✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پنجاه و نه✨💥
◀️علیرضا زد روی شانهٔ عصمت و گفت: «راستی برات خبر آوردم.»😉
عصمت هم سرش را پایین و پایینتر انداخت. لبخندی☺️ زدم و به علی نگاه کردم علیرضا گفت: «محمد عیدیمراد، یکی از بچههای پاک و مخلصه، پایبند به ارزشهای انقلابیه👌، اخلاقیات و اعتقادات مذهبی عمیقی داره، چند روز پیش که توی منطقه دیدمش، یه تکه پارچهٔ مشکی به نشانهٔ احترام شهدای🌷 هفتم تیر روی لباسش زده بود. محمد همه جوره مورد تأییده، بچهٔ مسجد و جلسه قرآنه دوران انقلاب یکی از مبارزین بوده، هم خودش و هم برادراش، خانوادهٔ مذهبی داره جزو بچههای مطرح گردانه.»✅
صورتم را برگرداندم سمت عصمت و گفتم: «هر چی نظر دخترم باشه من هم راضیام.»🔆
◀️علیرضا منتظر جواب عصمت بود. بعد از چند لحظه گفت: «داداش علی، این حرفا رو که زدی برام اطمینان قلبی حاصل شد اول از همه ولایی بودنش به دلم نشسته.»🌺
علیرضا هم که خیلی از این موضوع خوشحال بود. سرش را تکان داد و لبخندی زد و آرام گفت: «مبارکه انشاءالله.»😇
◀️چند روز بعد، مادر محمد و خواهرش آمدند خانهمان، قرار مدار خرید عقد و تاریخی را که محمد تعیین کرده بود به ما گفتند، عصمت هم قبول کرد.💫
چای و شیرینی آوردم حرف از بزرگ شدن بچهها و اوضاع زندگیمان شد. فاطمه خانم مادر محمد هم از وضع✨ زندگیشان برایمان حرف زد و گفت: «من و شوهرم از خانوادههای متوسط بودیم در یک خانوادهٔ کم جمعیت به دنیا آمدم یک دختر بودم با دو برادر، بعد از فوت پدرم، در کنار مادری 🌟که با نان پختن زندگیاش را میگذراند بزرگ شدم. در نه
سالگی با پدر محمد که یک کشاورز بود ازدواج کردم. مادرم همیشه به بچههام میگه: «خواستگارهای💥 فاطمه دخترم خیلی زیاد بودن به تعداد خواستگارهایی که میآمدند یک دور کامل دانههای تسبیحم را چرخاندم تمام شد باز هم دور دیگر شروع شد. تا پدرتون که پسر همسایهمان بود آمد و قسمت مادرتون فاطمه شد.»🌺
◀️شوهرم با برادرش بعد از ازدواج توی یک خانه زندگیشان را شروع کردند. وقتی برادرها با هم میرفتند روی زمینهای کشاورزی💐 و شبانه روز کار میکردند، ما زنها هم با هم بودیم، از بچهها مواظبت میکردیم، کارهای خانه را سرو سامان میدادیم. در اوایل زندگیام کسی را در شهر🌸 نداشتم. تمام کارها به عهدهٔ خودم بود. مادرم و دو تا برادرهایم رفته بودند یکی از شهرکهای اطراف شهر، دیر به دیر به ما سر میزدند. شوهرم و برادرش با هم میرفتند روی زمین کشاورزی از کشت و کارشان مراقبت🍃 میکردند تا ضرری به محصول وارد نشود. چند روز به چند روز به خانه نمیآمدند. در این مدت به سختی زندگیمان را میچرخاندم. وقتی که شوهرم میآمد مقداری پول💷 بهم میداد. آنها را در یک ظرف میگذاشتم برای خرج و مخارج زندگی خرد خرد از آنها استفاده میکردم. از آن پول یک کیسه آرد میخریدم. هر صبح زود، خمیر نان🥖 را آماده میکردم. تنور گلی را که گوشهٔ حیاطمان بود روشن میکردم. تشت خمیر را میبردم کنار تنور مینشستم و نان🥐 می پختم.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : شصت✨💥
◀️دوران انقلاب اوضاع خیلی سخت بود بچهها میرفتند تظاهرات ✊گاهی از پشتبام من و صدیقه به خیابان نگاه میکردیم. بچهها با پسرهای همسایه و فامیل، مشغول تدارک⭕️ تظاهرات بودند. کوکتلملوتف درست میکردند، شعار مینوشتند. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. در خانه را همیشه باز🔅 میگذاشتم. تا اگر بچهها در نزدیکی خانه بودند و مأموران دنبالشان کردند زود بیایند داخل.✅
خودم هم اگر موقعیتی پیش میآمد در راهپیماییها شرکت میکردم. وقتی عکس شاه را جایی میدیدم ✳️به بچهها میگفتم: «از عکس این اَجنبی خوشم نمییاد. کاش امام زودتر میآمد از دست این شاه از خدا بیخبر خلاص میشدیم. خدایا 🙏کی بشه ما، یه نفس راحتی بکشیم ، دلهرههایم کم نبود. همیشه پشت سر بچهها دعا میخواندم. برای مدتی کار و بار شوهرم مثل قبل نبود. چند سالی میشد خشکسالی 🥀آمده بود. تصمیم گرفت کار کشاورزی را رها کند و به شهر بیاید و بعد از مدتی در یک مغازه مشغول شد.»🍃
حرفش که به اینجا رسید، صدیقه خانم خاطرهای از مادرش تعریف کرد خیلی برایم جالب بود. گفت: «قبل از انقلاب که خانوادگی رفتیم مشهد🕌، مادرم اولین چیزی را که تهیه کرد، کفن بود. دو کفن خرید. یکی برای خودش و یکی پدرم، میگفت: «مؤمن باید قبل از سفر آخرتش به فکر لباس این سفر هم باشه.»🔅
وقتی برگشتیم، کفنها را تا زد و گذاشت توی یک بقچهای و گرهاش را بست، بقچه را داخل کمدش گذاشت.✅
◀️یک سالی از جنگ میگذشت که یکی ازهمسایهها خبر آورد که زن همسایه روبهرویی فوت😔 شده است. مادرم چادرش را سر کرد و برای تسلیتگویی به خانهشان رفت. هنوز نرفته، دیدم با عجله برگشت و رفت سراغ کمد! آن بقچه را آورد گذاشت وسط اتاق، گره بقچه را باز کرد. یکی از کفن ها را برداشت و با عجله در حالیکه کفن دستش بود به طرف در خانه رفت. صدایش کردم. «مادر! مادر! کجا داری میری؟»⁉️
برگشت و گفت: «وقتی رفتم خانهٔ همسایه ، زنها به همدیگر میگفتند: میت کفن نداره، میرم این رو بهش برسونم.»
خانوادهای که مادرشان فوت کرده بود؛ از لحاظ مالی وضعیت خوبی نداشتند.*⃣ وقتی شنید مادر این خانواده فوت شده خیلی متأثر😔 شد. دلش میخواست هر کاری که از دستش بربیاید برایشان انجام دهد.
گفتم: «پس خودت چی؟»
گفت: «تا وقت رفتن من هم خدا کریمه مادر.» آنروز مادرم 🌸کفنش را بخشید.
نگاهی به مادر محمد انداختم و گفتم: «اجرت پیش خدا محفوظه فاطمه خانم.»✅
صدیقه خانم لبخندی زد و رو کرد به عصمت و گفت: « هر چه از خصوصیات اخلاقی محمد بگم کم گفتم.🍃🌸🍃
ادامه دارد ...........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
1_299568926.mp3
1.46M
صوت_شهدایی
🔸هوای مجنون، طلاییه...
#حاج_مجتبی_رمضانی 🎤
شهدا؛ به ما نفس دادند...
دوست شهید من؛ الگوی من
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : شصت و یک✨💥
◀️یادمه قبل از جنگ در حیاط خانه نشسته بودم و با مادرم که مشغول کوبیدن برگهای🌿 درخت سدر در هاون بود، حرف میزدم. معمولاً مادرم از بازار یا از آشنایانی که در خانهشان درخت سدر داشتند مقداری برگ 🌿درخت سدر، تهیه میکرد. خودش در خانه آنها را میکوبید. بعد از کلی کوبیدن برگها، ختمی آماده میشد✅. همینطور که سر پا ایستاده بود و چوب هاون را بالا و پایین میکرد و برگها را میکوبید، محمد از راه رسید. موتورش🏍 را گوشهٔ حیاط گذاشت و آمد طرفمان سلام کرد. مادرم به محمد گفت: «پس چرا امروز زود آمدی؟»⁉️
محمد گفت: «مادر، دارن برای مردم فلسطین از کمکهای مردمی لوازمی رو تهیه میکنن و میفرستن.»🔅
مادرم چوب هاون را کنار گذاشت و آمد کنار محمد ایستاد و گفت: «خب چیزی میخوای بگی؟»‼️
محمد نگاهی به دستان مادرم انداخت و گفت: «مادر یکی از این النگوهایت🔅 رو برای آخرتت میدی؟»
هنوز حرف محمد تمام نشده بود مادرم یکی از چهار تا النگویی را که دستش بود درآورد و داد به محمد🌹، بیآنکه حتی سؤالی بپرسد یا ناراحتی در چهرهاش باشد. وقتی النگو را به محمد داد، یک جمله گفت: «ببرش مادر، من راضی راضیام.»❤️
مادر محمد گفت: «این پسر دلش برای همه میتپه خیلی مهربونه»
◀️مشغول حرف زدن بودیم که صدیقه خانم نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «خیلی وقته مزاحمتون شدیم.»🌸
هر چی تعارفشان کردم که برای ناهار بمانند قبول نکردند و رفتند. هر چه که با خانوادهٔ محمد آشنا میشدیم، از خوشبختی دخترم و انتخابش مطمئنتر میشدم.✳️
یکی دو ساعت بعد که غلامعلی به خانه آمد موضوع را با او در میان گذاشتم. گفت: «هر جور عصمت دوست داره.»✅
خلاصه فردای آن روز مادر محمد، خواهرش و زنبرادر بزرگش آمدند دنبال من و عصمت که برویم برای خرید🛍 عقد. محمد جبهه بود آماده شدیم و همراه آنها راه افتادیم به طرف بازار. اوضاع شهر عادی بود. ماشینها 🚗و موتورهای رزمندهها توی خیابان تردد داشتند. یکی از جبهه بر میگشت، یکی به جبهه میرفت. صدای نوحه از مساجد🕌 میآمد صف اعزام نیرو خیلی شلوغ بود.🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
#کرامات شهدا
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند. کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم. به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت. بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
📚منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : شصت و دو✨💥
◀️پناهگاههایی که در هر منطقه از شهر ساخته شده بود، همیشه 🌻درش باز بود. برای اینکه اگر عراق حمله کرد و مردم در خیابانها بودند به آنجا پناه ببرند. شهر پر شده بود از تصویر شهدا 🌷و پرده و پلاکاردهای تبریک و تسلیت. هیچ خیابانی نبود که عکس چند شهید بر دیوارش نقش نبسته باشد.😔 تمام خیابانهای شهر بوی شهادت میداد.
رفتیم بازار قدیم، راستهٔ بازار پارچه فروشها، پارچههای♦️ شیک و جالبی داشتند. جلوی هر مغازه که میایستادیم، وقتی فروشنده میفهمید برای خرید عروسی🎊 آمدیم، پارچههایی که ویژهٔ عروسی بود را طاقه طاقه میآورد و روی میز میگذاشت. شروع میکرد به تعریف کردن که این پارچه جنسش عالیه و... .
◀️فاطمه خانم مادر محمد کنار عصمت ایستاد و پارچهها را به او نشان میداد و میگفت: «هر کدام را که میپسندی بردار.»🤓
عصمت هیچی نمیگفت فقط لبخند😌 میزد. وقتی فاطمه خانم با دخترش و عروس بزرگش پارچهها را نگاه میکردند و روی رنگش نظر میدادند، عصمت آمد کنارم ایستاد و گفت: «من از چیزهای زرق و برقداری 💫✨که وابستگی این دنیا رو برام داشته باشه خوشم نمیاد.»
مادر محمد صدایش را شنید. صورتش را برگرداند و گفت: «دخترم عروسیته! باید از این پارچهها انتخاب کنی که برات بگیریم.»‼️
خواهر محمد و زنبرادرش تعجب کرده بودند، خودم هم همینطور.
عصمت مدام به ساعتش⏰ نگاه میکرد و میگفت: «دیرم شده الان به جلسه بسیج نمیرسم. امروز قراره کلاس کمکهای اولیه برای خواهران تشکیل بشه.»🤔
لب گزیدم و گفتم: «مادر، عجله نکن الان مادرشوهرت ناراحت میشه»
با صدای آرام گفت: «من به محمد گفتم که هیچی ازش نمیخوام.»😏
رفت کنار فاطمه خانم و دختر و عروسش, دوباره حرفهایش را تکرار کرد و با احترام🌸 به آنها گفت: «من به زرق و برق دنیا دل نمیبندم، خودتون رو اذیت نکنید من راضی نیستم به زحمت بیفتید.»
مادر محمد به عصمت گفت: «دخترم هر جور خودت دوست داری هر وقت محمد از جبهه برگشت حداقل یه حلقه 💍بخرید.»
من دست فاطمه خانم را گرفتم و کشیدم کنار، بهش گفتم: «از دست عصمت🌸 ناراحت نشین تو رو خدا
او گفت: «نه اصلاً، عصمت دختر فهمیدهایه، چرا باید ناراحت بشم، تازه خوشحال شدم محمد رو درک میکنه از الان تو فکر آیندهاس.»
اما مگر فاطمه خانم راضی میشد برای عروسش چیزی نخرد. خودش یک قواره پارچه گرفت💐 و داد دستم گفت: «این رو برای عقد عصمت بدوز.»
بعد از کمی خداحافظی کردیم. عصمت رفت بسیج، من هم برگشتم خانهٔ خودمان.🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️