✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و سه✨💥
◀️در آن روزهای جنگ، کارها و برنامههای بسیج خیلی زیاد بودند. عصمت گفت: «میخوام برم بچهها رو برا عروسیم🌟 دعوت کنم.»
گفتم: «مادر از طرف من سلام برسون و بهشون بگو منتظرشونیم.»
عصمت رفت و برای پنجشنبه تعدادی از دوستانش را دعوت کرد.✅
وقتی برگشت گفت: «خیلی اصرارشان کردم، اما شورای مرکزی بسیج خواهران، پنج نفره، نمیشه 🤔که پنج نفرشان باهم بیایند و حوزه رو تعطیل کنن.»
روز پنجشنبه سه نفر از خواهران حوزه بسیج آمدند 👌خانهٔ ما. عصمت وقتی دوستانش را دید با تعجب گفت: «با این همه کاری که سرتون ریخته، باور نمیکنم که اومدین!»🌸
آنها هم صورتش را بوسیدند و به من و فامیلها تبریک گفتند.
◀️من و خواهرانش و تعدادی از زنهای فامیل و همسایه، توی حیاط🔅 نشسته بودیم و مشغول غذا پختن بودیم. در حین کار صلوات💫 میفرستادیم و خوشحال بودیم. برای ناهار، باقالی پلو با خورشت قیمه بار گذاشتیم.
◀️مراسمهای مختلف، بهدلیل اوضاع نابسامان دزفول در جنگ تحمیلی، روز برگزار میشد. چون شبها🌙 همه جا تاریک بود و شهر در خاموشی مطلق به سر میبرد و رفت و آمدی نبود. قرار بود ظهر، مهمانها برای ناهار بیایند و شب، خانوادهی محمد، برای بردن عصمت بیایند.⭐️
آن روز بعد از برگزاری نماز جماعت، برای صرف ناهار سفره را پهن کردیم.
با توجه به این که مراسم عروسیاش✨ بسیار ساده برگزار میشد، به هیچ وجه ناراحت نبود. حتی یک جملهٔ زیبا که عصمت با لبخند و شادی💥 خطاب به همة کسانی که سر سفرهٔ غذا نشسته بودند گفت، این بود که: «بخورین از این غذاها، این غذاها بهشتیان.»😇
بعد از اینکه سفره را جمع کردیم، دوستانش دورهاش کردند و با خوشحالی به عصمت گفتند: «حالا وقتش رسیده که یه دستی به سر و صورتت بکشیم؛ آخه امشب میخوای عروس🌟 بشی.»
گفت: «نه! امکان نداره.»
گفتند: «برای چی؟!»
گفت: «آخه چند نفر از همسایههامون شهید🌷 شدن. وقتی که عکس این شهدا رو میبینم، اصلاً نمیتونم به خودم اجازهٔ چنین کاری بدم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
🔴🚩🌹🌹🚩🔴
🔴 شعری که مقام معظم رهبری زیر عکس یکی از شهدا خواندند و اشك ريختند:
🌹
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم آنها دیدند
🌹
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدن
🌹
✅ خطاب به آقا درجواب شعری که خواندند:
🌹 🌹
از اشک شما ارض و سما باریدند
بر آه شما انس و ملک نالیدند
●
گفتند همه "فدای اشکت آقا"
تصویر شما را شهدا بوسیدند
●
آقا خودتان حضرت خورشید هستید
از نور شما ستاره ها تابیدند
●
در مجلس خوبان شهدا هم بودند
اما همگان گرد شما چرخیدند
●
از اول و از آخر مجلس، شهدا
آقای جهان سید علی را چیدند.
🔴🚩🌹🌹🚩🔴
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و چهار✨💥
◀️عصمت هیچ کدام از کارهایی را که یک عروس برای مراسم جشن ازدواجش🌟 انجام میدهد، نپذیرفت. آن روز در جمع دوستانش شروع به سخنرانی کرد. بعد از دعا کردن🙏 و طلب خیر و برکت برای همه، گفت: «ازدواج نیمی از دین است و باید دین را کامل کرد✅ ازدواج نه به خاطر رسیدن به آرزو و امیال، بلکه برای نزدیک شدن به خدا و رسیدن به کمال در دین رسول الله(ص) است. طبق آیات قرآن، هر موجودی باید برای خود یک همدم♦️ داشته باشد. شما خواهران باید برای ازدواج آماده و به فکر تجملات زندگی نباشید همیشه قانع باشید. بهترین راه، برای رسیدن به پاکیها را انتخاب نمایید. من شما را به تشکیل خانواده♥️ سفارش میکنم. چرا که بهترین آرامش را در سایهٔ ازدواج به دست میآورید.»
وقتی عصمت را دیدم که اینگونه برای دوستانش سخنرانی میکند، خیلی تعجب کردم.😳
◀️به خاطر احترام به شهدا و مادران داغدار این عزیزان، تنها با یک روسری و مانتو شلوار ساده و چادری سفید آمادهٔ رفتن به خانهٔ بخت شد.🎊
◀️فقط به خاطر اینکه، دل مادر شهیدی آزرده خاطر نشود، در نهایت سادگی خاطره انگیزترین 💫شب زندگیاش را پشت سر گذاشت. حتی آن شب دوستانش را به دعای کمیل دعوت کرده بود. دوستانش به دلیل مشغلهٔ کاری؛ از ما عذر خواهی ☀️کردند، تبریک گفتند و رفتند.
◀️اتاق آخری را زنانه کرده بودیم و حیاط را برای مردها صندلی چیدیم. یکدفعه صدای بلندی📣 که از کوچه به گوش میرسید همهٔ نگاهها را به طرف در خانه برگرداند.
«برای سلامتی آقای داماد صلوات!»
محمد سر به زیر و متبسم ☺️در میان مردهای فامیل و دوشادوش همرزمانش وارد حیاط شد. همرزمانش با لباس سبز سپاهی دور محمد حلقه زده بودند و بلند بلند صلوات 🌺میفرستادند.
◀️سکه و نقل و شیرینی را از توی اتاق برداشتم و آوردم مشت مشت ریختم روی سر محمد، سرخ شده ☺️بود از خجالت.
◀️محمد مثل همیشه شلوار نظامیاش را پوشیده بود و پیراهن سادهٔ خاکستری رنگی روی آن انداخته بود.
همراهانش از دوستان او بودند. بچههای جبهه و سپاه، که حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خودشان میچرخاندند. گاهی صلوات🌺 میفرستادند و گاهی با صدای بلند تکبیر میگفتند.
رفتم کنار محمد و ازش پرسیدم: «پس چرا دیر آمدی؟»🤔
گفت: «بعد از شام، همگی مشغول صحبت کردن بودن که یادم آمد ماشین را آماده نکردهام.🍃🌸🍃
ادامه دارد ....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد..
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..
باید شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...
ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س❤️
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و پنج✨💥
◀️از خانه بیرون رفتم تا ماشینی برای آوردن عروس، دست و پا کنم. هنوز در فکر جور کردن ماشین🚘 بودم که یکی از دوستان سوار بر ماشین جلوی من ترمز کرد. شیشهٔ پنجره ماشین را پایین کشید وگفت: «محمد پس چرا دم دری؟»🧐
گفتم: «برا ماشین عروس فکری نکردم! میشه ماشینتو بیاری؟»🧐
گفت: «ماشین مال بابامه! باید برم خانه، اجازه بگیرم. منتظر باش الان میام.»
گفتم: «باشه پس منتظرت میمونم.»❣
چند دقیقه بعد برگشت. خیالم که از جانب ماشین عروس🌸 راحت شد، تازه یادم آمد که برای فامیل و دوستان، ماشین تهیه نکردهام.
فکر اینجا را هم نکرده بودم. باز هم سردرگم شدم. همینطور که نگران😔 بیرون خانه قدم میزدم، یک مینیبوس از کنارم رد شد. دستم را بالا بردم و چند قدمی به دنبالش دویدم. راننده ایستاد. سلام 👌کردم. راننده گفت: «چیه جوون!»
گفتم: «دنبال مینیبوس میگردم عروسیمه، ولی فکر ماشین رو نکرده بودم، قبول میکنید ما رو برسونید؟»
راننده گفت: «الان از سر کار برگشتم، خیلی خستم!»😔
اما وقتی که چهرهٔ مضطرب مرا دید، گفت: «باشه، سوارشین»
آشنایان و اقوام، سوار مینیبوس شدند و راه افتادند. من هم به دنبال آنها سوار ماشین🚗 شدم.»
◀️محمد با ماشینی که نه گل زده بود و نه حتی خاکهای روی آن را پاک کرده بود، به دلیل وضعیت و شرایط جنگی شهر و به خاطر اینکه خدای نکرده❌ اتفاقی نیفتد و عراق توپ و موشک نزند، بدون معطلی، عصمت را به همراه فامیل و دوستان به خانهٔ خودشان بردند. ما هم برای بدرقه دنبالشان راه افتادیم.🚶♀
◀️دوستانش در خانه منتظر آمدن عروس و داماد بودند. تا وارد شدیم شروع کردند به خواندن اشعار مذهبی روبهروی ما، عصمت🌸 تمام صورتش را با چادر پوشانده بود. فاطمه خانم و بقیهٔ زنهای فامیل کنارمان ایستاده بودند. دوستان و همرزمانش ده نفری بودند. روبهروی محمد و عصمت ایستادند و بلند بلند میخواندند:💐💐
🌸بیا با نغمهٔ روح خدایی
🌸بزن چنگی به زنجیر الهی
🌸الم نشرح لک صدرک
🌸بیا در سنگر ارشاد و توحید و عدالت
🌸به زیر تابش خورشید خونین شهادت
🌸الم نشرح لک صدرک
🌸بیا با هم درفش خونفشانِ زندگی را
🌸ستانیم از کفِ خصمِ خدا و خلق و امت
🌸الم نشرح لک صدرک
بعد کلی تکبیر گفتند، از ما خداحافظی کردند و رفتند .🍃🌸🍃
ادامه دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️