای برو یکم چشماتو، روهم بذار.»💫 گفت: «ممنونم، خودم می‌شورم.» عصمت با عجله رفت تشت لباس را آورد و شیر آب 🚰را باز کرد. نشست روی چهارپایه، دستش رو بلند کرد طرف علیرضا گفت: «بده به من ،بده دیگه، خودم این لباسا🌻 رو می‌شورم. علی جان، بذار یه ثوابم برا ما بیاد. ما که نمی‌تونیم بیایم جبهه، لااقل بذار لباست رو که خاک جبهه رویش نشسته من بشورم.»☺️ علیرضا گفت: «باشه ولی این‌طور که نمی‌شه هر وقت میام تو زحمت بکشی.» عصمت گفت: «ما خواهر و برادریم این حرفا رو باهم نداریم.»🌺 ◀️یک‌دفعه صدای انفجار مهیبی آمد خانه مثل گهواره زیر پایمان تلو تلو می‌خورد😱 علیرضا فریاد زد: «سنگر بگیرید!» من و غلامعلی و دخترها دویدیم سمت شوادون. علیرضا هم دست عصمت 🌸را گرفت و با هم دنبالمان می‌دویدند. صدای ترق و تروق پاهایمان روی پله‌های شوادون به گوش می‌رسید. نفس ‌نفس زنان، پانزده متر رفتیم پایین نمی‌دانم😳 چهل پله را چطور در عرض چند ثانیه طی کردیم. دوباره صدای چند انفجار آمد. گوش‌هایمان را گرفته بودیم؛ گاهی صلوات🙏 می‌فرستادیم، گاهی ائمه را صدا می‌زدیم. دست‌هایمان را در هم گره می‌زدیم و منتظر لحظات آخر عمرمان بودیم.🍃 ◀️کمی که از تب و تاب صداها کم شد، علیرضا از جایش بلند شد و ایستاد روبه‌روی خواهرانش 🌹از شوخی‌های رزمنده‌ها برایشان تعریف می‌کرد. می‌خواست از ترسشان کم کند بچه‌ها می‌نشستند و گوش می دادند، می‌خندیدند☺️ و به علیرضا نگاه می‌کردند. با خودم می‌گفتم: «این دخترها چقدر به علیرضا عادت کرده‌اند.» هنوز بچه‌ها داشتند می‌خندیدند، علیرضا گفت: «ای بابا! لباسای من چی شد؟ فردا باید برم.»🌸 عصمت گفت: «الان که رفتیم بالا می‌شورمش.» بعد از خاموش شدن صدای بمباران یکی‌یکی از پله‌ها می‌رفتیم بالا، وقتی رسیدیم توی حیاط✳️، روی تمام وسیله‌ها، کف حیاط، دیوارها، به اندازهٔ یک وجب خاک ریخته بود. موج انفجار خاک‌ها را با خودش آورده بود.🔸 ◀️عصمت رفت لباس‌های علیرضا را شست و انداخت روی بند لباس، من و دخترها هم نشستیم به تمیز کردن و آب و جارو کردن، از اول حیاط تا آخر حیاط را شستیم. 🍃🌸🍃 ادامه دارد ..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و هشت✨💥 ◀️نزدیکای عصر بود از ظهر بچه‌ها گرسنه بودند. رفتم توی آشپزخانه، مقداری غذا 🍲از دیشب مانده بود. آن را روی چراغ گرم کردم. گذاشتم توی سینی با چند تا ظرف و یک پارچ آب آوردم توی هال، بچه‌ها ✴️را صدا زدم. همگی دور هم نشستیم علیرضا چند لقمه خورد و نخورد بلند شد. گفتم: «علی! کجا داری می‌ری؟»🤔 گفت: «می‌رم مسجد به بچه‌ها یه سری بزنم و بعد می‌رم سپاه.» گفتم: «غذا نخورده!» گفت: «سیرم. الحمدلله شکر، دستت درد نکنه.»🙏 لباس‌هایش را پوشید، موتورش را برد و رفت شب که برگشت، عصمت را صدا زد. عصمت صدایش را نمی‌شنید توی اتاقش بود. به علیرضا گفتم: «چیه مادر! چرا این‌قدر عجله داری؟»🤓 گفت: «برا عصمت رفتم از بچه‌های بسیج پرس‌وجو کردم، بهم گفتند: هم خانواده داره، هم خیلی پسر مذهبی و خوبیه.»✅ دستم را بالا بردم و خدا را شک🙏ر ‌کردم عصمت در اتاق را باز کرد و آمد گفت: «چیه علیرضا! داشتم نماز می‌خوندم.» علیرضا با خوشحالی 😍دست عصمت را گرفت. به چهره‌اش نگاه ‌کرد و گفت: «از هر کی می‌پرسیدم محمد عیدی مراد، به جز تعریف چیز دیگه‌ای نشنیدم.»☺️ عصمت گفت: «خوبه.» علیرضا گفت: «اما باید برم منطقه، محمد رو از نزدیک ببینم.» بعد از چند روز علیرضا از جبهه برگشت مثل همیشه نشست روی قالیچهٔ🌸 توی حیاط و منتظر آمدن عصمت بود. رفتم برایش چای تازه دم آوردم و نشستم کنارش. گفتم: «آقای عیدی مراد رو دیدی؟» گفت: «آره، دیدمش. اتفاقاً کلی با هم پیش بچه‌ها عکس🌸 انداختیم. در کنار تمام موانع و مشکلات جنگ ، طبیعت آرام و در عین حال مهربانی داره. آدم خوبیه، اصلاً تکبر نداره. ما رزمنده‌ها مثل برادریم با هم.» همین‌طور که داشت از خصوصیات محمد برایم می‌گفت، عصمت🌸 از راه رسید. از آمدن علیرضا خوشحال شد. آمد طرفمان و نشست کنار علیرضا. باز هم حرفشان گل کرده بود. وقتی با هم حرف می‌زدند، انگار به اندازهٔ یک سال برای هم حرف داشتند.☺️ عصمت از وضعیت شهر می‌گفت، علیرضا هم از جبهه و جنگ. من هم با اشتیاق به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. گاهی از شهدا 🌷که تعریف می‌کرد با حرف‌های علی اشک می‌ریختم. دلم می‌سوخت. با گوشهٔ روسری‌ام اشک‌هایم را پاک می‌کردم وقتی علیرضا و عصمت متوجه من می‌شدند، حرفشان را عوض می‌کردند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا