eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و هشت✨💥 ◀️نزدیکای عصر بود از ظهر بچه‌ها گرسنه بودند. رفتم توی آشپزخانه، مقداری غذا 🍲از دیشب مانده بود. آن را روی چراغ گرم کردم. گذاشتم توی سینی با چند تا ظرف و یک پارچ آب آوردم توی هال، بچه‌ها ✴️را صدا زدم. همگی دور هم نشستیم علیرضا چند لقمه خورد و نخورد بلند شد. گفتم: «علی! کجا داری می‌ری؟»🤔 گفت: «می‌رم مسجد به بچه‌ها یه سری بزنم و بعد می‌رم سپاه.» گفتم: «غذا نخورده!» گفت: «سیرم. الحمدلله شکر، دستت درد نکنه.»🙏 لباس‌هایش را پوشید، موتورش را برد و رفت شب که برگشت، عصمت را صدا زد. عصمت صدایش را نمی‌شنید توی اتاقش بود. به علیرضا گفتم: «چیه مادر! چرا این‌قدر عجله داری؟»🤓 گفت: «برا عصمت رفتم از بچه‌های بسیج پرس‌وجو کردم، بهم گفتند: هم خانواده داره، هم خیلی پسر مذهبی و خوبیه.»✅ دستم را بالا بردم و خدا را شک🙏ر ‌کردم عصمت در اتاق را باز کرد و آمد گفت: «چیه علیرضا! داشتم نماز می‌خوندم.» علیرضا با خوشحالی 😍دست عصمت را گرفت. به چهره‌اش نگاه ‌کرد و گفت: «از هر کی می‌پرسیدم محمد عیدی مراد، به جز تعریف چیز دیگه‌ای نشنیدم.»☺️ عصمت گفت: «خوبه.» علیرضا گفت: «اما باید برم منطقه، محمد رو از نزدیک ببینم.» بعد از چند روز علیرضا از جبهه برگشت مثل همیشه نشست روی قالیچهٔ🌸 توی حیاط و منتظر آمدن عصمت بود. رفتم برایش چای تازه دم آوردم و نشستم کنارش. گفتم: «آقای عیدی مراد رو دیدی؟» گفت: «آره، دیدمش. اتفاقاً کلی با هم پیش بچه‌ها عکس🌸 انداختیم. در کنار تمام موانع و مشکلات جنگ ، طبیعت آرام و در عین حال مهربانی داره. آدم خوبیه، اصلاً تکبر نداره. ما رزمنده‌ها مثل برادریم با هم.» همین‌طور که داشت از خصوصیات محمد برایم می‌گفت، عصمت🌸 از راه رسید. از آمدن علیرضا خوشحال شد. آمد طرفمان و نشست کنار علیرضا. باز هم حرفشان گل کرده بود. وقتی با هم حرف می‌زدند، انگار به اندازهٔ یک سال برای هم حرف داشتند.☺️ عصمت از وضعیت شهر می‌گفت، علیرضا هم از جبهه و جنگ. من هم با اشتیاق به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. گاهی از شهدا 🌷که تعریف می‌کرد با حرف‌های علی اشک می‌ریختم. دلم می‌سوخت. با گوشهٔ روسری‌ام اشک‌هایم را پاک می‌کردم وقتی علیرضا و عصمت متوجه من می‌شدند، حرفشان را عوض می‌کردند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و نه✨💥 ◀️علیرضا زد روی شانهٔ عصمت و گفت: «راستی برات خبر آوردم.»😉 عصمت هم سرش را پایین و پایین‌تر انداخت. لبخندی☺️ زدم و به علی نگاه ‌کردم علیرضا گفت: «محمد عیدی‌مراد، یکی از بچه‌های پاک و مخلصه، پایبند به ارزشهای انقلابیه👌، اخلاقیات و اعتقادات مذهبی عمیقی داره، چند روز پیش که توی منطقه دیدمش، یه تکه پارچهٔ مشکی به نشانهٔ احترام شهدای🌷 هفتم تیر روی لباسش زده بود. محمد همه جوره مورد تأییده، بچهٔ مسجد و جلسه قرآنه دوران انقلاب یکی از مبارزین بوده، هم خودش و هم برادراش، خانوادهٔ مذهبی داره جزو بچه‌های مطرح گردانه.»✅ صورتم را برگرداندم سمت عصمت و گفتم: «هر چی نظر دخترم باشه من هم راضی‌ام.»🔆 ◀️علیرضا منتظر جواب عصمت بود. بعد از چند لحظه گفت: «داداش علی، این حرفا رو که زدی برام اطمینان قلبی حاصل شد اول از همه ولایی بودنش به دلم نشسته.»🌺 علیرضا هم که خیلی از این موضوع خوشحال بود. سرش را تکان داد و لبخندی زد و آرام گفت: «مبارکه ان‌شاءالله.»😇 ◀️چند روز بعد، مادر محمد و خواهرش آمدند خانه‌مان، قرار مدار خرید عقد و تاریخی را که محمد تعیین کرده بود به ما گفتند، عصمت هم قبول کرد.💫 چای و شیرینی آوردم حرف از بزرگ شدن بچه‌ها و اوضاع زندگی‌مان شد. فاطمه خانم مادر محمد هم از وضع✨ زندگی‌شان برایمان حرف ‌زد و گفت: «من و شوهرم از خانواده‌های متوسط بودیم در یک خانوادهٔ کم جمعیت به دنیا آمدم یک دختر بودم با دو برادر، بعد از فوت پدرم، در کنار مادری 🌟که با نان پختن زندگی‌اش را می‌گذراند بزرگ شدم. در نه سالگی با پدر محمد که یک کشاورز بود ازدواج کردم. مادرم همیشه به بچه‌هام می‌گه: «خواستگارهای💥 فاطمه دخترم خیلی زیاد بودن به تعداد خواستگارهایی که می‌آمدند یک دور کامل دانه‌های تسبیحم را چرخاندم تمام شد باز هم دور دیگر شروع شد. تا پدرتون که پسر همسایه‌مان بود آمد و قسمت مادرتون فاطمه شد.»🌺 ◀️شوهرم با برادرش بعد از ازدواج توی یک خانه زندگی‌شان را شروع ‌کردند. وقتی برادرها با هم می‌رفتند روی زمین‌های کشاورزی💐 و شبانه روز کار می‌کردند، ما زن‌ها هم با هم بودیم، از بچه‌ها مواظبت می‌کردیم، کارهای خانه را سرو سامان می‌دادیم. در اوایل زندگی‌ام کسی را در شهر🌸 نداشتم. تمام کارها به عهدهٔ خودم بود. مادرم و دو تا برادرهایم رفته بودند یکی از شهرک‌های اطراف شهر، دیر به دیر به ما سر می‌زدند. شوهرم و برادرش با هم می‌رفتند روی زمین کشاورزی از کشت و کارشان مراقبت🍃 می‌کردند تا ضرری به محصول وارد نشود. چند روز به چند روز به خانه نمی‌آمدند. در این مدت به سختی زندگی‌مان را می‌چرخاندم. وقتی که شوهرم می‌آمد مقداری پول💷 بهم می‌داد. آن‌ها را در یک ظرف می‌گذاشتم برای خرج و مخارج زندگی خرد خرد از آن‌ها استفاده می‌کردم. از آن پول یک کیسه آرد می‌خریدم. هر صبح زود، خمیر نان🥖 را آماده می‌کردم. تنور گلی‌ را که گوشهٔ حیاط‌مان بود روشن می‌کردم. تشت خمیر را می‌بردم کنار تنور می‌نشستم و نان🥐 می پختم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت✨💥 ◀️دوران انقلاب اوضاع خیلی سخت بود بچه‌ها می‌رفتند تظاهرات ✊گاهی از پشت‌بام من و صدیقه به خیابان نگاه می‌کردیم. بچه‌ها با پسرهای همسایه ‌و فامیل، مشغول تدارک⭕️ تظاهرات بودند. کوکتل‌ملوتف درست می‌کردند، شعار می‌نوشتند. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. در خانه را همیشه باز🔅 می‌گذاشتم. تا اگر بچه‌ها در نزدیکی خانه بودند و مأموران دنبالشان کردند زود بیایند داخل.✅ خودم هم اگر موقعیتی پیش می‌آمد در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. وقتی عکس شاه را جایی می‌دیدم ✳️به بچه‌ها می‌گفتم: «از عکس این اَجنبی خوشم نمی‌یاد. کاش امام زودتر می‌آمد از دست این شاه از خدا بی‌خبر خلاص می‌شدیم. خدایا 🙏کی بشه ما، یه نفس راحتی بکشیم ، دلهره‌هایم کم نبود. همیشه پشت سر بچه‌ها دعا می‌خواندم. برای مدتی کار و بار شوهرم مثل قبل نبود. چند سالی می‌شد خشکسالی 🥀آمده بود. تصمیم گرفت کار کشاورزی را رها کند و به شهر بیاید و بعد از مدتی در یک مغازه مشغول شد.»🍃 حرفش که به اینجا رسید، صدیقه خانم خاطره‌ای از مادرش تعریف کرد خیلی برایم جالب بود. گفت: «قبل از انقلاب که خانوادگی رفتیم مشهد🕌، مادرم اولین چیزی را که تهیه کرد، کفن بود. دو کفن خرید. یکی برای خودش و یکی پدرم، می‌گفت: «مؤمن باید قبل از سفر آخرتش به فکر لباس این سفر هم باشه.»🔅 وقتی برگشتیم، کفن‌ها را تا زد و گذاشت توی یک بقچه‌ای و گره‌اش را بست، بقچه را داخل کمدش گذاشت.✅ ◀️یک سالی از جنگ می‌گذشت که یکی ازهمسایه‌ها خبر آورد که زن همسایه روبه‌رویی فوت😔 شده است. مادرم چادرش را سر کرد و برای تسلیت‌گویی به خانه‌شان رفت. هنوز نرفته، دیدم با عجله برگشت و رفت سراغ کمد! آن بقچه‌ را آورد گذاشت وسط اتاق، گره بقچه را باز کرد. یکی از کفن ها را برداشت و با عجله در حالیکه کفن دستش بود به طرف در خانه رفت. صدایش کردم. «مادر! مادر! کجا داری می‌ری؟»⁉️ برگشت و گفت: «وقتی رفتم خانهٔ همسایه ، زن‌ها به همدیگر می‌گفتند: میت کفن نداره، می‌رم این رو بهش برسونم.» خانواده‌ای که مادرشان فوت کرده بود؛ از لحاظ مالی وضعیت خوبی نداشتند.*⃣ وقتی شنید مادر این خانواده فوت شده خیلی متأثر😔 شد. دلش می‌خواست هر کاری که از دستش بر‌بیاید برایشان انجام دهد. گفتم: «پس خودت چی؟» گفت: «تا وقت رفتن من هم خدا کریمه مادر.» آن‌روز مادرم 🌸کفنش را بخشید. نگاهی به مادر محمد انداختم و گفتم: «اجرت پیش خدا محفوظه فاطمه خانم.»✅ صدیقه خانم لبخندی زد و رو کرد به عصمت و گفت: « هر چه از خصوصیات اخلاقی محمد بگم کم گفتم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
1_299568926.mp3
1.46M
صوت_شهدایی 🔸هوای مجنون، طلاییه... 🎤 شهدا؛ به ما نفس دادند... دوست شهید من؛ الگوی من http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا